#تلنگرانہ👌🏻
-اُستادعباسیگفتنکه:
-ببینجووندهههشتادیتو بین
سینِسِلبریتیوَشینِشهادتی
دیگهحقانتخابباخودته🍃🙂
سربازمہدے🌷
میگفتهروقتخواستیمرتڪب
گناهیبشی؛اگرچہگناهیکوچک . .
توبهکوچکیگناهنگاهنڪن!
بهعظمتوبزرگیپروردگارینگاهڪن
کهقصدداریفرمانشرو
زیرپابذاری..(:😊
#تلنگرانہ👌🏻
حسین ولایتی فر در ٦ تیر ماه ١٣٧۵ در شهرستان دزفول دیده به جهان گشود. در خانه ای که رنگ و بوی معنویت می داد و در خانواده ای که از متدینین شهرستان بودند.
در همان سنین کودکی به همراه برادر بزرگتر به مسجد می رفت؛ در هشت سالگی عضو جلسات قران مسجد حضرت مهدی عج شد.
حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن روحیات حسین گذاشت. در همین جلسات بود که روحیه مسئولیت پذیری را تمرین می کرد و در حلقه ها و گروه های مطالعاتی بر معرفت خود می افزود.
روحیات طنز و شوخ طبعی حسین در کنار این ویژگی ها شخصیت جذابی به او داده بود و محبوبیت بالایی در بین دوستان به خصوص کوچکترها داشت.
از همان نوجوانی روحیه جهادی را با خود همراه داشت. بارها دیده شده بود که چندین ساعت در مسجد وقت می گذاشت و کار می کرد. به نوعی حسین در بین رفقا به آچار فرانسه معروف بود. هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد.
حسین از همان سن کم در جلسات یاد گرفته بود که باید مزد بودن در این فضای معنوی را به نحوی پرداخت کرد.
از این رو همیشه حسین در جلسه و مسجد مسئول یک کار بود و وقتی کاری را می پذیرفت با علاقه و جدیت آنرا انجام می داد.
برای کسانی که شوخ طبعی حسین را در بین رفقا دیده بودند، جدیت در کار تا این حد باور کردنی نبود.
حسین در نوجوانی گروه تئاتری را در مسجد راه اندازی کرد که نمایش های طنز آن روزها هنوز هم در ذهن دوستان است. در همان سن کارهای پشتیبانی و تدارکات جلسات را هم انجام می داد.
حسین پس از طی کردن دوره تحصیلی ابتدایی و راهنمایی، رشته معارف را انتخاب کرد و در دبیرستان شهید مطهری مشغول به تحصیل شد.
حسین که چند سالی بود در جلسات مسجد حضور داشت و به قول خودش باید زکات حضور در این فضای فرهنگی را می داد برای تربیت نوجوانان بسیار دلسوزی می کرد.
١٧ ساله بود که مسئولیت جلسات کودکان حسینیه حبیب بن مظاهر و بعدها مسجد حضرت ابراهیم را عهده دار می شود.
مدتی از حضورش در جلسات گذشته بود که می خواست بچه های جلسات را برای اردوی زیارتی مشهد و قم ببرد که به علت مشکل مالی مسئولین مسجد حضرت ابراهیم پیشنهاد می دهند که به صلاح نیست اردو برگزار شود.
حسین هم می گوید من شخصا پیگیر کمک مالی و خیر می شوم.
از ان ماجرا می گذرد و اردو برگزار می شود. بعد ها دوستان متوجه شده بودند که حسین برای برگذاری اردو وام گرفته بود و تا سالها هنوز درگیر پرداخت قسط وام بود.
حسین که می دانست فعالیت فرهنگی نیازمند پشتوانه مالی است در همان ١٨ سالگی فعالیت اقتصادی خود را آغاز کرد.
ابتدا با اجاره مکانی پرورش مرغ محلی را شروع کرد.
مدتی گذشت و حسین تصمیم به گسترش کار گرفت و علاوه بر پرورش مرغ، پرورش دام را هم آغاز کرد و سپس در کنار اینها کار کشاورزی را هم آغاز کرد.
