eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
19 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️روز تاریخ ساز ☀️رهبر معظم انقلاب درباره تحولات منطقه سخنرانی خواهند کرد ‏▫️هزاران نفر از اقشار مختلف مردم چهارشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۳ با حضور در حسینیه امام خمینی، با رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد. ▫️‏حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در این دیدار درباره تحولات اخیر منطقه به سخنرانی خواهند پرداخت. @BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عراقچی: می‌خواهیم خواست مردم سوریه محقق شود وزیر امور خارجه: 🔹ما به دقت رصد می‌کنیم که چه اتفاقی خواهد افتاد. اینکه اینها به یک توافقی برای حکومت برسند کمی دشوار است اما ما از قالب شدن مردم سوریه حمایت می‌کنیم. 🔹ما می خواهیم خواست مردم سوریه محقق شود. صحنه سیاسی فعلی سوریه هر احتمالی در آن وجود دارد. 🔹برخی کشورهای منطقه هم اکنون عصبانی هستند و حدس می‌زنم تحرکاتی از برخی جوانب آغاز شود. 🔹تعارض منافع شاید باعث شود آرامش به راحتی محقق نشود. ⭕️🖊جناب اقای عراقچی اینها تروریستهای چند ملیتی هستن که سوریه را تصرف کردن !!!!.. @BACHE_HEZBOLLAHi
مدیونید اگه یه وقت فکر کنید پروژه است و پای پولپاشی وسطه..! چند روزه داخل توییتر و تلگرام بسیار سنگین دارند برای سفیدسازی ظریف پولپاشی میکنند. منابع این پولها کجاست رو کسی پیگیری نمیکنه @BACHE_HEZBOLLAHi
🔴عبدالحمید: 🔽مردم سوریه با نابودی دیکتاتور به آرزوی دیرینه خود رسیدند/بابت این پیروزی همه ما خوشحال هستیم زیاد جدی نگیرید این بنده خدا رو 🙏
بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_سوم 🎬: حال برادران یوسف بی آنکه بدانند چه در قعر این چا
🎬: پسران یعقوب همانطور که بر سر و سینه میزدند به محضر پدر رسیدند و پیشاپیش آنها یهودا در حالیکه پیراهن خونین یوسف را روی دست داشت، به چشم می خورد. یعقوب نبی با نگاهی نگران تمام جمع را به دنبال یوسف می گشت اما خبری از یوسفش نبود، پس با صدایی که از شدت نگرانی نی لرزید گفت: یوسف....یوسف کجاست؟! چرا او را نمی بینم و بعد با صدایی بلندتر ادامه داد: یوسفم! عزیز دل پدر! میوه شیرین زندگی ام! کجایی پسرم؟! چرا خود را به من نشان نمی دهی؟! کجاست...کجاست یوسفم؟ یوسف را به من نشان دهید! چرا ماتتان برده؟! با هر حرف یعقوب صدای ناله پسرانش که حیله ای بیش نبود، بلند و بلندتر می شد. یعقوب فریاد برآورد: چرا جوابم را نمی دهید؟! کجاست آن برادری که به رسم امانت پیش شما گذاشتم تا از جان عزیزترش دارید؟! در این هنگام یهودا قدمی پیش گذاشت و همانطور که پیراهن خونین یوسف را پیش روی پدر می گذاشت گفت: پ..پ...پدر ما را عفو کنید، قصور کارمان را بر ما ببخشید که بخشش از بزرگان است، گرچه هر کار کنیم جبران وجود نازنین یوسف نمی شود، اما ما از کم کاریمان نادم هستیم و فراموش نکنید، تقدیر دست خداست . یعقوب که طاقت از کف داده بود فرمود: چه می گویی؟! از کدام قصور حرف میزنی و راجع به کدام تقدیر داستان سرایی می کنی، این پیراهن خونین چیست؟! یهودا سرش را پایین انداخت و گفت: ما همچون همیشه در صحرا مشغول گشت و گذار و بازی بودیم و یوسف را در کنار گله گوسفندان گذاشتیم تا از سکوت دشت لذت ببرد، اما...