بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_هشتم🎬: انسان آفریده شد و اینک جمعی را می دید که همه در مقابلش کُرنش و تواضع، نم
#روایت_انسان
#قسمت_نهم🎬:
آدم و حوا در بهشت برزخی به خوبی روزگار می گذراندند و این برای ابلیس بسیار سخت بود، پس ترفندی زد، ابلیس از حس میل جاودانگی و قدرت طلبی که در وجود انسان قرار داده شده بود، با خبر بود و خواست از همین طریق این هستهٔ کوچک جامعهٔ بشری را گمراه کند.
روزی ابلیس به نزد آدم و حوا آمد و با اشاره به درختی که خدا نزدیک شدن به آن را برای آدم و حوا منع کرده بود،گفت: ای آدم! آیا می دانی چرا خداوند تو را از نزدیک شدن به این درخت منع کرده؟!
آدم نگاهی کرد و حرفی نزد و ابلیس ادامه داد: خوب می دانی که خداوند جاویدان مطلق است و نمی خواهد کسی مانند خودش جاودانه شود، آن درخت که تو را منع از خوردن نموده، همان میوهٔ جاودانه است که اگر تو و همسرت از آن بخورید جاودانه خواهید شد و مانند فرشتگان می شوید و آنچنان قدرتی پیدا می کنید که در فهم نگنجد.
حضرت آدم و حوا با تعجب به ابلیس نگاهی کردند و گفتند: به راستی که آن درخت جاودانگی ست؟!
ابلیس قسم بر ذات اقدس خداوند خورد که راست می گوید.
حضرت آدم که تا آنزمان قسم دروغ نشنیده بود اصلا فکر نمی کرد که بشود به ذات خداوند، قسم دروغ خورد، حرف ابلیس را باور نمود و به اتفاق همسرش حوا به آن درخت ممنوعه نزدیک شد.
دست زدن به آن درخت همان و نزول به روی زمین همان و هبوط ادم به وقوع پیوست.
ادم و حوا که انگار در حالتی مثل مکاشفه بودند، چشمانشان را باز کردند و ناگهان خود را قالب خاکی شان در زمین یافتند، روح حضرت آدم در کالبدش روی کوه«صفا» بود و روح حضرت حوا در کالبدش بر روی کوه«مروه» قرار داشت.
آدم و حوا خود را در بیابانی بی آب و علف یافتند، همه جا گرم و سوزان بود دیگر نه از آن سایه سار لطیف بهشتی نه از ان نعمت های متعدد و رنگارنگ و نه از ان بوهایی که مشامشان را نوازش می داد، خبری بود و از همه مهم تر روح آدم که در جوار قرب الهی آرامش می گرفت، اینک خود را سرگردان بیابانی سوزان می دید و این دوری از مقام ربوبی، بزرگترین عذاب برای او بود.
آدم و حوا بسیار حزین بودند، در این هنگام به جای نغمهٔ خوش الحان مرغان بهشتی، صدای صوت و آواز همراه با قهقه ای مستانه به گوششان خورد، خوب که اطراف را نگاه کردند، ابلیس را دیدند که ایستاده و در حال رقص و پایکوبی و آوازه خوانیست و این اولین آوازه خوانی بود و اولین کسی که در روی زمین رقصید، ابلیس بود در روز هبوط آدم...
ابلیس همانطور که خود را تکان تکان میداد قهقه ای بلند زد و با نگاه به آسمان، انگار می خواست اولین موفقیتش را به رخ آسمانیان بکشد و فریاد زد: آدم را فریفتم و بر او پیروز شدم و مسرور بود چراکه در روی زمین دستش باز باز بود برای فریفتن دوباره آدم، آخر در بهشت برزخی که عالم بالا و عالم کمال است،ابلیس برای گمراه کردن ادم می بایست دست به عصا راه رود و امکانات چندانی نداشت، اما در زمین، ابتکار عملی بیش از قبل در اختیار داشت.
در اینجا به نظر میرسید از بین دو اراده ای که در حال جنگ بودند، یکی برای کرامت انسان و دیگری برای گمراهی آن، ارادهٔ ابلیس پیروز شده بود، اما زهی خیال باطل... اتفاقات آینده نشان داد که این واقعه هم به نفع کرامت انسان تمام شد .
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هشتم🎬: ولید در حالیکه آشکار لحن بیانش می لرزید گفت: ای کاش ولید از ما
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_نهم🎬:
رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر گرفت و او را در دامان دخترش سکینه گذاشت وگفت: مراقب برادرت باش، در دلم آتش و ولوله ای برپاست، می خواهم با نگاه به چهرهٔ پدرت، خنکای آبی به شعله های این آتش بریزم و سپس از اتاق خارج شد و به سمت اقامتگاه مولایش به راه افتاد.
