نوشته بود: بعضیها رو ترک میکنی؛ تمام پلهای ارتباطی رو مسدود میکنی و دیگه به هیچ عنوانی مایل به ارتباط و معاشرت باهاشون نیستی، اما همینکه میشناسیشون روحت رو آزار میده.
وقتی شایع میخونه «یهجا یهو برمیخوره بهت!» یاد کدوم حرف میافتی، از کی؟ یاد کدوم نگاه؟ کدوم پوزخند؟ کدوم شوخی؟ کدوم پیچوندهشدن؟ یاد کدوم بغض و کدوم اخم میافتی؟ کدوم اشکها رو یادت میاد که ریختن توی گوشهات وقتی سرت روی بالشت بود و خیره بودی به سقف؟ یاد انتظار کشیدن برای جواب کدوم پیام و کدوم تماس میافتی؟ یاد کدوم هدیه میافتی که بیارزش بود؟ کجا طعنه زدن به جیبت؟ کجا بود که بهت گفتن، نشون دادن، خوروندن که تو کمی. که بیشترین تلاشت هم کمه؟
اونجا، همونجا، همونجا باید برمیخورد بهت. خورد؟
عجیبه، تو خیلی نامردی، خیلی.
زورت خیلی زیاده! زیاد. زمان و مکان، اصلا برات معنایی نداره. هروقت بخوای میای هر وقت بخوای میری. وسط یه روز خوب و پر مشغله یهو سر و کلت پیدا میشه .. یا تویِ یه روز نحس و پرِ بدشانسی. موقع رد شدن از خیابون، موقع خرید، وسط جشن. شب عید، موقع عزا، سر جلسه امتحان، توی خونه، موقع گوش دادن موسیقی، موقع کتاب خوندن، موقع خواب .. لعنتی! تو اصلا زمان و مکان حالیت نیست.
همیشه هستی، اصلا وقتی نیستی باید بهت شک کرد. همیشه هستی. فقط گاهی میری نفس میگیری و دوباره برمیگردی. برمیگردی چنگ میندازی تو گلو، بغض و راهی چشم میکنی. قربانیت هم مات و مبهوت خشکش میزنه و به دیوار زل میزنه. بعدش بدون هیچ صدایی اشک از چشماش میاد پایین، میری تو دنیای دیگه. نامرد حتی نمیزاره فکر کنی یکدفعه از کجا پیداش شد. پرت میشی تویِ دنیای خیال و اشک میریزی، قلبت برای بار هزارم تبدیل به هزار تیکه میشه.
یکلحظه.. میخواستم چی بگم؟
آها داشتم میگفتم. دلتنگی خیلی ترسناک و بیرحمه.
آدم هرچیزی رو نمیتونه بگه، نمیتونه بگه ببخشید امکانش هست من دوست صمیمی شما بشم؟ ببخشید میشه تو هم مثل من، منتظر تماسها و شنیدن صدای من باشی؟ معذرت میخوام میتونی کمی بیشتر از دیدنم ذوق کنی؟ ببخشید میتونم خواهش کنم وقتی حواسم نیست دستم رو بگیری؟ عذر میخوام امکانش هست نذاری احساس کنم بازم تنهام؟ یعنی میشه اشکامو از صورتم پاک کنی؟ برات ممکنه هرموقع بغل نیاز داشتم بغلم کنی؟ ببخشید میشه بیشتر دوسم داشته باشی؟ ممکنه توهم دلت تنگ بشه برام؟ امکانش هست فراموشم نکنی؟ نمیتونه بگه، نمیتونه.