نمیتوانم از خودم بنویسم. نمیتوانم از حجم غمی که گاهی مینشیند روی دلم چیزی بنویسم. نمیدانم خوب است یا بد اما من از خوشی ها و ناخوشی هایم برای هیچکس نمیتوانم بنویسم.
بعضی وقتها فکر میکنی آنقدر خستهای که دیگر حتی نمیتوانی به نفس کشیدن ادامه بدهی.
اما باز نفس میکشی، باز زندگی میکنی. باز غذا میپزی. ظرف میشویی. بچه میخوابانی، غذا میدهی، حمام میبری، به نقنق های مدامش با حوصله گوش میدهی و آنقدر میروی تا دوباره خسته و خسته و خسته شوی.
_از اول مهر تا وسط آبان اینجوریم.
یجور اضطراب پیش از تولده.
به دنیا که بیام دیگه خوب میشم...
تعداد خیلی کمی شب بیداری به خاطر امتحان در یاد دارم. خیلی کم پیش آمده که واقعا خوابم بیاید و صبحش کار داشته باشم اما شب بیدار بمانم به خاطر درس خواندن یا تکلیف نوشتن. همیشه به نظرم میآمد که هیچ چیزی ارزش ندارد از خواب سر شبم بزنم و بیدار بمانم حتی سختترین امتحان ها.
یک شب بیداری شیرین اما خاطرم هست.
روزهای آخر اردیبهشت بود و آخرین فرصت تمام کردن تقریر های نحو.
ساعت دو شب تازه زمانی بود که به رختخواب رفتم و میتوانستم بخوابم. اما نخوابیدم. شوقی عجیب مرا به حرکت درآورد و تا صبح تمام درس های باقی مانده را خلاصه کردم و روز بعد تحویل دادم. با غرور. هنوز دفترش را دارم. با غرور گذاشتهام گوشه کتابخانهام. به نظرم کاملترین شرح هدایة فیالنحو است.
هرزمانی که به نحو نیاز داشته باشم با آغوش باز مرا میپذیرد.
امشب هم دلم میخواهد یک شب بیداری شیرین داشته باشم و فردا با غرور تمرین هایم را تحویل بدهم.
میخواهم برای دومین بار هم که شده برای آرزوهایم بجنگم و عقب نکشم.