دوره های تکاوری را پشت سر گذاشته بود. حالا دیگر حسین لباس پاسداری به تن داشت، همان لباسی که از نوجوانی و جوانی در آرزوی پوشیدن آن بود.
محل خدمت حسین بعد از گذراندن دوره های اولیه اهواز بود.
دیگر حسین از زادگاهش دور شده بود دیگر فضای کار در جلسات قرآن وجود نداشت.
حسین فقط سه روز اخر هفته را در دزفول بود و همین فرصت کافی بود برای پوشیدن لباس خادمی هیات محبان اباالفضل العباس علیه السلام، همراه همان رفقای قدیمی جلسه قران.
بارها شده بود که با همان کوله وسایل از اهواز مستقیم به حسینیه حبیب بن مظاهر می آمد و مشغول کار می شد.
دوستان حسین شاهد کار کردن مخلصانه حسین در هیات بودند.
حسین اصلا اهل ریا نبود، تلاش او فقط برای انجام گرفتن کار ها بود و کاری به تمجید و تعریف دیگران نداشت.
حسین که خود اهل هیات و جلسات قرآن بود و با سختی ها و مشکلات این کار ها آشنا بود، از جوانان و نوجوانی که در فضای مذهبی کار می کردند حمایت می کرد.
حسین مدتی دنبال انتقال از اهواز به دزفول بود، می خواست در شهر خودش کار کند و به مسائل فرهنگی بپردازد.
این اواخر اما گفته بود که من اهواز می مانم تا شهید شوم..
در جمع رفقای هیاتی حسین لقب سردار داشت.
سردار هیچوقت اهل ریا نبود، اما یکجا ریا کرد آنجایی که گفت:(بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من می دانم شهید می شوم.)
همیشه می گفت من یک روز شهید می شوم.
یکبار هم در همان سنین نوجوانی به علت بازیگوشی معلم او را از کلاس بیرون می کند.حسین هم می گوید حالا که مرا از کلاس بیرون می کنید حرفی نیست، اما حواستان باشد که دارید شهیدآینده را از کلاس بیرون می کنید.
شهید حسین ولایتی
حسین از همان اول تعلقی به دنیا نداشت.
هم آنجایی که کسب و کار خوبی داشت ولی همه را کنار گذاشت تا لباس پاسداری بپوشد.
هم آنجایی که هر وقت یکی از رفقا به مشکلی بر می خورد حسین سریعا ورود می کرد تا مشکل را رفع کند.
اوج رهایی حسین از این دنیا زمان روضه ها بود. مخصوصا زمانی که روضه حضرت رقیه خوانده می شد.
حسین عاشق روضه سه ساله امام حسین ع بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه بخواند.
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد ؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود.
حسین عاشق امام حسین (ع) بود، دلداده ی کربلا. گفته بود میخواهم بروم برات کربلایم را از امام رضا بگیرم. رفت مشهد و ١۵ روز آنجا ماند. در این مدت لباس خادمی امام رضا (ع)را پوشید.
محرم امسال حسین حال هوای دیگری داشت، مخصوصا شب سوم.
شال مشکی معروفش را روی سرش انداخته بود و با صدای بلند گریه می کرد. آن قدر سوزناک اشک می ریخت و ناله می کرد که دیگران را هم به گریه می انداخت.
شب هفتم محرم ، شهیدی گمنام مهمان هیات بود وقتی قرار شد تابوت را از آمبولانس به داخل حسینیه بیاورند، حسین یکی از کسانی بود که زیر تابوت را گرفت.
وقتی شهید گمنام را به داخل حسینیه آوردند، حسین دست خود را روی تابوت گذاشته بود و با صدای بلند گریه می کرد و اشک می ریخت.
هیچکس نفهمید حسین آن روز چه چیزی به آن شهید گمنام گفت اما سرانجام روز ٣١ شهریور ماه ٩٧ [ یعنی ۵ روز بعد ]در حمله دشمنان بزدل نظام جمهوری اسلامی ، حسین ولایتی فر در سن ٢٢ سالگی به شهادت رسید. حسین که خود استاد کمین و ضد کمین بوده است،اگر می خواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد.
وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه می خوابند روی زمین، حسین جانبازی را می بیند که نمی تواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، او به سمت آن جانباز می دود تا وی را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند، که چندین تیر به سینه اش می خورد و حسین را آسمانی می کند.
پیکر مطهر پاسدار شهید حسین ولایتی فر در روز دوشنبه ٢ مهر ١٣٩٧ مصادف با ١۴ محرم١۴۴٠ (روز خاکسپاری شهدای کربلا ) در میان خیل عظیم مردم ولایی شهرستان دزفول تشییع و به خاک سپرده شد.
حسین رو تو مسجد دیدم.
خیلی ناراحت بود.
بهش گفتم حسین چی شده؟؟
چرا انقد ناراحتی؟!
با بغض گفت: (یکی از دوستانم از دنیا رفته و نماز هم نمی خونده.)
قصد داشتم باهاش صحبت کنم ولی هربار فرصتش پیش نمی اومد.
حالا که از دنیا رفته نمی دونم تکلیفش تو اون دنیا چی میشه!!
می گفت وقتی می بینم کسی از فضای مسجد دور شده جگرم می سوزه...
«راوی محمد بادروج٬ علی حسینی»
صبح تاسوعا حسین رو دیدم که تنها تو این موکب مشغول کار بود..
بهش گفتم این موکب واسه کیه؟
گفت موکب شهدای گمنام...
[حواسش نبود که این عکس رو ازش گرفتم.]
الان که حسین شهید شده ، دارم عکسها و خاطرات رو مثل پازل تو ذهنم می چینم، فهمیدنش سخت نیست که حسین یه سری داشته با شهدای گمنام.
اون از روز هشتم محرم زیر تابوت شهید گمنام ، اینم از روز تاسوعا، چهارشنبه ها هم همه ما می دیدیمش سر مزار شهید گمنام.
شده بود رفیق شهدای گمنام.
میگن رفیق خوب خیلی چیزا به آدم یاد می ده. حالا اگه رفیقت یه شهید گمنام باشه چه چیزی جز اخلاص می شه ازش یاد گرفت؟!
من شک ندارم که راه رو همین شهدای گمنام به حسین نشون دادند.
همونهایی که یه روزی پلاک رو از گردنشون در آورند تا کارشون فقط واسه خدا باشه ...
همونهایی که می تونستند عقب بیان، اما موندن.
شاید فردا ها ما هم داستان حسین رو واسه بچه هامون تعریف کردیم.
حسین...
همون جوون ٢٢ ساله ای که می تونست رو زمین بخوابه، می تونست جون خودش رو حفظ کنه.
اما رفت تا جون اون جانباز رو نجات بده که تیر خورد و به شهادت رسید.