دلم میخواست کلی دوست و ادم دورم باشن و دایره ارتباطم بزرگ باشه، دلم میخواست دوستای صمیمی زیادی داشته باشم که از روزمرگی هام،دردام،زندگی و کلی چیز دیگه براشون بگم و باهاشون خاطره بسازم ولی انقدر از تک تک کسایی که دلم میخواست تو زندگیم باشن زخم خوردم دیگه نمیتونم با کسی صمیمی باشم از اون دختر اجتماعی برونگرا تبدیل شدم به ی دختر درونگرا که دلش میخواد فقط خودش باشه. دیگه دلش نمیخواد کسی از درداش بدونن بد نشدماااا بدی نمیکنم ولی شاید به خودم داره بد میشه. از این وضعیت ناراضی نیستم چون بنظرم کمتر اسیب میبینم ولی یه سوال وسط همه اینا بدجور تو ذوق میزنه : واقعا زندگیمون همین بود؟! .
بعدا ؟ بعدا وجود نداره، بعدا روز شب میشه، بعدا علاقه از بین میره، بعدا آدمیزاد پیر میشه، بعدا زندگی تموم میشه، بعدا شما می مونین و یه حسرت .
یه روزی توی زندگی هرکسی یه نفر میره که بعد از رفتن اون، بقیه رفتنها رو خیلی راحتتر میشه تحمل کرد .
_یه زمانی تنها دغدغم این بود که یه گوشی خوب داشته باشم،خانوادم اجازه بدن راحت باشم،دوستای زیادی داشته باشم،یکی باشه که فقط باشه،برا یکی مهم باشمو.. اما هرچی رفتم جلو اینا کم اهمیت تر شدن،الان دغدغم فقط پیدا کردنِ خودمه، حس میکنم تو ی جزیره دور افتاده گیر کردم و هیچکس نیست بهم کمک کنه.من فقط خودمو دارم باید خودمو بسازم.منِمنُ . نه منِ الان.
میگما دکتر یه تَن چند تُنه ؟
_ یه تَن بستگی داره به چند تُن بودنش .
+ یعنی چی دکتر میخوای بگی با ترازو نمیشه حساب کرد؟
_ نه پسر ترازو وزن اصلی ادم نیست؛ وزن جسمه، خب بی معنیه .
+ خب وزن اصلی چیه؟
_ وزن اصلی ؛ تو روحه، به خاطرات یه ادمه، به سنگینی مشکلاتشه، به زیادی دغدغه هاشه ، به سنگینی بغض هاشه و ..
+ خب دکتر، اینطوری یه تَن خیلی تُنه کِ ..
_ اره عزیزِمن یه تَن خیلی خیلی تُنه :) _