_سه و نیم خونه باشی که میخوام برم کلاس
_راس ۳ونیم خونه ام
پیام را ارسال میکنم و به ساعت گوشی نگاه میکنم. ۱۵:۱۲ دقیقه را نشان میدهد.
برای خودم حساب میکنم. ده دقیقه تا بالای تپه. پنج دقیقه مینشینم. پنج دقیقه هم تا خانه. گوشی را میگذارم داخل کیف و چادرم را جلوتر میکشم. قدمهایم را محکمتر و سریعتر برمیدارم.
هوا خنک است و آسمان یک دست خاکستری. آسمان انگار از اینکه بغضش را فرو بدهد و جلوی چشم اهل زمین نبارد لذت میبرد. باد پاییزی میپیچد بین درختان و هرازگاهی برگ زردی را روی زمین میاندازد. صدای ماشین و موتورها تنها صدایی است که بیوقفه شنیده میشود و اجازه نمیدهد خیابان از خلوت پاییزیاش لذت ببرد.
به ارمیا فکر میکنم. به شکستهگیاش. به خستهگیاش از دنیا و آدمها. به خودم فکر میکنم. به شکستهگیام. به نرسیدنها و جاماندنهایم. به حالم فکر میکنم که بدجور دارد شبیه ارمیا میشود. نمیدانم به خاطر شباهت من به ارمیاست یا گیرایی قصه مرا در خود فرو برده است.
صدای نفسهای خودم را میشنوم. گوشی را از کیف بیرون میکشم و در جواب پیامم یک انشالله میبینم. ساعت گوشی ۱۵:۱۸ دقیقه را نشان میدهد. باید قدمهایم را تندتر کنم. باید بروم بالا. باید بروم بالای پارک تپه مانند زینالدین و دو کلام حرف حساب بزنم. دو کلام که پنج دقیقه بیشتر وقت نمیگیرد نه؟
گنبد سبز مسجد روبهرویم است و کمی بالاتر از گنبد پرچم آبی رنگی پیدا میشود.
با خودم فکر میکنم اصلا رفتم بالای تپه و نشستم روبهرویش. باید چه بگویم؟ او اصلا مگر مرا میشناسد؟ مگر درد دلم را میداند؟
از خیابان رد میشوم و بقیه مسیر را داخل پارک به سمت بالا میروم.
باز فکر میکنم شاید او مصطفا باشد. شاید مصطفای ارمیا آن بالا خوابیده باشد. ولی مصطفا که مفقود نبود. شاید محمدصالح باشد. شاید محمد صالح «یونس جنگل حرا» باشد. اصلا هرکه هست میدانم که مرا میشناسد. خوب هم میداند درد دلم چیست و چرا اینطور شکستهام. شاید نخواهد کمکم کند؟ من هم به خاطر همین مستقیم نمیروم خانه. میخواهم بروم بالای تپه زیر همان پرچم آبی و در گوشش بگویم که کمکم کند. حق همسایگی همین است دیگر. آدم باید دست همسایهاش را بگیرد. نمیگویم پارتی بازی که میدانم نمیکند. اما خب همسایهای که دستش میرسد باید دست همسایه را بگیرد. وظیفه دارد. آن هم همسایهای که خودش آمده زانو زده و گفته چه مرگش است. تکه همسایگی را همان روز که آمد آورد. یک کاسه آش رشته داغ را خودش آورد.
صدایی بلندتر از صدای ماشین ها فکرم را پاره میکند.« بهترین مادر دنیا. قربونت برم. قربونت برم» رد صدا را میگیرم و به یک مدرسه کمی پایینتر از تپه میرسم. حتما جشن دارند. جشن روز مادر. روز مادر.
نفسهایم بریده بریده بالا میآیند. پرچم آبی روبهرویم ایستاده. دور تا دور یک داربست مستطیلی پلاستیک کشیدهاند تا باران موکت ها را، قرآن ها را، و قبر را خیس نکند. والا زائرها که از خدایشان است خیس شوند. زیر بارانی که روی شهید میبارد.
#فانوس
@Azdel252
گوشی دستم است. بچه روی پایم. ارمیا کنارم منتظر خوانده شدن است.
تمرین های آخرین جلسه نویسندگی پیشرفته ارسال شده. با انبوهی داستان کوتاه و پیدیاف و صوت که باید طی همین هفته تمام شوند. دستم میرود سمت ارمیا. اواخر کتاب است و جای حساس داستان. کسی در ذهنم میگوید« حالا امروزم ارمیا بخون. پیدیاف ها از فردا»
یک نفر دیگر پیدیاف ها را بالا و پایین میبرد و حجمشان را به رخم میکشد.
ارمیا را برمیدارم. تکانش میدهم. برگه هارا بو میکشم و میگذارمش کنار. نگاهم را اما نمیگیرم. نگاهم را همانطور قفل نگهمیدارم روی کتاب. به هدف فکر میکنم. و به چیزهایی که باید ازشان بگذرم به خاطرش.
#کتاب
ارمیا تمام شد. دیروز.
صبر کردم که شاید جملهای حرفی برای پایانش بسازم. نشد. هیچ نیامد.
فقط میتوانم بگویم همنشینی با کتاب های رضا امیرخانی مرض شیرین و زجرآوری است...
پایان.
#کتاب_شانزدهم
#معرفی_کتاب
@Azdel252
حتما شنیدید که «شادیهای دنیا دوام ندارند و پشت هر خندهای غمی پنهان است.»
درست شنیدید اما خب من میخواهم به شما بگویم یک شادی آن هم فقط یک شادی در دنیا هست که هیچوقت تمام نمیشود و بیشتر هم میشود.
آن محبت کردن به آدم هاست.
محبت کردن به آدم ها دل را صاف صاف میکند. محبت آدم را نورانی میکند.
شاد کردن بقیه جوری شادت میکند که هیچ غصه حریفش نیست.
شاد کنیم و شاد کردن را یاد بگیریم؛ قبل از اینکه فرصت برود...