در کنار فعالیت اقتصادی و ایجاد اشتغال برای خود و دوستان حسین به تحصیل در دانشگاه هم می پرداخت.
صبح ها تا ظهر مشغول تحصیل در دانشگاه بود و بعد بلافاصله به محل کار می رفت بعد از آن هم به مسجد می رفت و برگزاری جلسه.
حسین خستگی را هم خسته کرده کرده بود. صبح ها از خانه بیرون می رفت تا آخر شب مشغول بود.
هم و غم حسین مسائل فرهنگی جامعه بود.
وقتی می دید کسی از دوستان از فضای مسجد دور شده بسیار ناراحت می شد و برای بازگشتشان به فضای مذهبی تلاش می کرد.
همیشه می گفت وقتی می بینم کسی از رفقا از فضای مذهبی دور می شود جگرم می سوزد.
با وجود اینکه حسین در پرورش دام و طیور درآمد خوبی کسب می کرد اما همیشه آرزوی پوشیدن لباس پاسداری داشت، می گفت لباس پاسداری، لباس شهداست .
دو سالی گذشت، حسین در ٢٠ سالگی جذب سپاه شد.
دوره های تکاوری را پشت سر گذاشته بود. حالا دیگر حسین لباس پاسداری به تن داشت، همان لباسی که از نوجوانی و جوانی در آرزوی پوشیدن آن بود.
محل خدمت حسین بعد از گذراندن دوره های اولیه اهواز بود.
دیگر حسین از زادگاهش دور شده بود دیگر فضای کار در جلسات قرآن وجود نداشت.
حسین فقط سه روز اخر هفته را در دزفول بود و همین فرصت کافی بود برای پوشیدن لباس خادمی هیات محبان اباالفضل العباس علیه السلام، همراه همان رفقای قدیمی جلسه قران.
بارها شده بود که با همان کوله وسایل از اهواز مستقیم به حسینیه حبیب بن مظاهر می آمد و مشغول کار می شد.
دوستان حسین شاهد کار کردن مخلصانه حسین در هیات بودند.
حسین اصلا اهل ریا نبود، تلاش او فقط برای انجام گرفتن کار ها بود و کاری به تمجید و تعریف دیگران نداشت.
حسین که خود اهل هیات و جلسات قرآن بود و با سختی ها و مشکلات این کار ها آشنا بود، از جوانان و نوجوانی که در فضای مذهبی کار می کردند حمایت می کرد.
حسین مدتی دنبال انتقال از اهواز به دزفول بود، می خواست در شهر خودش کار کند و به مسائل فرهنگی بپردازد.
این اواخر اما گفته بود که من اهواز می مانم تا شهید شوم..
در جمع رفقای هیاتی حسین لقب سردار داشت.
سردار هیچوقت اهل ریا نبود، اما یکجا ریا کرد آنجایی که گفت:(بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من می دانم شهید می شوم.)
همیشه می گفت من یک روز شهید می شوم.
یکبار هم در همان سنین نوجوانی به علت بازیگوشی معلم او را از کلاس بیرون می کند.حسین هم می گوید حالا که مرا از کلاس بیرون می کنید حرفی نیست، اما حواستان باشد که دارید شهیدآینده را از کلاس بیرون می کنید.
شهید حسین ولایتی
حسین از همان اول تعلقی به دنیا نداشت.
هم آنجایی که کسب و کار خوبی داشت ولی همه را کنار گذاشت تا لباس پاسداری بپوشد.
هم آنجایی که هر وقت یکی از رفقا به مشکلی بر می خورد حسین سریعا ورود می کرد تا مشکل را رفع کند.
اوج رهایی حسین از این دنیا زمان روضه ها بود. مخصوصا زمانی که روضه حضرت رقیه خوانده می شد.
حسین عاشق روضه سه ساله امام حسین ع بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه بخواند.
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد ؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود.
حسین عاشق امام حسین (ع) بود، دلداده ی کربلا. گفته بود میخواهم بروم برات کربلایم را از امام رضا بگیرم. رفت مشهد و ١۵ روز آنجا ماند. در این مدت لباس خادمی امام رضا (ع)را پوشید.
