eitaa logo
ازدل...
25 دنبال‌کننده
45 عکس
6 ویدیو
0 فایل
_ازدل انار چه می‌زند بیرون؟ _بعضی‌ها می‌گویند خون، بعضی‌ها می‌گویند دانه‌های یاقوت! باید ببینیم ازدل انار ما چه بیرون می‌زند.. شرمنده‌ اگه مفید نیستم. کپی فقط با لینک یا #فانوس می‌شنوم :) @Ome_Ali
مشاهده در ایتا
دانلود
تفسیر سوره مجادله الحمدلله رب العالمین🌼 به خاطر توفیق خوندن کتاب. به خاطر وجود این آقای عزیز☺️ و به خاطر بودن دوستایی که مسبب خیرن. تفسیر سوره مجادله بعد از دغدغه‌های فرهنگی دومین کتابی بود که از حضرت آقا می‌خوندم و خوندنش به مراتب راحت‌تر و دلپذیر‌تر بود. ماجرای کتاب مربوط به جلسات تفسیر آقا در سال ۶۰ بود. زمانی که رئیس جمهور بودن و جلسات هفتگی برای پاسدارها داشتن. چون به صورت سلسله جلسه بود خیلی راحت ارتباط برقرار کردم. و لحن صحبت آقا خیلی شیرین و خودمونی بود. اونقدر خوب بود که اصلا حس نمی‌کردم کتاب غیر داستانی می‌خونم. و از همه شیرین تر وقتی بود که با خودم فکر می‌کردم این پاسدارها همه اهل جبهه بودن و چه بسا شهدا پای این درس نشسته باشن🥺 از دستش ندید👌 @Azdel252
navaar.irیونس جنگل حرا.mp3
زمان: حجم: 15.1M
نوش گوش :) «یونس جنگل حرا» نسیبه فضل‌اللهی @Azdel252
اینکه کارای زیادی انجام بدی اصلا بد نیست فقط باید اولویت هاتو بشناسی و طبق اونا جلو بری... @Azdel252
در خانه کتاب های کاغذی همدم منند و بیرون از خانه کتاب های الکترونیکی. همیشه یک کتاب نیمه در طاقچه دارم که فقط در تاریکی محض و بیرون از خانه می‌روم سراغش. جایی اشغال نمی‌کنند و همیشه در دسترس‌اند.
-آنگاه که من، کنار پل، ایستاده بودم، در قلب مه، با چند شاخه نرگس مرطوب، به انتظار تو، و تو در درون مه پیدا شدی، مه را شکافتی و پیش آمدی، و با چشمان سیاه سیاهت دمادم واقعی تر شدی، تا زمانی که من واقعیت گلگون گونه های گل انداخته ات را بوییدم، آنگونه که تو، گلهای نرگس مرا بوییدی، و از اینکه به انتظارت ایستاده ام، با گونه های گلگون تشکر کردی، و با هم، دوان، در درون مه، به خانه رفتیم. آنگونه گاه، نه همه گاه. - تا بچه ها بزرگ نشده اند از اینطور شوخی های معطر به عطر نرگس کازرون ممکن است. بچه ها وقتی بزرگ شوند، ما را به خاطر یک نگاه عاشقانه هم سرزنش ها خواهند کرد. - بچه ها وقتی بزرگ شوند، دیگر بچه نیستند؛ و من، از بزرگها، به خاطر آنکه عاشقانه نگاه کردن را می دانم، خجل نخواهم بود. به من چه ربطی دارد آنها کارشان را نمی دانند؟ . @Azdel252
شاید بعضی وقتا این جمله مسخره باشه. اما مطمئن باش «همه‌چیز درست میشه»
