ازدل...
«اگه یه روز صبح از خواب بیدار شدی و دیدی هیچ دردی نداری، بدون مُردی!»
این جمله شده کلیدی ترین جملهای که تو زندگیم شنیدم!
بیهوا مینشیند و دستهایش را میگذارد روی زمین. برای راه رفتن ناز میکند. یک پراید سفید کمی جلوتر نگهداشته و آن طرفتر یک ماشین دور میزند. به سمتش خم میشوم که بابایش زودتر خم میشود و بغلش میکند.« پاشو پاشو ماشین داره میاد.»
یک طلبه معمم سوار پراید میشود. چهرهاش آشناست. چیزی شبیه پروفایل آقای محمددوست. اگر هم آقای محمد دوست نباشد قطع به یقین یکی از اهالی مبناست و مقصدش با ما یکی است. و الا یک طلبه مرتب و عطر زده با یک کتاب در دست ساعت دو ظهر کجا میرود؟ طلبه سوار میشود و از نگاهمان دور میشود. ما اما پیادهایم. سه نفری، مادر و پدر و پسر. کمی جلوتر یک پارک کوچک است. علی چشمش میافتد به وسایل بازی. با انگشت اشاره میکند و با کلمات نامفهوم میفهماند که چقدر دوست دارد آنجا باشد. میگویم« چیه مامان؟ سرسرهست؟»
سرسره را تکرار میکند و این کلمه جدید را امروز یاد میگیرد. در تمام لحظات جلسه هم یکبند میگوید «سُسُره»
به کافه سوران میرسیم. یک ساختمان کوچک در انتهاییترین نقطه محله ما که دو طرفش کاملا لخت است. بالایش هم یک ساختمان نیمه لخت و نیم ساخته. در دلم به سلیقه اهالی مبنا درود میفرستم. اما وقتی وارد میشویم نظرم عوض میشود.
و وقتی میرویم طبقه بالا نظرم کاملا تغییر میکند. فضای دنج و دلنشینی است.
به رسم همه جمعهای جدید و غریبه یک گوشه بیصدا کز میکنم. خودش است آقای محمد دوست. کتاب در دستش هم نسخه وطن مدام بود. علی ورجه وورجه میکند و همسرم دنبالش میرود. امروز آمده بهخاطر من. که من فقط بنشینم و گوش بدهم. تعداد کم و صمیمیت جمع و صحبت از داستان جرئت میدهد که کمی وارد صحبت شوم. اهالی مبنا اجازه میدهند که حس کنم منم اهل جمعشان هستم. اجازه میدهند خودم را در آینده بینشان تصور کنم در حالی که داستان نوشتهام برای نقد...
هنوز خیلی مانده تا مبنا برایم خانواده شود اما جاییست که حس میکنم به آن تعلق دارم.
#فانوس
#قلب_رقه
امروز یه فیلم دیدم سم خالص!😄
قلب رقه که قلب سینمای هند رو به درد آورد انقدر که هندی بود😅
هیچی نمیتونم دربارهاش بگم؛ فقط شما فکر کن یه مأمور امنیتی ایرانی بره وسط داعش، عاشق یک دختر سوری بشه و از دست سران داعش نجاتش بده. هیچی دیگه😁 من واقعا حرفی ندارم.
فقط با این چندتا فیلمی که دیدم نگران جشنواره فجر و سیمرغ های بلورینش شدم🤦♀
#فیلم
#فانوس
@Azdel252
ازدل...
#کتاب_سیزدهم مهلت مطالعه تا دوشنبه ۵ آبان
تمومش نکردم. حتی نصفه هم نشده.🤦♀
خیلی سرعتم پایینه...
باید تا آخر بهمن به ۲۵ کتاب برسونم
«فیلم نوجوانی»
این فیلم را استاد جوان آراسته برای فهم مفهوم صحنه معرفی کرد. یک مینی سریال چهار قسمتی که هر قسمتش یک صحنه است. یعنی از لحظه شروع فیلم کات نمیشود، دوربین قطع نمیشود و همراه شخصیت ها در گردش است. معمولاً از فیلمهای معرفی شده توقع لذت بردن ندارم. همهشان قرار است فقط یک نکته آموزش بدهند. اما این یکی فرق داشت. بهترین فیلمی بود که میتوانستم این هفته و این ماه ببینم. مثل بخش دی لذت بردم. شباهتهایی هم به بخش دی داشت.
بازیگر ها عالی بودند. پسر بچه کاملا واقعی بازی کرد. جدای از اینها چیزی که برایم جالب بود این بود که ما با همه آدمها همراه میشدیم. هرکدام احساسات، عواطف و بدبختی های خودشان را داشتند.
از روانشناس زندان تا پلیسی که پسر را دستگیر کرد و دوستِ دختری که کشته شد.
همه کاملا زنده بودند و ما لحظاتی احساساتشان را درک میکردیم.
درباره محتوا حرفی ندارم.
فقط به داد نوجوانی برسید!
#معرفی
#فیلم
@Azdel252
ازدل...
«فیلم نوجوانی» این فیلم را استاد جوان آراسته برای فهم مفهوم صحنه معرفی کرد. یک مینی سریال چهار قسمتی
اگه موضوع فیلم مثبت بود سه بار دیگه نگاش میکردم. اما اونقدر فیلمش تلخه که حتی نمیخوام یادش بیفتم💔