صبح که بیدار شدم پوستر هیئت های قم را یکی یکی ورق زدم. با وسواس گشتم دنبال هیئتی که نهار بدهند و با بچه اسیر نشویم. اما نشد. قرار شد نرویم هیئت تا شب. نماز ظهرم را که خواندم چادر نماز را درنیاوردم. هندزفری را دادم زیر چادر و شبکه پویا را روشن کردم. رفتم یک گوشه نشستم و روضههای نوجوانیام را جستجو کردم. همان روزها که حس میکردم در آغوش مادرم. غرق شدم در روضه و مداحی های نوجوانیام که یکی یکی میآمدند روی صفحه. بدون اینکه دیگر جستجو کنم. دلم از خودم بهم میخورد. آن وقتها به اینجای فاطمیه که میرسیدم دلم خالی خالی میشد، دیگر نای گریه کردن نداشتم. اما حالا انگار با درِ این خانه غریبهام. پسر کوچولو جایم را پیدا کرده بود، و هنذفریام را. بلند شدم دنبالش بِدوم و هندزفری را پس بگیرم که صدای آشنایی در کوچه پیچید. «خبر آوردن بازم تو شهر مهمونیه وای وای وای» صدا کمرنگ بود و عجیب نبود. بچههای محله همیشه مداحی و ایستگاه صلواتی دارند؛ آن هم روز شهادت. صدا پررنگ تر شد. یادم آمد امروز صبح تشییع شهدای گمنام بوده. چادر نماز را درآوردم و چادر تیره تری سر کردم. در خانه را باز کردم و دیدم کوچه شلوغ است. رفتم بیرون و دیدم دور میدان جمعیتی است. از خانمی پرسیدم:
_ببخشید شهدا رو آوردن اینجا؟
_نیمساعت دیگه میارن تو پارک زینالدین دفن کنن.
چیزی درون قلبم شکفت. مثل دوست داشته شدن از طرف کسی که همیشه حواسش به آدم هست. انگار خودش خواسته بود نروم هیئت و حتما آن ساعت خانه باشم. این را اگر در داستانم مینوشتم پذیرفته نمیشد. چون این دست غیب بود که تحول نهایی را رقم زده بود. چون دست غیب و معجزه پایان داستان را نوشته بود. اما غیب همیشه هست. مخصوصا برای کسانی که خودشان را گم کردهاند. هدف تلاش هایشان را گم کردهاند.
برای کسانی که نوجوانیشان را گم کردهاند...
@Azdel252
.
داشتم ظرف میشستم که یک تاریکی آمد توی ذهنم. از آن تاریکی ها که از پشت شیشه ماشین میبینی و بعد دو طرف خیابان را که نگاه کنی سرتاسر کبابیهایی میبینی بدون سردر، که جلوی در مغازهشان پاره گوشت آویزان کردهاند و از همانجا یک رعبی میافتد ته دلت. میفهمی که نزدیک مهران شدهای. و میفهمی که این خیابان با جاده ها و خیابان های دیگر فرق دارد. این خیابان را که تا آخر بروی نمیپیچی توی کمربندی که بعد آنقدر بروی و بروی تا به یک شهر دیگر برسی. آخرِ این خیابان و این جاده نقطه پایان است. مثل خیابان هایی که به دریا منتهی میشوند. آنجایی که مُهر میزنند روی پاسپورتت و تو از مرز رد میشوی؛ انگار از همه کسانی که میشناسندت و دوستت دارند رد میشوی و میروی به یک دنیای دیگر. حتی اگر با همه خانوادهات و همه دوستانت از مرز رد شوی باز هم انگار همه را همه چیز را گذاشتهای و یکه و تنها میروی به جایی که مال تو نیست. حتی حتی اگر مطمئن باشی گذشتن از مرز برای رسیدن به حرم است؛ همان آرامش مطلوب. باز هم گذشتن از مرز مثل جان کندن است.
گذشتن از مرز مثل اسباب کشی نیست. وقت اسباب کشی هم اضطراب داری، هیجان داری، ناآرامی. اما رد شدن از مرز فرق دارد. انگار به یک باره منقطع شدهای. همه چیز را گذاشتهای و رفتهای. همهچیز.
گذشتن از وطن وحشتناک است. حتی اگر مقصد، وطنی دیگر باشد..
