از یه جایی به بعد همه چی برام فرق کرد. نمیدونم خوب شد یا بد، اینو میدونم که رفتن آدما و اومدنشون توی زندگیم برام دقیقا مثل صحنهی تئاتر شد. حرفاشون مثل دیالوگای تکراری توی فیلم و خودشون برام شدن مثل یه بازیگر حرفه ای روی صحنه. خلاصه که دیگه بابت هیچ کاری از هیچ آدمی خوشحال یا ناراحت نمیشم. نه اینکه برام مهم نباشه ها، نه! فقط دیگه از دست ادمای بیخود چیزی به دل نمیگیرم. من روی یکی از صندلیای این تئاتر نشستم و فقط نگاه میکنم و لبخند میزنم.
چرا فکر میکنید من همون آدم قبلیام که برای اینکه آدما کنارش بمونن سعی میکنه خودشو تغییر بده و باب میل بقیه باشه؟ اون آدم سابق مرد. این روزا نه تنها این چیزا برام مهم نیست، بلکه اصلا دلم نمیخواد هیچ آدمی تو زندگیم باشه. به این نتیجه رسیدم وجود آدمای دیگه تو زندگیم فقط باعث پشیمونی خودم میشه و راه دادن بقیه تو زندگیم یه اشتباه محضه ..
جدیدا نسبت به همه آدما و همه چیز بی اهمیت ترینم و حتی دارم سعی میکنم بیشتر از آدما دور بمونم و مهمم نیست که چقدر بهم نزدیکن یا چه جایگاهی تو زندگیم دارن.
حقیقتش از «رفیق» بودن خسته شدم. دلم میخواد به مدت طولانی رفیق هیچکسی نباشم. دلم میخواد بهم تکیه نشه. دلم میخواد پناهگاه کسی نباشم و رفیق خودم باشم واقعا نیاز دارم برای یه مدت کوتاهی که شده خودخواه تر از اطرافیانم باشم.
همیشه حقیقت جلوی چشماته، فقط تو نمیخوای اونو ببینی! درحالی که چشماتو روی همه چی بستی، داری به سمت جلو قدم برمیداری و همه رو وارد زندگیت میکنی؛ بدون اینکه درصدی از حقیقت و بدونی .. بلاخره یهروز چه بخوای چه نخوای همه اون حقیقت ها و واقعیت هایی که پاتو گذاشتی روشون و لهشون کردی و از همشون به سادگی عبور کردی، میان و دیگه نمیذارن جلوتر بری!. میچسبن بهت و ولت نمیکنن تا اینکه به خودت بیایی و چشم و گوشتو باز کنی .. اطرافتو نگاه کنی و ببینی چهخبره و دو دوتا چهارتا کنی و واقعیت هایی که یهروز ازشون فرار میکردی و به مغزت بفهمونی .. بعد از مدتی دیگه نمیتونی اون آدمِ سابق باشی که همه چیزو نادیده میگیره؛ تو دیگه اعتمادت رو نسبت به تموم آدما از دست میدی و به عمق ماجرا نگاه میکنی! هرچقدر آدما سعی دارن مغزتو بشورن تو بازم قانع نمیشی و درحالیکه داری همه رو از زندگیت به بیرون پرتاب میکنی لبخند رضایت بخشی میزنی و خیلی محکم تر و عاقل از همیشه به مسیر زندگیت ادامه میدی .. و تو این رو میدونی که بیشتر آدم ها عوض نمیشن، فقط راه های جدیدی واسه دروغ گفتن یاد میگیرن.
آیھ ؛
عشق اگر عشق است آسان ندارد ..
بگو ببینم!
حالا کی برات آهنگهایِ قشنگ میفرسته؟
تو یه فاصله خیلی کوتاه که حتی خودتم متوجه نمیشی، دیگه یه سری آدمارو مثل قبل دوست نداری و بهشون اهمیت نمیدی. این روند انقدر پیش میره که دیگه یادت میره بهشون فکرکنی. نه اینکه چیز دیگه یا آدم دیگه فکرتو مشغول کرده باشه، نه! انقدر خودت و افکارت و ذهنت رو گم کردی که دیگه هیچی واضح نیست. حتی آدما.
نمیدونم چرا دارم تلاشم رو میکنم با آدما کمتر صحبت کنم، گفتگوهام رو کوتاهتر کنم، اشتیاقم برای آشنایی با آدمای جدید اون قدر کم شده که ترجیح میدم هیچ گونه رابطهای رو شروع نکنم، دلم میخواد همهی آدما سکوت کنن، جهان بیصدا باشه و فقط چشمها با هم حرف بزنن اون هم در حد نیاز، عشق و علاقه، دوست دارم خودم رو تو دل یک زندگی معمولی و آروم رها کنم.
یه وقتایی، باید خودت رو به بیخیالی بزنی. بیخیال تمام آدمهایی که دوستت ندارن! بیخیال تمام کارهایی که میخواستی بشه اما نشد، بیخیال هرکسی که امروز وارد زندگیت میشه و فردا میره، بیخیالِ تلاشهای بینتیجهات، دوست داشتنهای بیثمرت، وقتی کسی دوستت نداره اصرار نکن! وقتی کسی برات وقت نداره خودت رو به زور توی برنامههاش جا نده! [زندگی همینه] شاید تو برای همه وقت بذاری ولی قرار نیست که همه دوستت داشته باشن و برات وقت داشته باشن .. شاید بهانههاشون برای فرار تورو قانع نکنه.[گاهی فقط باید لبخند بزنی و رد بشی] بذار فکر کنن نفهمیدی ..
ماه امشب رو قشنگ نگاه کن. حالا بعدش برو خودتو تو آینه ببین، تفاوتی حس کردی؟ من که نه! تو با وجودِ خستگیِ تو چشمات خیلی خوشگلی.
آیھ ؛
تابستون عزیز ببخشید که قدرتو ندونستم تا سال بعد خدا بهمراهت .
بهترین سه ماهِ سال، خداحافظ.
گفت عشق نه، ولی بیا تا همیشه دوست بمونیم. دستشرو ول کردم و گفتم: ببخشید! ما به کسی که براش روزی چندبار از درون آوار میشیم و فرو میریزیم، دوست نمیگیم ..
به نظرم به جای ناراحتی و غصه خوردن بشین با خودت فکر کن بگو چرا باید بخاطر گذشتهم ناراحت باشم؟ چرا باید بخاطر اتفاقی که افتاده و تموم شده ناراحت باشم؟ من میگم به جای اینکه براشون غصه بخوری، محکم جلوی کسایی که ناراحتت کردن وایسا و بگو: مرسی که اینکارو در حقم کردی، مرسی که دلمو شکوندی و پا گذاشتی رو تموم احساساتم، مهم تر از همشون اعتمادم، نابودشون کردیا! ولی ایول! ازت ممنونم. چون تو باعث شدی که بشناسمت. باعث شدی که دیگه کنارت نمونم و ازت دورشم و بهم یاد دادی که تو انتخاب آدم درست تو زندگیم خیلی تلاش کنم و نذارم آدمی مثل تو وارد زندگیم بشه. تو گناهی نداری! من کار اشتباهی کردم که آدم اشتباهی مثل تو رو وارد زندگیم کردم. من اشک نمیریزم بخاطر کار اشتباهت، در واقع تویی که باید ناراحت باشی و اشک بریزی. اما برعکس، من خیلی خوشحال شدم از اینکه دیگه آدم اشتباه زندگیمو کنار خودم نمیبینم.
به عقب نگاه میکنم، چقدر اعتماد کردن به بعضیها و حرف زدن باهاشون کار احمقانهای بود.