محرم امسال حسین حال هوای دیگری داشت، مخصوصا شب سوم.
شال مشکی معروفش را روی سرش انداخته بود و با صدای بلند گریه می کرد. آن قدر سوزناک اشک می ریخت و ناله می کرد که دیگران را هم به گریه می انداخت.
شب هفتم محرم ، شهیدی گمنام مهمان هیات بود وقتی قرار شد تابوت را از آمبولانس به داخل حسینیه بیاورند، حسین یکی از کسانی بود که زیر تابوت را گرفت.
وقتی شهید گمنام را به داخل حسینیه آوردند، حسین دست خود را روی تابوت گذاشته بود و با صدای بلند گریه می کرد و اشک می ریخت.
هیچکس نفهمید حسین آن روز چه چیزی به آن شهید گمنام گفت اما سرانجام روز ٣١ شهریور ماه ٩٧ [ یعنی ۵ روز بعد ]در حمله دشمنان بزدل نظام جمهوری اسلامی ، حسین ولایتی فر در سن ٢٢ سالگی به شهادت رسید. حسین که خود استاد کمین و ضد کمین بوده است،اگر می خواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد.
وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه می خوابند روی زمین، حسین جانبازی را می بیند که نمی تواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، او به سمت آن جانباز می دود تا وی را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند، که چندین تیر به سینه اش می خورد و حسین را آسمانی می کند.
پیکر مطهر پاسدار شهید حسین ولایتی فر در روز دوشنبه ٢ مهر ١٣٩٧ مصادف با ١۴ محرم١۴۴٠ (روز خاکسپاری شهدای کربلا ) در میان خیل عظیم مردم ولایی شهرستان دزفول تشییع و به خاک سپرده شد.
حسین رو تو مسجد دیدم.
خیلی ناراحت بود.
بهش گفتم حسین چی شده؟؟
چرا انقد ناراحتی؟!
با بغض گفت: (یکی از دوستانم از دنیا رفته و نماز هم نمی خونده.)
قصد داشتم باهاش صحبت کنم ولی هربار فرصتش پیش نمی اومد.
حالا که از دنیا رفته نمی دونم تکلیفش تو اون دنیا چی میشه!!
می گفت وقتی می بینم کسی از فضای مسجد دور شده جگرم می سوزه...
«راوی محمد بادروج٬ علی حسینی»
صبح تاسوعا حسین رو دیدم که تنها تو این موکب مشغول کار بود..
بهش گفتم این موکب واسه کیه؟
گفت موکب شهدای گمنام...
[حواسش نبود که این عکس رو ازش گرفتم.]
الان که حسین شهید شده ، دارم عکسها و خاطرات رو مثل پازل تو ذهنم می چینم، فهمیدنش سخت نیست که حسین یه سری داشته با شهدای گمنام.
اون از روز هشتم محرم زیر تابوت شهید گمنام ، اینم از روز تاسوعا، چهارشنبه ها هم همه ما می دیدیمش سر مزار شهید گمنام.
شده بود رفیق شهدای گمنام.
میگن رفیق خوب خیلی چیزا به آدم یاد می ده. حالا اگه رفیقت یه شهید گمنام باشه چه چیزی جز اخلاص می شه ازش یاد گرفت؟!
من شک ندارم که راه رو همین شهدای گمنام به حسین نشون دادند.
همونهایی که یه روزی پلاک رو از گردنشون در آورند تا کارشون فقط واسه خدا باشه ...
همونهایی که می تونستند عقب بیان، اما موندن.
شاید فردا ها ما هم داستان حسین رو واسه بچه هامون تعریف کردیم.
حسین...
همون جوون ٢٢ ساله ای که می تونست رو زمین بخوابه، می تونست جون خودش رو حفظ کنه.
اما رفت تا جون اون جانباز رو نجات بده که تیر خورد و به شهادت رسید.
❥❥••┈┈••❥•💞•❥••┈┈•• ❥❥
•••
•[ #یااباصالحالمهدۍ♥️
-عاقبت روی نهان تو عیان خواهد شد.🌙.