اما یکباره طنین صدای کمک یوسف را که در دشت پیچیده بود شنیدیم و وقتی که به سوی گله آمدیم، کار از کار گذشته بود، گرگ به گله زده بود و تعدادی از گوسفندان را از بین برده بود، گویا یوسف می خواسته گوسفندها را نجات دهد که گرگ به او حمله می کند و... یهودا به این جای حرفش که رسید شروع کرد های های گریه کردن و با لکنت گفت: ز...ز...زمانی ما رسیدیم که گرگ یوسف را خورده بود از او جز این پیراهن خونین بر جای نگذاشته بود. یعقوب نگاهی به پیراهن کرد و فرمود: آری، آری این پیراهن یوسف من است و بعد نگاه تندی به پسرانش کرد و ادامه داد: آیا براستی یوسف مرا گرگ دریده؟! سکوت بر همه جا حکمفرما بود و تمام پسران سر به زیر داشتند که یعقوب سری تکان داد و فرمود: من باور ندارم، بی شک وسوسه شیطان بر جان شما نشسته و این کلام، حرف شیطان است که از دهان شما خارج می شود. یعقوب، این پیامبر مهربان نمی خواست حریم بین پدر و پسرها شکسته شود و به آنها نگفت دروغ می گویید که اگر چنین می گفت قبح دروغ در بین آنها می شکست و عاقبت کار به جایی بدتر ختم می شد، بلکه با سخنش تلنگری به آنان زد که به خود آیند و از حیله ابلیس فاصله گیرند. در این زمان باز یهودا به سخن در آمد و گفت: براستی که یوسف را گرگ دریذ و این پیراهن خونین هم شاهدی ست بر این ادعا... یعقوب همانطور که اشک از دیده اش می سترد، نگاهی به پیراهن کرد و فرمود: عجب گرگ مهربان و با ملاحظه ای بوده، بدن یوسف مرا دریده اما پیراهن یوسف را سالم سالم گذاشته... و این سخن باز تلنگری بود بر وجدان خفته فرزندانش که بیدار نشد ادامه دارد... 📝به قلم: ط، حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️تعارف که نداریم تو امتحان بزرگی گند زده شد با انتخاب اشتباه 🔔حالا اگه گند زدی توبه کن اگه نزدی هم بچسب به زندگیت که فعلا به باد رفتن داریم ⭕️🖊کار سخت و پیچیده شده که اینم تاوان همون سکوت ها و بی عملی ها تو قضیه غزه هست ، تاوان انتخاب اشتباه و انتخاب کسی بود که امتحانشونو پس داده بودن... 👈حالا فعلا یخورده باید درد بکشیم تا ببینیم بعدش چی میشه سخنرانی حضرت اقا چهارشنبه خیلی مهم هستش هم برای ایران وهم جبهه مقاومت وهم برای دنیا ... 👈بازم میگم هنوز گرمید و نمیدونید چه بلایی داره میاد 🔔اتفاقات رو از شهادت سید ابراهیم رییسی یکبار دیگه مرور کنید ...‼️ @BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بیا تا بهت بگم چرا ایرانی‌ها باید از سقوط سوریه خوشحال باشند... ❌️قالیباف و قالیچه پرنده ❌️قالیباف در سودای صندلی داغ @BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سخنان عجیب پزشکیان: با دستور نمی‌توانیم دیگران را هدایت کنیم رئیس‌جمهور:اشاعه فرهنگ از مسئولان شروع می‌شود و این موضوع از رفتار شروع می‌شود نه گفتار. با دستور نمی‌توانیم دیگران را هدایت کنیم. با امر و نهی نمی‌شود جامعه را هدایت کرد بلکه این کار با رفتار و الگو شدن می‌توان دیگران را جذب کرد. @BACHE_HEZBOLLAHi
🔔مجلس به خواب عمیق رفت ✅ عضو کمیسیون فرهنگی مجلس : بنا به تصمیم شورای عالی امنیت ملی اجرای قانون عفاف حجاب به تعویق افتاد. @BACHE_HEZBOLLAHi
