زندگی همهمون صحنه مبارزه است.
اما باید برای چیزی بجنگی
که ارزش جنگیدن داشته باشه.
https://eitaa.com/Azdel252
_بزرگ شدن درد داره؟
+تو این دنیا هرچی بهتر بشی بیشتر درد میکشی :)
https://eitaa.com/Azdel252
نوجوون که بودم زیاد قرآن میخوندم. یک نفر بهم گفت عوض اینکه همش قرآن بخونی چارتا کتاب بخون مغزت نپوسه.
اما راستش از وقتی دیگه قرآن نخوندم، هم مغزم پوسید، هم دلم، هم...
سَرم را کج کرده بودم. لبخند کشیدهام را سفت نگهداشته بودم و نگاهش میکردم.
اشک درشتی از روی بینیام سُرید پایین.
با انگشت پاکش کردم. جعبه شیرینی کشمشی، بسته بیسکوئیت و کلوچه جلوی پایش بود روی سرامیک آشپزخانه. نشسته بود و با بادامهایش ور میرفت. چشمهای پف دار و سرخش را دخترانه از نگاهم دزدید.
فکر کردم چقدر دوستش دارم. چقدر بیشتر از این یک سال و هشت ماه. هیچکس نمیفهمد چقدر دوستش دارم. شاید همه مادرها میفهمند. اما همه مادرها که مثل من نیستند. هیچ بچهای هم مثل پسر من نیست. بلند شدم و پشت به پسر و پدرش پلک زدم و یک دستمال برداشتم.
(تاثیر از زویا)
#چراغهارامنخاموشمیکنم
نرم و لطیف و بهاری بود. مثل حامد عسکری. یک زندگی آرام و دوست داشتنی بدون پیچیدگی. لحظه لحظه با کلاریس زندگی کردم. خندیدم، حرص خوردم، دلسرد شدم و دوباره امیدوار شدم.
سبک جزئی نگر نویسنده باعث میشد نتواند اتفاقات خیلی بزرگ و عجیب و غریب در داستان جا بدهد. اما همین اتفاقات کوچک و واقعی وقتی از نزدیک نزدیک روایت میشد شیرین و جذاب بود.
داستان لکهها را که خوانده بودم فکر میکردم زویا پیرزاد تفکرات فمنیستی دارد و این باید در داستانش مشخص باشد. اما کلاریس اینطور نبود. یک انسان بود. یک زن واقعی. متعصب نبود. در داستان نه مرد ظالم بود نه زن مظلوم یا قهرمان. همه انسانهای واقعی بودند با ویژگی های واقعی. گاهی دلسرد میشدند و گاهی امیدوار. مهمتر از همه تحول آدمها مخصوصا خود کلاریس بود. خیلی نرم ما را با این تحول آشنا کرد که بیشتر قدر زندگی زنانه مان را بدانیم.
به ما گفت چه خانم نوراللهی باشیم چه آلیس یا حتی خانم سیمونیان و یا ویولت گاهی خلأی گوشه ذهنمان داریم. هرکداممان یک جور احساس ناکافی بودن داریم. احساسِ تنها بودن یا محبوب نبودن. هیچ کس در ایده آل ترین حالت نیست. فقط باید خودمان و اطرافیانمان را بیشتر دوست داشته باشیم.
#عشق_روی_پیادهرو
داستان کوتاه بود و خواندنش سخت. شاید به خاطر اینکه داستان کوتاه دوست ندارم. اما واقعا داستانهایش برایم داستان نبودند. توصیف و تصویر سازی خوبی داشت. اما این کتاب سبک و قلم نویسنده را به من نشان نداد. هر داستان را که میخواندم انگار از یک نویسنده میخوانم.
داستانهایش اتفاق نداشت. بعضیهایش درحد روزمره چند شخصیت بود و یا حتی یادآوری خاطره.
درکلِ کتاب فقط داستان بعدازظهر سبز و آرزو را دوست داشتم، که شروع و پایان و اتفاق را به خوبی نشان داده بود.