❇️📆امروز _دوشنبه
☀️ ⇦1شھریور1400خورشيدے
🌙⇦ 14محرم 1443قمرے
🎄⇦ 23آگوست2021میلادے
📿 #ذڪرروز :
یـــــاقاضۍالحاجات✨
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سرانجام دعای دل شکستگان،
مستجاب میشود
و یک روز دلانگیز ،
ناگهان امید ،
پردهی تاریک شب را
میشکافد و
صبحِ نشاط ،
سر میزند ...
سرانجام شما بازمیآیید و
زندگی آغاز میشود...🏝
⚘وَ جَلَّلْتَهُمْ بِكَرَامَتِكَ، وَ غَشَّيْتَهُمْ بِرَحْمَتِكَ، وَ رَبَّيْتَهُمْ بِنِعْمَتِكَ، وَ غَذَّيْتَهُمْ بِحِكْمَتِكَ🍀
و به كرامت خود بزرگي شان بخشيدي، و رحمتت را بر آنان گستراندی، و ایشان را به نعمتت پروراندي، و با حكمتت ايشان را تغذیه نمودی.⚘🍁
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
🥀الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
⋱⸾💔✨⸾ #دلے
✍.. #حرفِقشنگ؛
میگفت:↓
فڪرتكھ شد امـام زمان،،
دلـتمیشھ امـام زمانے
عقلـتمیشھ امامزمانے
تصمـیمهاتمیشھ امام زمانے
تمامزندگیت میشھ امامزمانے
رنگ آقارومیگیرےكمکم...
فقط اگه توے فكرتدائم
امـامزمانـتباشه...
خودتودرگیرامامزمانکنرفیق
تا فکر گناه هم طرفت نیاد!!
#شهیدانه
⚫ خوابی که #سردار_سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زینالدین دید
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش، توی جادهی سردشت...» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. یك دیگر چهرهی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگهی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم»
همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به امضا و نوشتهی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» اینجا بهم مقام سیادت دادن.از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم»
▪روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین
#محرم
#طرح
فدایی عمه ی سادات شهید مدافع حرم رسول خلیلی ...🌸🍃
#شهید_رسول_خلیلی 🌱
سالگرد قمری شهادت شهید محمد حسن(رسول)خلیلی گرامی باد.🖤
•|✨🌏|•
#تلنگرآݩـہ🌻
اگردخترهامیدونستݩ
همشونناموسامامزمانهستݩ🌿
شاید دیگهآتیش
به وجود مهدیفاطمهنمیزدن!💔
شایدعکساشونرواز دست وپای نامحرمجمعمیڪردݩ...😞
شآیدحجابشوݩو رعایتمیکردݩ...
اللهم الرزقنا نگاهـِ مهدۍ💚
#آقا_بیا #محرم #تلنگرانه
💫اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج💫
#شهیدانھ✨
همیشھمیگفت:
زیباترینشهادترامیخواهم!🕊
یڪبارپرسیدم:شهادتخودشزیباست؛💙♥
زیباترینشهادتچگونهاست؟!😍
درجوابگفت:
زیباترینشهادتایناستڪه💖
جنازهایهمازانسانباقینماند... :)
#شہیدابراهیمهادی🍁
•----------------‹📘🔗›----------------•
#حاج_حسین_یکتا:
خواهرمن!برادرمن!
اگہامامزمانعلیہالسلام
یہگوشہچشمنگاهتکنہ،
کارتکاره،بارتباره!
بعدشتوفقطبشینکنارِجوی
گذرایامببین . . .
•ـ----------------‹🔗📘›----------------•
🖇⃟💙⸾⇜ #منتظرانہ
「💕🌙」
-
-
چادرمباشد
مرامعیارایمانوشرف
همچومرواریدزیبایم
درونیک.صدف-!🌝🌼
-
-
「🌸」 #چـادرانھ
در زندگی چهار نکته مهم را اجرا کن تا خودت آرامش داشته باشی:
🚶♀♥️
1. هر حرفی را نزن و قبل از حرف زدنت اول فکر کن
2. حرفت را خلاصه و مفید و کوتاه بیان کن
3. در حرفهایی که میزنی از شکوه و نالیدن بپرهیز
4. بعد از اینکه حرف زدی، درگیر قضاوت و برداشت اطرافیان نشو...
#روانشناسی
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و بیست و هفتم
ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: «من که نمیخواستم اینجوری شه! من که نمیخواستم بچهام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!» و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: «الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصلهاش سر رفته!» و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خندهای باز شود، ولی قلب مادریام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بیرنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکیاش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگیاش سلام کرد. صورت تپل و سبزهاش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکیاش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد: «الهه خانم! داداشتون اومده، دمِ در منتظره!» و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: «من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!» مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهماننوازیاش را داد: «دمِت گرم علی جان!» و او با گفتن «چاکریم!» دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد. مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند!» و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: «چی شده الهه؟» مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: «چیزی نیس! یه خورده خسته شده!» وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: «چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی!» و شاید عقدهای که از وضعیت خطرناک بارداریام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «گرفتار بودم.» و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: «چیزی شده؟»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