eitaa logo
ازدل...
25 دنبال‌کننده
45 عکس
6 ویدیو
0 فایل
_ازدل انار چه می‌زند بیرون؟ _بعضی‌ها می‌گویند خون، بعضی‌ها می‌گویند دانه‌های یاقوت! باید ببینیم ازدل انار ما چه بیرون می‌زند.. شرمنده‌ اگه مفید نیستم. کپی فقط با لینک یا #فانوس می‌شنوم :) @Ome_Ali
مشاهده در ایتا
دانلود
بدترین حس زندگی اونجاییه که می‌فهمی همش رؤیاهای قشنگ بچگی بود :) https://eitaa.com/Azdel252
«اگر در تنگنا نباشی رشد نخواهی کرد» . اینو یه جوانه در گوشم گفت 🙃 https://eitaa.com/Azdel252
آدم باید کم حرف بزنه و هرجا یی حرف نزنه
زندگی همه‌مون صحنه مبارزه است. اما باید برای چیزی بجنگی که ارزش جنگیدن داشته باشه. https://eitaa.com/Azdel252
واقعا چی تو این دنیا ارزش جنگیدن داره؟
_بزرگ شدن درد داره؟ +تو این دنیا هرچی بهتر بشی بیشتر درد می‌کشی :) https://eitaa.com/Azdel252
نوجوون که بودم زیاد قرآن می‌خوندم. یک نفر بهم گفت عوض اینکه همش قرآن بخونی چارتا کتاب بخون مغزت نپوسه. اما راستش از وقتی دیگه قرآن نخوندم، هم مغزم پوسید، هم دلم، هم...
سَرم را کج کرده بودم. لبخند کشیده‌ام را سفت نگهداشته بودم و نگاهش می‌کردم. اشک درشتی از روی بینی‌ام سُرید پایین. با انگشت پاکش کردم. جعبه شیرینی کشمشی، بسته بیسکوئیت و کلوچه جلوی پایش بود روی سرامیک آشپزخانه. نشسته بود و با بادام‌هایش ور می‌رفت. چشم‌های پف دار و سرخش را دخترانه از نگاهم دزدید. فکر کردم چقدر دوستش دارم. چقدر بیشتر از این یک سال و هشت ماه. هیچ‌کس نمی‌فهمد چقدر دوستش دارم. شاید همه مادرها می‌فهمند. اما همه مادرها که مثل من نیستند. هیچ بچه‌ای هم مثل پسر من نیست. بلند شدم و پشت به پسر و پدرش پلک زدم و یک دستمال برداشتم. (تاثیر از زویا)
یه چرت پاییزی همه‌چی رو حل می‌کنه!
پاییزِ امسال زود رسید سر قرار
[بیاید از این به بعد به جای اینکه دنبال حرف بیفتیم، دنبال کار بیفتیم]
نرم و لطیف و بهاری بود. مثل حامد عسکری. یک زندگی آرام و دوست داشتنی بدون پیچیدگی. لحظه لحظه با کلاریس زندگی کردم. خندیدم، حرص خوردم، دلسرد شدم و دوباره امیدوار شدم. سبک جزئی نگر نویسنده باعث می‌شد نتواند اتفاقات خیلی بزرگ و عجیب و غریب در داستان جا بدهد. اما همین اتفاقات کوچک و واقعی وقتی از نزدیک نزدیک روایت می‌شد شیرین و جذاب بود. داستان لکه‌ها را که خوانده بودم فکر می‌کردم زویا پیرزاد تفکرات فمنیستی دارد و این باید در داستانش مشخص باشد. اما کلاریس اینطور نبود. یک انسان بود. یک زن واقعی. متعصب نبود. در داستان نه مرد ظالم بود نه زن مظلوم یا قهرمان. همه انسان‌های واقعی بودند با ویژگی های واقعی. گاهی دلسرد می‌شدند و گاهی امیدوار. مهم‌تر از همه تحول آدم‌ها مخصوصا خود کلاریس بود. خیلی نرم ما را با این تحول آشنا کرد که بیشتر قدر زندگی‌ زنانه مان را بدانیم. به ما گفت چه خانم نوراللهی باشیم چه آلیس یا حتی خانم سیمونیان و یا ویولت گاهی خلأی گوشه ذهنمان داریم. هرکداممان یک جور احساس ناکافی بودن داریم. احساسِ تنها بودن یا محبوب نبودن. هیچ کس در ایده آل ترین حالت نیست. فقط باید خودمان و اطرافیان‌مان را بیشتر دوست داشته باشیم.