_سه و نیم خونه باشی که میخوام برم کلاس _راس ۳ونیم خونه ام پیام را ارسال می‌کنم و به ساعت گوشی نگاه می‌کنم. ۱۵:۱۲ دقیقه را نشان می‌دهد. برای خودم حساب می‌کنم. ده دقیقه تا بالای تپه. پنج دقیقه می‌نشینم. پنج دقیقه هم تا خانه. گوشی را می‌گذارم داخل کیف و چادرم را جلوتر می‌کشم. قدم‌هایم را محکم‌تر و سریع‌تر برمی‌دارم. هوا خنک است و آسمان یک دست خاکستری. آسمان انگار از اینکه بغضش را فرو بدهد و جلوی چشم اهل زمین نبارد لذت می‌برد. باد پاییزی می‌پیچد بین درختان و هرازگاهی برگ زردی را روی زمین می‌اندازد. صدای ماشین و موتورها تنها صدایی است که بی‌وقفه شنیده می‌شود و اجازه نمی‌دهد خیابان از خلوت پاییزی‌اش لذت ببرد. به ارمیا فکر می‌کنم. به شکسته‌گی‌اش. به خسته‌گی‌اش از دنیا و آدم‌ها. به خودم فکر می‌کنم. به شکسته‌گی‌ام. به نرسیدن‌ها و جاماندن‌هایم. به حالم فکر می‌کنم که بدجور دارد شبیه ارمیا می‌شود. نمی‌دانم به خاطر شباهت من به ارمیاست یا گیرایی قصه مرا در خود فرو برده است. صدای نفس‌های خودم را می‌شنوم. گوشی را از کیف بیرون می‌کشم و در جواب پیامم یک انشالله می‌بینم. ساعت گوشی ۱۵:۱۸ دقیقه را نشان می‌دهد. باید قدم‌هایم را تندتر کنم. باید بروم بالا. باید بروم بالای پارک تپه مانند زین‌الدین و دو کلام حرف حساب بزنم. دو کلام که پنج دقیقه بیشتر وقت نمی‌گیرد نه؟ گنبد سبز مسجد روبه‌رویم است و کمی بالاتر از گنبد پرچم آبی رنگی پیدا می‌شود. با خودم فکر می‌کنم اصلا رفتم بالای تپه و نشستم روبه‌رویش. باید چه بگویم؟ او اصلا مگر مرا می‌شناسد؟ مگر درد دلم را می‌داند؟ از خیابان رد می‌شوم و بقیه مسیر را داخل پارک به سمت بالا می‌روم. باز فکر می‌کنم شاید او مصطفا باشد. شاید مصطفای ارمیا آن بالا خوابیده باشد. ولی مصطفا که مفقود نبود. شاید محمدصالح باشد. شاید محمد صالح «یونس جنگل حرا» باشد. اصلا هرکه هست می‌دانم که مرا می‌شناسد. خوب هم می‌داند درد دلم چیست و چرا اینطور شکسته‌ام. شاید نخواهد کمکم کند؟ من هم به خاطر همین مستقیم نمی‌روم خانه. می‌خواهم بروم بالای تپه زیر همان پرچم آبی و در گوشش بگویم که کمکم کند. حق همسایگی همین است دیگر. آدم باید دست همسایه‌اش را بگیرد. نمی‌گویم پارتی بازی که می‌دانم نمی‌کند. اما خب همسایه‌ای که دستش می‌رسد باید دست همسایه را بگیرد. وظیفه دارد. آن هم همسایه‌ای که خودش آمده زانو زده و گفته چه مرگش است. تکه همسایگی را همان روز که آمد آورد‌. یک کاسه آش رشته داغ را خودش آورد. صدایی بلندتر از صدای ماشین ها فکرم‌ را پاره می‌کند.« بهترین مادر دنیا. قربونت برم. قربونت برم» رد صدا را می‌گیرم و به یک مدرسه کمی پایین‌تر از تپه می‌رسم. حتما جشن‌ دارند. جشن روز مادر. روز مادر. نفس‌هایم بریده بریده بالا می‌آیند. پرچم آبی روبه‌رویم ایستاده. دور تا دور‌ یک داربست مستطیلی پلاستیک کشیده‌اند تا باران موکت ها را، قرآن ها را، و قبر را خیس نکند. والا زائرها که از خدایشان است خیس شوند. زیر بارانی که روی شهید می‌بارد. @Azdel252
[خیلی وقته دارم سعی می‌کنم تلاش کنم]
می‌دونی قشنگ‌ترین حس دنیا چیه؟ . وقتی تو این ساعت داری سعی می‌کنی تلاش کنی و یهو صدای بارون می‌شنوی :) بعد درو باز کنی و بوی بارون بدوئه توی اتاق... @Azdel252
خداجون شکرت...