#دنیای_فکرمن
@Azdel252
گاهی وقت ها یک موتور پر سرعت درونم فعال میشود که فقط دلم میخواهد کاری انجام بدهم.کاری که نمود داشته باشد. کاری که بدانم اثری در جهان دارد.
اما خب...
ما هر روز همدیگه رو میبینم. ذل میزنیم تو چشای هم. درباره شام و نهار و خریدای خونه حرف میزنیم.
فقط
باید
یادمون بیاد
چقدر همدیگه رو دوست داریم...
دونه دونه جدا میشیم و هرکدوممون پرت میشیم یه گوشه..
بیبی جان، ممنونم که اجازه دادین توی شهرتون نفس بکشیم.
قوت بدین که قدر شهرتونو بدونیم:)
خدایا نفسهای شهرمان به شماره افتاده. به آسمان شهر حضرت معصومه رحم کن.
به مردمان شهر و کشور امام زمان رحم کن.
باران بفرست که دل تازه کنیم.
کتاب خداحافظ سالار
کتاب شیرینی بود و حس منفیام را نسبت به کتابهای شهدا تا حد زیادی کم کرد. زندگینامه بود و من اصول زندگینامه نویسی را خوب نمیدانم. به هرحال در زندگینامه، نویسنده مجبور است به وقایع و خط روایی راوی پایبند باشد. جدا از این در زندگینامه قرار است تمام زندگی یک شخصیت روایت شود.(این کتاب که دیگر شرح زندگی دو نفر بود. شهید همدانی و همسر بزرگوار) به خاطر همین آنقدر اتفاقات و وقایع و اطلاعات مهم زیاد است که نویسنده مجبور است بگوید و نشان ندهد. و الا که هر روز و هر ساعت از زندگی این شهید عزیز داستانی طولانی و دلنشین میشد.
با همه این محدودیت ها شروع کتاب حس داستانی بودن کتاب را حفظ کرده بود. در ابتدای کتاب همه وقایع سفر سوریه لحظه به لحظه نشان داده شده بود و قانون « نگو، نشان بده» را رعایت کرده بود.
بعضی جملات و کلمات محاوره در چنین کتاب پر مغزی اذیت کننده بود.
لحن و روایت خانم چراغ نوروزی هم بر شیرینی کتاب افزوده بود.
در کل قلم جناب حمید حسام روان و خواندنی است👌
پیشنهاد میکنم بخوانید، با سردار بزرگمان آشنا شوید و درد و رنج های همسر صبورشان را بچشید.💔
#کتاب_چهاردهم
#معرفی
@Azdel252
#فیلم
میلیونر زاغه نشین
فیلمِ پیشنهادی استاد برای بحث مهندسی متن بود. فیلم در حوالی دهه هشتاد ساخته شده. فیلمنامه از کتابی به اسم پرسش و پاسخ گرفته شده. توسط دنی بویل انگلیسی و در فضای هند و با بازیگران هندی ساخته شده.
خب فضای هندی تا حدی در فیلم وجود دارد😄 مخصوصا کتک زدن های اول فیلم و پاسخ شانسی به آخرین سوال.
اما مهندسی متن.
روایت فیلم در سه زمان متفاوت شروع میشود. در اتاق بازجویی، عقب تر در برنامه تلویزیونی و عقب تر روایت زندگی پسرک. این صحنهها قشنگ و درست و جذاب بودند. مخصوصا زندگی جمال تکان دهنده و جالب توجه بود.👌 ابتدای فیلم فکر میکنید که بازجویی بعد از پایان مسابقه اتفاق میافتد ولی به انتها که نزدیکتر میشوید میفهمید سوپرایز نهایی هنوز منتظر است.
قسمت آخر فیلم و سوال آخر مسابقه فضای فیلم را از فضای سیاه و مخوف و ناامید موجود در تک تک لحظههای فیلم جدا میکند و پیروزی خیر بر همه شرهای اطراف هیجان و امید را به مخاطب هدیه میدهد.✨
پاسخ آخر هرچند با شانس درست از آب درمیآید اما مخاطب را تا حد زیادی ناراحت نمیکند. مخاطب آرزو میکند حتی به وسیله شانس یا شعبده جمال جواب آخر را درست بگوید و برنده شود.
#معرفی_فیلم
#خطراسپویل
@Azdel252