⭕️🖊بازم این مورد رو یادآوری میکنیم با وجود تمام اتفاقاتی که در جریانه و اتفاقات سخت و شدیدی که در آینده نزدیک قرار رخ بده ( اتفاقات به شدت سنگین و سخت و خاصی پیش روی جهان هست ) با وجود تمام این مطالب شک به پیروزی جبهه حق و مقاومت نداشته باشید ، مبادا ناامید بشید یا کم بیارید و باعث بشه مسیرتونو گم کنیدا ، از این دست اتفاقات زیاد داریم تازه الان دوران خوش خوشانه ، به هرحال وظیفه ما گفتنِ ... ‼️منتظر یسری خبر در مورد مصر باشید اکه واقعی باشه و تو روزای پیش رو رخ بده اون موقع قشنگ میتونید برید تو فاز آخرالزمان هرج مرج یا ترور بزرگ مصر 👈اعلام عمومی مرگ پادشاه عربستان که البته قبلا هم گفتم که مرده فقط اعلام عمومی نشده این دوتا اتفاق این چندوقته باید اعلام بشه ، اونوقت حساس بشید 🔔البته یه چشمتونم به عراق باشه که به زودی میریزه بهم و اینکه وضعیت سوریه هم صدها برابر بدتر از این میشه 🙏ببینیم روزای آینده چی میشه ... @BACHE_HEZBOLLAHi
🔘‍ اروغان: من و «پوتین» رهبران واقعی جهان هستیم! «رجب طیب اردوغان» رئیس‌جمهور ترکیه امروز دوشنبه مدعی شد که هم‌اکنون تنها دو رهبر واقعی در جهان وجود دارد، یکی خودش و دیگری ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهور روسیه. وی با این حال گفت که برای «اولاف شولتز» صدراعظم آلمان هم احترام قائل است! ✍ البته اردوغان یادش رفته در جریان کودتای ترکیه از ترس جانش به ایران و درایت رهبرش پناه برده بود. @BACHE_HEZBOLLAHi
🌐 فیگارو: گزینه نخست‌ وزیری دولت انتقالی سوریه مشخص شده است رسانه فرانسوی گزارش داده «ریاض حجاب» به عنوان نخست‌وزیر دولت انتقالی سوریه تعیین می‌شود و ریاست دولت انتقالی را بر عهده خواهد داشت. @BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ويدئـــــــــــــــــــو ۱۳ سال تحولات سوریه در ۳ دقیقه در این ویدیو، تحولات ۱۳ سال گذشته سوریه در ۳ دقیقه به تصویر کشیده شده است. @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:#روایت دلدادگی #قسمت ۹ 🎬 : راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ،
🌹 دلدادگی ۱۱ 🎬 ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو از جمعیت بود ، ابراهیم و سهراب که با هم قدم بر می داشتند ، هرازگاهی از طرفی ،کسی می آمد و به آنها تنه ای میزد و‌ می گذشت. ابراهیم با دستش مردم را نشان داد و گفت : خراسان همیشه مسافر و زائر دارد اما اینک هم به خاطر فصل تابستان و هم به دلیل جشنی که قرار است برگزار شود ، شلوغ تر از همیشه است و نگاهی از زیر چشم به سهراب کرد و ادامه داد: فکر می کردم در خراسان غریب باشی ، آنطور که معلوم است ،آنقدرها هم که فکر می کردم ،غریب نیستی...یاقوت یک چشم را از کجا می شناسی؟! سهراب همانطور که اطرافش را نگاه می کرد گفت : اینجا از آنچه که تصور می کردم شلوغ تر است ، یاقوت از دوستان قدیمی پدرم است ، در راه که می آمدم ، امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم و فکر می کردم که تا به حال هفت کفن پوسانده باشد. ابراهیم ترکه ی دستش را به پهلوی الاغ زد ، به رو به رویش اشاره کرد و گفت : این راه مستقیم را بگیر و جلو برو پانصد متر جلوتر بازار را رد می کنی ،آنجا ،همانجا که گرد و خاک برپاست...