رباب آنچنان بی تاب بود و با هروله راه می رفت که توجهی به اطراف نداشت، سریع خودش را به حجره همسرش رساند، در باز بود و رباب که نمی خواست بی اذن مولایش داخل شود، گوشهٔ پرده را بالا زد و میخواست اجازه بگیرد که قامت زیبای دلبرش در لباسی سفید و پاکیزه در حالیکه مشغول کُرنش و عبادت در مقابل خداوند بود را مشاهده کرد.
رباب عاشق این صحنه بود، او عاشق بزرگمرد زمانش بود که خداوند عاشقانه او را می خواست و رباب بارها و بارها علاقهٔ خدا به ذبیح اللهش را از زبان پیامبر که برای او نقل شده بود، شنیده بود.
رباب نگاهی مملو از مهری بی انتها به حسین که بی شک تمام جانش بود، نمود، دستش را روی قلبش گذاشت تا آرام تر بتپد و به خود اجازه نداد وارد اتاق و مزاحم خلوت همسرش با خدا شود، همان کنار در نشست و همچنان گوشهٔ پرده را بالا گرفته بود تا عشقش را سیر تماشا کند، با هر رکوع او ،رباب شعری می گفت و با هر سجده حسین، خدا را شکر می کرد که چنین موهبتی به رباب عنایت شده...
بالاخره نماز عشق تمام شد. رباب فوری از جا برخواست ، رباب نمی خواست حسین او را در حالیکه بر درگاهش نشسته ببیند ،چون میدانست حسین او را بسیار دوست دارد و هر وقت رباب به همسرش وارد میشود ،بهترین جای را به او میدهد.
رباب شعری را که حسین برایش سروده بود زیر لب تکرار کرد:به جان تو سوگند! من خانهای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند. آنها را دوست دارم و تمامی داراییام را به پای آنها میریزم و هیچ کس نباید در این باره با من سخنی بگوید.
و ناگهان عشق آتشین رباب،آتشین تر شد، آنچنان که میترسید به درون حجره رود و تاب تحملش تمام شود و...
در این هنگام چندین مرد از بنی هاشم را دید که به سمت حجره امام می آیند، فورا در تاریکی شب در گوشه ای پناه گرفت تا مزاحم آنها نباشد.
مردان بنی هاشم جلوی حجره ایستادند و یکی از آنها پرده را به کناری زد و گفت: السلام علیک یا مولای یا ابا عبدالله...همانطور که امر کرده بودید، سی نفر از مردان شمشیر زن بنی هاشم آماده اند تا به هرجا امر کنید با شما آییم..
صدای این مرد چقدر برای رباب آشنا بود ....آری درست است او کسی جز قمر بنی هاشم نمی توانست باشد، آخر ادب عباس حکم می کرد که حسین را نه برادر بلکه مولای بخواند و این از عشق ام البنین به دختر رسول الله بود که فرزندانش را چنین بار آورده است..
رباب با خود فکر کرد ، یعنی چه شده و این موقع شب، مولایش حسین به کجا می خواهد برود؟ آنهم با سی مرد جنگی و باشهامت چون عباس...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹«روز کوروش» #قسمت_هفتم🎬: کاهن اعظم اشاره ای کرد و آن کاهن کوتاه قد و پخمه در حالیکه برق شیطنتی در
🌹:«روز کوروش»
#قسمت_نهم 🎬:
کوروش کبیر جلو رفت و پیش چشمش، مردی به سجده رفته بود و اینچنین میگفت: بار پروردگارا، سپاس و ستایش مخصوص توست که آفریدگار زمین و آسمانی، آفریدگار بندگانی، هموکه مهربان است بر بندگان ،مهربان تر از مادر و حاضر و ناظر در همهٔ مکان هاست، خوب است و عاشق خوبی هاست و میبیند آنچه را که نادیدنیست و می شنود آنچه که ناگفتنی ست..
کوروش غرق حرفهای مرد شده بود، با تعجب به سمت کاهن اعظم برگشت و گفت: این مرد کیست و این سخنان زیبا را نثار چه کسی می کند؟!
کاهن اعظم از پادشاه اجازه گرفت و داخل اتاق شد، با پنجه پا به پهلوی مرد زد و گفت: بلند شو دانیال، بر خیز خودت به پادشاه بگو چرا از فرمان شاه شاهان سر بر تافتی و بر خدای نادیده سجده می کنی؟
دانیال سر از سجده برداشت، به پشت سر نگاه کرد و با دیدن شخصی که به نظر می رسید پادشاه باشد از جا برخواست.
کوروش کبیر نگاهش با نگاه دانیال گره خورد، انگار مهربانی تمام دنیا در این نگاه ریخته شده بود، قلب کوروش به تپیدن افتاد و دوست داشت دانیال را سخت در آغوش بگیرد و راز این نگاه مهربان را جویا شود که سکوت اتاق با صدای زمخت کاهن اعظم شکست: آهای دانیال! مگر به تو نیستم؟!