-عالم پیر به یڪباره جوان خواهد شد.🍫.
-بهترین خاطرهها در گرو ایامیست.🍃.
-ڪه به گرماۍ حضورت گذران خواهد شد.🌸.
#اللهمعجللولیڪالفرج✨
❥❥••┈┈••❥•💞•❥••┈┈•• ❥❥
#آࢪاݦش_ݥݩ❥♥❥
حیدری وار بیا
حیدر کرار زمان؛
جمکران منتظرِ
منبر مردانه توست ..
پرده بردار
از این مصلحت طولانی؛
که جهان معبد و
منزلگه شاهانه توست ..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💫 فضلیت فوق العاده نماز جماعت
☀️ امام رضا (علیه السلام):
نماز همراه با جماعت ،با فضیلت ترین نماز است. (جامع احادیث، ج۲ ،ص۴۵۰)
🌷رسول خدا (صلی الله علیه و آله):
هر کس در هر کجا که باشد اگر بر نماز جماعت مداومت کند، مانند برق سریع و درخشان همراه نخستین گروه بهشتیان از روی صراط میگذرد.
(ثواب الاعمال ص۳۴۳)
🌹پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله):
هنگامی كه اذان نماز را شنیدی- هر چه سریعتر- به مسجد بیا، گر چه سینه خیز باشد. (كنز العمال ج۷ ص۵۷۸ حدیث۲۰۳۳۷)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به چه شکهایی در نماز نباید اعتنا کرد ؟
🌷 راه همنشین شدن با پیامبران در بهشت
روزى حضرت داوود در مناجاتش از خداوند خواست همنشين او را در بهشت به وى معرفى كند، از جانب خداوند ندا رسيد كه فردا از دروازه شهر بيرون برو، اولين كسى كه با او برخورد کنی همنشين تو در بهشت است. روز بعد، حضرت داوود به اتفاق پسرش سليمان از شهر خارج شد، پيرمردى را ديد كه پشته هيزمى از كوه پائين آورده تا بفروشد. پير مرد كه متى نام داشت، كنار دروازه فرياد زد كيست كه هيزم بخواهد؟ يك نفر پيدا شد و هيزمش را خريد. حضرت داوود پيش او رفت و سلام كرد و گفت: آيا ممكن است امروز ما را مهمان كنى؟ پير مرد پاسخ داد: مهمان حبيب خداست، بفرمائيد، سپس پير مرد با پولى كه از فروش هيزم به دست آورده بود مقدارى گندم خريد، وقتى به خانه رسيدند پير مرد گندم را آرد كرد و سه عدد نان پخت و نانها را جلوى مهمانانش گذاشت. وقتى شروع به خوردن كردند، پير مرد هر لقمهاى كه به دهان مى برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمدلله» مىگفت، وقتى ناهار مختصر آنها به اتمام رسيد، دستش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا، هيزمى كه فروختم، درختش را تو كاشتى، آنها را تو خشك كردى، نيروى كندن هيزم را تو به من دادى، مشترى را تو فرستادى كه هيزمها را بخرد و گندمى را كه خورديم، بذرش را تو كاشتى، وسايل آرد كردن و نان پختن را نيز تو به من دادى، در برابر اين همه نعمت من چه كردهام؟ پيرمرد اين حرفها را مى زد و گريه مىكرد. داوود نگاه معنا دارى به پسرش كرد، يعنى همين است علت اينكه او با پيامبران محشور مى شود.
📗 شهید عبدالحسین دستغیب داستانهای شگفت ص۳۰/ روزنامه کیهان
VID_20211028_161616_593_14.mp3
3.86M
زندگی زیبا تره با شهادت...:)💔
بسیار زیبا #پیشنهاددانلود👌
#شادزی
مورد داشتیم دختره رفته تو گوگل سرچ کرده :
اسم اون پسری که نزدیک مدرسه مون مغازه داره چیه؟!!
گوگل جواب داده برو درستو بخون
دو شنبه امتحان فارسی داری!😂😂😂
@BAMBenamemard