ورودی کاروانسرای یاقوت یک چشم است. سهراب که انتظار نداشت به این زودی به مقصد برسد، لبخندی زد و گفت : عجب راه میانبری بلد بودی ، زود رسیدیم و سر از وسط بازار در آوردیم. ابراهیم خنده ی بلندی کرد و گفت : تو‌هم اگر مثل من پیله ور خراسان بودی ، این راه ها را بهتر می دانستی . ابراهیم اندکی ایستاد ، به دو راهی در بازار رسیده بودند ،ابراهیم یکی از راه ها را نشان داد و گفت : من از این طرف باید بروم ، تو هم مستقیم برو ، کمی جلوتر کاروانسرا را می بینی... سهراب دستش را به نشانه ی خدا حافظی و تشکر بالا برد. ابراهیم در حین دور شدن بلند گفت : اگر یاقوت یک چشم اتاقی برای اقامتت نداشت ، بیا منزل خودم ، در راسته ی بازار از هرکه بپرسی ابراهیم پیله ور ، خانه ام را نشانت خواهند داد. سهراب در جوابش دستی دیگر تکان داد و به جهتی که ابراهیم گفته بود حرکت کرد. راهی تا انتهای بازار نمانده بود ، سهراب ترجیح داد پیاده تا آنجا برود. بالاخره همانطور که ابراهیم نشانی داده بود ،به دروازه ای رسید که دری نداشت و دوستون بزرگ با دیوارهای گلی دور محوطه ای بزرگ و خاکی.... کاروانسرا خیلی شلوغ بود ، یک طرف جمع بچه جمع بود و با چوب های دستشان بازی می کردند، یک طرف زنان با لباسهای مختلف و رنگارنگ گرم گفتگو بودند. یک طرف مردی سرش را می شست ،در حالیکه جوانکی با آفتابه ای ،آب روی سرش میریخت. سهراب حیران ،ورودی کاروانسرا ایستاده بود ، که همان جوان آفتابه به دست رو به او گفت : آهای عمو ،چرا راه را با اسبت بند آوردی، اگر اتاق می خواهی ، بدان که اینجا اتاق خالی نداریم ، تمام اتاقها بیش از ظرفیتشان مسافر دارند. سهراب گیج و مبهوت جوانک را نگاه کرد و گفت : م...من با یاقوت یک چشم کار دارم. جوانک به طرفش آمد ، همانطور که باقی مانده ی آب را به زمین می پاشید گفت : هی....آهسته تر ...اگر باد به گوش یاقوت خان برساند که او را اینچنین صدا کردی ،تکه بزرگه ات، گوش ات خواهد بود. سهراب جلوتر آمد و‌گفت : دارد..‌ 📝 به قلم : ط_حسینی 🌹🔔🌹🔔 دلدادگی ۱۲ 🎬 : سهراب نزدیک شد و‌گفت : ببینم اتاق خالی نداری هااا؟! آن پسر جوان که خودش را قلندر معرفی کرد گفت : گفتم که بهت...می بینی حتی روی حیاط کاروانسرا جای سوزن انداختن نیست ، اتاقها که جای خود دارند، اینطور که به نظر میاد تا بعد از جشن ، اینجا همین وضع خواهد بود ، شما برید بقیه ی کاروانسراها ،شاید شانس باهاتون همراه شد و یه جا بهتون خورد... سهراب که حوصله ی زیاده گویی های قلندر را نداشت به وسط حرفش پرید و‌گفت : ببیند قلندر خان....برو به یاقوت خان بگو‌، پسر کریم بامرام جلو در کاروانسرا هست. قلندر نگاهی به رخش کرد که بی قرار با سمش خاک زمین را می کند گفت : اسبت هم معلومه خیلی خسته است ،می دونم که از طرف هرکی حتی حاکم خراسان هم آمده باشی ،یاقوت خان کاری برات نمی کنه ،اما بازم یه لحظه صبر کن ....چی بگم؟؟ آهان... پسر کریم بامرام .....و با زدن این حرف پشتش را به سهراب کرد و رو به اتاقهای ردیف در کاروانسرا نمود. سهراب رد رفتن قلندر را گرفت و به اتاقی که درست وسط ردیف اتاقهای کاروانسرا بود رسید . اتاقی که بر خلاف بقیه ی اتاقها دوتا پنجره چوبی رو به حیاط داشت و درب اتاق هم نوتر و تمیزتر از بقیه ی دربها به نظر میرسید. دقایق به کندی می گذشت و خبری از قلندر نبود ، سهراب که نا امید شده بود ، یک آن تصمیم گرفت که دیگر منتظر قلندر نشود و به کاروانسراهای دیگر سر بزند و اگر باز هم آنجا جایی پیدا نکرد ، تا روز هست، خانه ی ابراهیم پیله ور را پیدا کند.
