- #ایده عکاسی‹.🦦🤎.› ،،
< بهتریناپهابرایعکسگرفتن💘🍍 >
┅ ┅ ┅ ┅ ┅ ┅ ┅
↳ OldRoll
● دوربین برای عکسای نوستالژی🌱.
↳ ProCCD
● دوربین دیجیتال برای عکسای رِترو🐈⬛️.
↳ Dizzi
● دوربین برای عکسای Y2K💧.
↳ Nomo Cam
● دوربین برای عکسای پولارویدی🐚.
↳ LoFi Cam
● دوربین برای عکسای وینتیج🛵.
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
✨|@BABONAH
#توصیه ‹💕✉️ ›
---------------------------
۵ راهکار بالا نگهداشتن انگیزه🧡:
-یادآوری اهداف🍼💕⿻
-داشتن یک رویا🐝💛⿻
-تجسم موفقیت💭🥝⿻
-تعیین اهدافِ کوتاه مدت📝🐣⿻
-سحرخیز بودن🌸🧦⿻
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
✨|@BABONAH
رفقا دیگه برم مدرسه انشاالله بعد از آمدن از مدرسه فعالیت میکنم 🎒
خواهش میکنم که لف ندید😉❤️.
چیدمان لوازم تحریر📚💗
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
✨|@BABONAH
⊹˚.#آشپزی💚
اسموتـــے شڪلاتی مۅزۍ .🌸🍭
• موز 1عدد .👀🍌!
• شیر بادام سرد 1.3 پیمانه .🍶💜!
• پودر کاکاعو 2 قاشق غذاخوری .🍫🌼!
• کره بادامزمینی 2 قاشق غذاخوری .🐻🥜!
• تکه یخ 2 عدد .❄👟!
• مقدار اختیاری عسل یا خرما .🍯💕!
•جوپرک .🍐🌸!
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
طرز تهیه :🐤💜.
به این صورت که موزها رو به مدت 2 ساعت درون فریزر قرار بدید تا کاملا منجمد شوند. موز یخزده، کره بادامزمینی، 2 تکه یخ، پودر کاکائو، جو پرکشده و شیر رو درون مخلوطکن بریزید و به مدت 4 تا 5 دقیقه مخلوط کنید .💭🍉.
در صورت تمایل 2 قاشق عسل یا خرما و یا از 1 قاشق غذاخوری شکر برای شیرینشدن نوشیدنی بهش اضافه کنید.میزان استفاده از کاکائو بسته به ذائقه افراد متغیر میباشد .🍔🧡.
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
✨|@BABONAH
⊹˚. ִֶָ #انگیزشی💚
⋱هیچوقت دیر نیست . .
هیچوقت بَرای دوباره خواستن و دوباره
ساختن یک من جدید دیرنیست :)
عجله کن . . شروع کن . .
اون منی که ِ تو رویاهاته رو بساز🌸
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
✨|@BABONAH
ای غم شیرین تنهایی؛ کجا با این شتاب؟
بیشتر در خانهام بنشین، صفا آوردهای...
سجاد_سامانی
@BABONAH
اعضای جدید خیلی خوش آمدید😍
اعضای قدیم خیلی ممنون از همراهی شما دوستان❤️🥺.
خیییلی خوشحالم بابت حضورتون،انشاالله که تا آخر همراهمون باشید😉✨.
آࢪزوهاٺ بࢪداࢪ و پࢪواز کن !💕☁️
@BABONAH🌱💕
سلام
دوستان، متاسفانه نمیتونم از این به بعد رمان رو ساعت 16 بارگذاری کنم. از الان، ساعت 19 رمان رو دنبال کنید🙈
✨🌱✨
#ناحله
#پارت_10
_نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم
+خوبن عمو و زن عمو ؟
_خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن
دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگشدیم
۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تومنگنه
البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود .
موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا
چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود
یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود
همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی
خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه
سرم پایین بودکه ماشین ایستاد
با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم....
نويسندگان: فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
- رمان برای شما:)
🪴|#رمان
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
✨| @BABONAH
✨🌱✨
#ناحله
#پارت_11
چسبیدم ب صندلیم
از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت
+آخییی
خم شده بود ک داشپورت و باز کنه
داشت توش دنبال ی چیزی میگشت
تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم
از موهای لخت خیلی خوشم میومد
ناخودآگاه جذبشون میشدم.
بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم.
از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم
محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم
یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده .
خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام .
ایندفعه بلند تر از قبل خندید .
کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی.
برگشت سمتم و به چشمام زل زد
از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم .
چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم .
نگاهم و ازش گرفتم
از ماشین خارج شد و رفت بیرون
مسیرش و با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل
ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم
تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین .
گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش .
پرسیدم :این چیه ؟
داشت کتش و در میاورد
وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت
+اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون .
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد
تقریبا شاد بود
ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت فرداعه بابا
+کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس
الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک
+اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی...
دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ...
دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون
باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ...
از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و
_توعم میای مگه؟
+نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم .
_اها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکم تر گفت
+جدی گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها بری
چپکی نگاش کردمو گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن
چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد .
یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم .
اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین.
از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم .
چشَم دنبال آشنا بود .
میخواستم اون دونفرو پیدا کنم .
هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم .
تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش.
متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود .
مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امری داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین ؟
+کدوم؟
دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم .
دنبال دستمو گرفتو گفت
+اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟
_نه نه اون بغلیش .
چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد .
+حاج محمدو میگین ؟؟؟؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد !!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره
با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون...
نويسندگان: فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
- رمان برای شما:)
🪴|#رمان
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
✨| @BABONAH
ون گوگ🥲✨
@BABONAH🌱💕
-
هماناکھِاینقابکوچک ،
فرصتۍبراۍثبتخاطراتاَست . ♥️
@BABONAH🌱💕
💛🌻
@BABONAH🌱💕
{🌻🌵}
رفیق!
چہبگیچہنگیخداازدلټخبردارھ..
پسبہخودشتوڪلکن
ومطمئنباشبھترینهارو
براترقممیزنھ..😌♥️
@BABONAH🌱💕