دانیال چیزی نگفت و کاهن رو به کوروش کبیر گفت: پادشاها! با چشم خویش دیدید که این پیرمرد چگونه از فرمان حکومتی سرباز زده؟!
کوروش نگاهی به کاهن و نگاهی به دانیال نمود و با لحنی ملایم رو به دانیال گفت: تو که هستی و با چه کسی اینگونه راز و نیاز می کردی؟!
دانیال لبخند کمرنگی زد و گفت: به سرای حقیرانهٔ من خوش آمدید، نامم دانیال است و پیامبر خدایم و آنچه که دیدی و شنیدی، عبادتی ست بر درگاه پروردگارم، خداوندی که کل هستی از وجود او نشأت می گیرد،خدایی که دیده نمی شود اما بر همه چیز اشراف دارد..
کوروش سری تکان داد و گفت: چه سخنان زیبا و حکیمانه ای، خدای تو به اهورا مزدای ما شباهت دارد..
کاهن که میدید هم اینک تمام نقشه هایشان نقش بر آب می شود، صدایش را بالا آورد و گفت: جناب پادشاه، توجه فرمایید که دانیال اینک مجرم است، مراقب باشید که کلامش انسان را افسون می کند، تا جادوی کلامش بر شما اثر نگذاشته او را بکشید تا درس عبرتی شود برای دیگران و کسی جرأت نکند خلاف فرمان شاه عمل کند.
کوروش نفسش را آرام بیرون داد و گفت: به قصر میرویم، کاهنان و دانیال پیامبر هم به آنجا بیایند
آنجا برایش حکمی در خور، صادر می کنیم.
کوروش ذهنش درگیر بود و قلبش درگیرتر، قلبش درگیر مهر و عطوفتی شده بود که در یک نگاه نسبت به دانیال پیدا کرده بود و ذهنش درگیر بود که چه مجازاتی برای دانیال وضع کند که نه کاهنان اعتراض کنند و نه آسیبی به دانیال برسد.
ادامه دارد...
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_دهم 🎬:
همه در تالار بزرگ سلطنتی جمع بودند، کوروش کبیر بر تخت مجلل سلطنتی اش تکیه داده بود و در مقابلش یک طرف دانیال نبی و طرف دیگر کاهن اعظم به نمایندگی از تمام کاهنان معبد مردوک، ایستاده بودند.
کوروش نگاهی به هر دو نمود و گفت: دانیال، ما به تو اجازه می دهیم در مقابل کاهنان و جرمی که انجام دادید از خود دفاع کنید، شاید سخنانتان انچنان بود که از جرمتان صرف نظر کردیم.
کاهن اعظم که وضع را اینچنین دید و متوجه شد پادشاه هم، انگار میخواهد به دانیال تخفیف جرم دهد، نگذاشت دانیال لب به سخن بگشاید و با حالتی عصبی رو به پادشاه گفت: پادشاها! به دانیال فرصت سخن گفتن ندهید! که او سخنرانی ست قهار و در میدان سخن، حریف تمام دنیا می شود، او جادویی در سخنانش نهفته دارد که هر کس را در هر مرتبه و موقعیتی که باشد سحر می کند، شما نمی دانید که دانیال چگونه با سخنانش بر بخت النصر، پادشاه ستمگر بابل اثر گذاشت، رنج اسیران یهودی را کمتر کرد و حتی کار به جایی کشید که بخت النصر، حکومت را به پسرش وانهاد و خود سر به بیابان گذاشت، پس اجازه سخن به او ندهید، او جرمی مرتکب شده که باید مجازات شود، اما من می خواهم با اعتقادات خودش مجازات شود تا در بین تمام مردم رسوا شود و جانش را بر سر اعتقادات پوچش بدهد.
کوروش که از جسارت کاهن عصبانی شده بود اما با حرف آخر کاهن متعجب شده بود رو به کاهن گفت:با اعتقادات خودش مجازات شود؟! منظورت را واضح تر بگو..
کاهن اعظم گلویی صاف کرد و گفت: دانیال ادعا دارد که پیامبر خدای نادیده است و به مردم میگوید گوشت پیامبر خدا بر درندگان و حیوانات حرام است، حال ما پیشنهاد می دهیم چاله ای عریض حفر کنند و از هر نوع حیوان درنده، یکی در آن چاله بیندازند، حیوانات درنده و گرسنه ..
یک شب دانیال را داخل ان چاله بیندازید، اگر حیوانات او را دریدند و خوردند پس مشخص می شود درغگوست و به سزای اعمالش رسیده و اگر جان سالم به در برد و حیوانات با او کاری نداشتند، ما به برحق بودن او و خدایش ایمان می آوریم..