بچه حزب اللهی
🌹:#روایت دلدادگی #قسمت ۹ 🎬 : راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ،
افسار رخش را از دستی به دست دیگر داد، می خواست راه کج کند و به عقب برود ، آخرین نگاه را به آن اتاق انداخت که ناگهان متوجه شد ،پیرمردی که عصای چوبی و کنده کاری شده ای در دست داشت ،با قبای سفید و عبای ترمه برتن در حالیکه عمامه ی کج و کوله ای بر سر گذاشته بود به سمتش می آید... سهراب در جای خود ایستاد. پیرمرد که چشم بندی سیاه روی چشم چپش قرار داده بود ، در حالیکه می خندید و دهان بی دندانش را به نمایش می گذاشت ، نزدیک او شد و دو دستش را از هم باز کرد و رو به سهراب گفت : یعنی درست شنیدم ؟! پسر کریم بامرام بعد از گذشت بیست سال نزد من آمده؟! سهراب که مبهوت از حرکات یاقوت خان بود ، در بغل او جای گرفت و با من و من گفت : آری...درست شنیدی ، اما نمی دانستم پدرم اینقدر برایتان عزیز است. سهراب از بالای شانه های قوز کرده ی پیرمرد ، قلندر را می دید که با اشاره و کنایه به سهراب می فهماند که این حرکات صاحب کارش ،برایش عجیب و غریب است‌‌. سهراب با خود می اندیشید ،یعنی واقعا خاطر کریم برای یاقوت اینقدر عزیز است ، یا موضوعی دیگر در بین است که یاقوت اینچنین ، دل و قلوه می دهد‌. یاقوت ، افسار رخش را گرفت به دست قلندر داد و گفت : بگیر پسر ، اسب را ببر طویله و خوب تیمارش کن ، سریع... قلندر سرش را پایین انداخت و گفت : اما ما جا.... یاقوت با عصبانیت به میان حرف او پرید و گفت : اما و اگر نیاور برووو دستوری را دادم اجرا کن... دارد‌ 📝 به قلم : ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi
🚨 مجددا حواس جبهه باطل به یمن معطوف شد! 🔖رادیو و تلویزیون اسرائیل: ⚠️ اسرائیل در پاسخ به حملات حوثی های یمن در حال بررسی حملات گسترده‌ای نسبت به قبل در یمن است‼️ ⚠️نتانیاهو با چراغ سبز آمریکا دستور آماده سازی و تسلیح 210 جنگنده را گرفته و درحال آماده سازی برای حمله به یمن هستند‼️ --------------------- 💢 ساعاتی پیش سخنگوی نیروهای مسلح یمن از اجرای عملیات نظامی با همکاری مقاومت اسلامی در عراق به یک هدف حیاتی در جنوب فلسطین اشغالی خبر داد. ▪این عملیات با تعدادی پهپاد انجام شد و به لطف خدا به اهداف خود با موفقیت اصابت كردند. 🏳 @BACHE_HEZBOLLAHi