eitaa logo
ازدل...
25 دنبال‌کننده
45 عکس
6 ویدیو
0 فایل
_ازدل انار چه می‌زند بیرون؟ _بعضی‌ها می‌گویند خون، بعضی‌ها می‌گویند دانه‌های یاقوت! باید ببینیم ازدل انار ما چه بیرون می‌زند.. شرمنده‌ اگه مفید نیستم. کپی فقط با لینک یا #فانوس می‌شنوم :) @Ome_Ali
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام حضرت دلدار
آرزومه منم روی پاهات بگم أوفیتُ چشمامو ببندم تو بخندی و از لب خندون تو به غمای گذشته بخندم...
ازدل بنویس هرآنچه را دیده گریست
همه آدما باید کانال داشته باشن. حداقل همه دست به قلم ها. کانال مثل شناسنامه آدمه. جایی که سرگذشت تورو میگه. اگه بخوای خودت رو کامل به کسی معرفی کنی میتونی کانالت رو در اختیارش بذاری. نه اینکه آدم بلاگر بشه و زندگی‌شو برای مردم عریان کنه. ولی بعضی وقتا یک حرفایی هست که دوست داری آدم ها بخونن و بشنون. همه آدم ها حق دارن شنیده بشن. حق دارن مخاطب داشته باشن
🔹به عنوان یک نویسنده بترس از روزی که نقدهات بیشتر از نوشته‌هات بشن.
پرچم منحوس ترین کشور دنیا افراشته است. باد حرکتی عرفانی و حماسی به پرچم داده است. تعدادی جوان و نوجوان همراه یک پیرزن و پیرمرد موقر در فضایی سبز و وسیع قدم می‌زنند. پیرمرد چشم آبی به پرچم خیره می‌شود و اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زند. موسیقی حماسی پخش می‌شود. پیرمرد جلوتر می‌رود و میان انبوه صلیب های بیرون زده از زمین دنبال چیزی می‌گردد... او و همراهانش بر سر مزار یکی از سربازان آمریکایی ناجی بشریت می‌نشینند و اشک می‌ریزند. اینگونه فیلم آغاز می‌شود. @Azdel252
زندگی یعنی کتلت، گوجه، ریحان @Azdel252
حبس نفس پس از پایان کتاب. غوغای فصل آخر پس از ۵۰۰ صفحه اضافه گویی. همین فصل آخر شاید صدتا توصیف و تشبیه ناب داشت ناب. رفت و برگشت های ذهن اورهان به گذشته و حال عالی بود. رمز گشایی های کل داستان در فصل آخر. حیرت کردم. مرگ با تمام ظرافت به تصویر کشیده شد. مرگ رذالت. آنقدر دقیق که اواخر کار حس می‌کردم اورهان قبل از مرگش تبدیل به گرگ شده است، همانطور که آرزو کرده... عباس معروفی خدای ایجاد ابهام. قلم سختی داشت که انس گرفتن را سخت می‌کرد. کتاب می‌توانست کوتاه تر باشد. اما مفهوم نفرت، حسادت، جهالت، سنگ دلی، تباهی و رنج به خوبی تصویر شده بود. و عشق هم تا حدودی( ولی تصویرگری عشق کار معروفی نبود، دیگران بهتر هم گفته‌اند) و رنج را چه خوب نشان داد... اصلا انگار شکوه بشر به رنج هایی است که می‌کشد..... . و تباهی آیدین اورخانی تباهی خیلی از ماهاست... . و شاید تباهی آیدا.... . و حتی حتی اورهان اورخانی.... . چهار خواهر و برادر که بعد از پایان کتاب می‌فهمی این چهار نفر خیلی از ماهاییم. یا همه ما بعضی وقتها یکی از این چهار نفریم...... . https://eitaa.com/Azdel252
