eitaa logo
_گل بابونه_
123 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
602 ویدیو
32 فایل
بسم‌اللہ🌱✨ خوشـٰاآن‌راه‌کہ‌پایانش‌توباشے🪴💚 • • از 2شهریور 1402اینجاییم‌تاحالتوبہترکنیم📗🍏 اندکےشروط↯ @BABONAH1 کپے؟ بلہ💚🌱'!
مشاهده در ایتا
دانلود
_ •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
•°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
آبان و آذر هم تمام است! وای بر من پاییز «باآن» آمد امّا رفت «بی‌آن»...🍂 بهرام_قربانی •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داره می‌رقصه😂😂 •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خواهر/ برادرت میخواد چیزی برداره😂😂 •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
به پدر و مادرت نگو: - نگو زمان شما همه چیز فرق میکرد؛ بگو حق با شماست اما حالا همه چیز تغییر کرده. - نگو من بزرگ شدم انقد ازم مراقبت نکن؛ بگو به من اعتماد کن من تا این سن خیلی چیزا یاد گرفتم. - نگو شما هیچ‌وقت به من باور نداشتید؛ بگو من میخوام شما به من افتخار کنید. - نگو شما منو نمیفهمید؛ بگو اجازه بدید براتون توضیح بدم. - نگو شما دخالت نکنید خودم از پسش برمیام؛ بگو نیازی نیست نگران باشید من خوبم. - نگو این زندگی منه هرکاری دلم بخواد انجام میدم؛ بگو خیلی ممنونم که نظرتون و گفتید اما اجازه بدین خودم تصمیم بگیرم. •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
دوستای خوبم اگر لینک داخل ناشناس بزارید، متاسفانه گذاشته نمیشه. اگر لینک خواستید بزارید، باید تبادل کنید. ادمین تبادل هم فعلا خودم هستم شرایط تبادل با کانال مون: •امار بالای ۱۵۰ باشه ؛:) 🌸 •بنرتون‌رو‌سر‌موقع‌بدین‌لطفا؛ 🌱 •فقط شب هاتبادل داریم؛ 👀 •کانال‌تون‌اخلاقی‌ و مذهبی باشه! 🤏🏻 آیدیم برای تبادل✨: @simple_87 اگه حمایتی باشه و کانالتون آمار بالای ۱۰۰ داشته باشه لینک گذاشته میشه به شرطی لینک کانال مون در کانالتون قرار بگیره حمایتی باید دوطرفه باشه 👌🙂.
توجه✨
زندگی سخت است، و شما باید سخت تر از زندگی باشید : )💛 •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
ولکُم لف لیش خُ‍؟🗿
ولکُم لیش هچی انتوم کله لف لف لف😒😂
الله الله منکُوم‌ علل لف🦦🔪
😂😅
میشه ترجمه کنید؟😂
کل منظور این بود که لف ندین😁😉
#حجاب •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب خوش😉💜.
بسم اللّهـ🌿˘˘!
سلام به همگی😁 بنا به درخواست تعدادی از اعضا، از امروز به بعد ساعت ۴ بعد از ظهر خواننده رمان باشید😍 مارو به دوستانتون معرفی کنید:) •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
✨🌱✨ با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... ✍🏻نویسندگان: فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
✨🌱✨ ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... ✍🏻نویسندگان: فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور •°•°•‌‌━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• ‌‌✨|@BABONAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا