#طنز_جبهه😁
يكي ميگفت: پسرم اينقدر بيتابي كرد تا بالاخره براي سه روز بردمش جبهه... وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره؟
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
بابا چرا اين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود. به شب گفته بود در نيا من هستم.
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟
گفتم چرا پسرم!
پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟
منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😐😂
#طنز_جبهه
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده😄
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی😄
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😂
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟😂😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@BAMBenamemard
#طنز_جبهه🤦🏻♀️😂
خيلے از شبها آدم تو منطقه
خوابش نمےبرد😴😬
وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😌
یه شب یکــے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود.
تو همين اوضاع یکـــے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱😁
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰
گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت کـــنه من نذاشتم!😐😂
@BAMBenamemard
*⚘﷽⚘
#طنز_جبهه
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
#خنده_حلال😂
@BAMBenamemard
#طنز_جبهه
یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در فاو به دستم رسید.😋مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت🍹گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم،😊این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم.😕
بوی شربت و صدای تکبیر🗣من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند.😋
ولی این شربت شیطنت😜بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه ها، بار اول کلاه_آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد.😐بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد.😳
بار سوم کلاه_سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد.😒بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد.😬وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو چادر سرت کن و بیا شربت بخور.😐😂😂"
بچه ها خندیدند😂ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟"
گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است.😅
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@BAMBenamemard
#طنز_جبهه😂🔫
•|منچقدرخوشبختم|•
قبلازعملیاتبود👌🏻.
داشتیمباهمتصمیممیگرفتیماگرگیرافتادیم
چطوریتوبیسیمبههمرزمامونخبربدیم📞؛
کهتکفیریانفهمن🚫!!
یهوسیدابراهیم(شهیدصدرزاده🌷)ازفرمانده
تیپفاطمیونبلندگفت🗣:
اقا...
خودتدیگهوبیابقیهشوبخونرفیق😉⇲:
✿⇝𝒋𝒐𝒊𝒏: http://eitaa.com/dar_maktabe_shohada
+منتظرحضورسبزتونهستیم:)🌿!!
کپیبنرحرام:/‼️
هدایت شده از 🌹شهید محمدرضا دهقان امیری🌹
#طنز_جبهه
یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در فاو به دستم رسید.😋مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت🍹گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم،😊این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم.😕
بوی شربت و صدای تکبیر🗣من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند.😋
ولی این شربت شیطنت😜بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه ها، بار اول کلاه_آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد.😐بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد.😳
بار سوم کلاه_سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد.😒بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد.😬وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو چادر سرت کن و بیا شربت بخور.😐😂😂"
بچه ها خندیدند😂ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟"
گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است.😅
📝کانال شهیدمحمدرضادهقان امیری📝
💌•[شهیدمحمدرضادهقان]•💌
◇•[ @shahid_mohamad_dehghan ]•◇
#طنز_جبهه
دکتـــ👨🏻⚕ـــر با خنده بهش گفت:
برادر! مگه پشت لباست ننوشتی
ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄
پس چرا مجروح شدی؟!
گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷♂
😂😂😂
#طنز_جبهه😂✌️🏻
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.
ما هم اهل شوخی بودیم
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت:
باباکرم بخون 😂😂😂😂
#شادے_روح_شهدا_و_امامشهدا_صلو
#طنز_جبهه 😅
شب سیزده رجب بود🍃. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.🌷
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند.😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.😶😐😑😂
بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅
✿●◉✿𝓑𝓮𝓷𝓪𝓶❦︎𝓜𝓪𝓻𝓭 ✿◉●✿
#طنز_جبهه😃😄
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک 😭 بعثی ها را درآورده بود.
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط بعثی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب بعثی ها.
چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟»
یکی از بعثی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!😅
دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!😂
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از بعثی ها به نام جاسم برخورد.
فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت.
اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد.
با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین.😞
یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟»🤔
جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «من!»🤗
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!🤣🤣🤣
∞♡@BAMBenamemard♡∞
#طنز_جبهه🤣
#طنز😅
محمدرضا داخل سنگر ⛺️ شد. دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: «آخرش نفهمیدم کجا بخوابم؟! هر جا می خوابم مشکلی برام پیش میاد.😑
یکی لگدم میکنه ☹️. یکی روم میفته. یکی...» 😫
از آخر سنگر داد زدم: «بیا این جا. این گوشهٔ سنگر. یه طرفِت من و یه طرفتم دیوار سنگره. کسی کاری به کارِت نداره. منم که آزارم به کسی نمی رسه».😁
کمی نگاهم کرد و گفت: «عجب گفتی! گوشه ای امن و امان 👏🏻. تو هم که آدم آروم و بی شرّ و شوری هستی»😊
و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخرِ سنگر.
😴 خوابید و چفیه اش رو کشید رو سرش.
منم خوابیدم و خوابم برد.🤭
خواب دیدم با یه عراقی 👾 دعوام شده. عراقی زد تو صورتم.😑 منم عصبانی شدم. دستمو بردم بالا و داد زدم: یا ابوالفضلِ علی!
و بعد با مشت، محکم کوبیدم تو شکمش.👊🏻
همین که مشتو زدم، کسی داد زد: یا حسین!
از صداش پریدم بالا. 😰
محمدرضا بود.
هاج و واج و گیج و منگ، دورِ سنگر رو نگاه می کرد و می گفت: «کی بود؟! چی شد؟!» 😧
مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند، گفتند: 🤦🏻♂«نترس کسی نبود؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور، با مشت کوبید تو شکمت».😂😂😂😂