نوجوان که بودم تصورم از رفیق‌های صمیمی آن دو نفری بود که همیشه و همه‌جا باهم بودند. یک جور هایی مثل دوقلو هرجا این یکی را می‌دیدی سروکله دیگری هم پیدا می‌شد. در همان روزهای نوجوانی گشتم از این مدل رفیق ها پیدا کنم. رفیقی که بشود تمام ساعات روز را کنارش بود و خسته نشد. چند نفری پیدا کردم. اما هربار با کله زمین خوردم. رفاقت نمی‌شد رفاقت، می‌شد مرض و هردوتای مارا زمین می‌زد. می‌شدیم دوتا موجود وابسته و بی‌اختیار. البته که همیشه طرف وابسته و دلبسته و دلخسته من بودم. و هیچ‌ وقت از آن رفیق‌های دوقلوی ماندگار پیدا نکردم. بزرگتر که شدم فکر کردم هر آدمی تاریخ مصرفی دارد و هروقت تمام شد یا می‌رود یا تو باید دور بیندازیش. بعضی‌ها البته واقعا همینطورند. کارشان که داری یا کارت که دارند خوبند. اما تمام که شد به سلامت. اما بعضی رفیق ها نه چسب دوقلویند و نه مواد غذایی تاریخ مصرف دار. بعضی رفیق‌ها مثل یک لیوان شربت زعفران تگری وسط یک روز مُردادند. دقیقا همانجوری جیگرت را خنک می‌کنند. همنشینی با این رفیق‌ها همیشه سرحالت می‌آورد. حتی اگر همیشه پای چهارتا وروجک در میان باشد. https://eitaa.com/Azdel252
قصه آشنایی من با شما یعنی آن زمانی که ارتباط قلبیمان محکم شد برمی‌گردد به پنج سال پیش. آن روزی که برادرم عروسی گرفته بود و اثاث زندگی آورده بود قم. همان روز در تابستان کوره مانند قم ایستادم روبه روی ضریح و از شما خواستم زندگی‌ام را زیر پر و بال خودتان بگیرید. همه زندگی‌ام را. و یک سال بعد دقیقا همان موقع ها دوباره تابستان بود و آتش می‌بارید که من آمدم قم. تنها نیامدم اما. ما دونفر شده بودیم و حالا هردو باهم از شما می‌خواستیم که هوای زندگیمان را داشته باشید. باز یک سال بعد و تابستان بعدی بود که خودمان اثاث آوردیم و دیگر رسما پناهنده‌تان شدیم‌. شدیم یکی از همسایه هایتان و مقیم شهرتان. نمی‌دانم یک سال بعد بود یا زودتر یا دیرتر که باز آمدم حرم و از شما برکت خواستم. برکت بیشتر. و برکت زندگی‌ام شد پسری که دوازده روزه بود آوردمش حرم. و خدامتان یک تسبیح فیروزه‌ای گذاشتند لبه قنداقش. در تمام این رفت و آمدهایم کنار همه خواسته های زندگی ام از شما علم خواستم که می‌دانستم گره علم خیلی هارا وا کرده‌اید. آخرین توسل عمیقم دو سه ماه پیش بود. این بار نتوانستم روبه روی ضریح بایستم. رفته بودیم پایین، شبستان نجمه خاتون که وروجک ها راحت باشند. دو نفری نشستیم و هول هول حدیث کساء خواندیم. روضه نخواندیم و گریه نکردیم اما از ته دل توسل کردیم به پر چادرتان. دعا کردیم مُهر از قلم‌هایمان بردارید و رخصت نوشتن بدهید. دادید. خودتان برمان گرداندید روی ریل. و حالا باز آمده‌ام. آمده‌ام که بگویم چقدر دوستتان دارم. چقدر سایه کریمانه‌تان روی زندگی ما قشنگ است. آمده‌ام مثل همیشه از شما حرکت بخواهم؛ درهمان مسیری که خدایتان راضی به آن است. «الهی استعملنی لما خلقتنی له» https://eitaa.com/Azdel252