قسمت شصت و پنجم
«تنها میان داعش»
بدنش هنوز گرم بود و همین گرما
باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند
کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی
سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین
پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای
برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ
زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم
همانجا زمین خورد. پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد
به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری
پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه
شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده
و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی
میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر
چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک
نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو
که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر
پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا
داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی
را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم
عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با
چه دلی میشد به خانه برگردم؟
قسمت شصت و ششم
«تنها میان داعش»
رنج بیماری یوسف و
گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال
حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس،
نفسش را بگیرد. عباس برای زنعمو مثل پسر و برای
زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با
هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند. یقین داشتم
خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد
اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک
مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم. نه
توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت
داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را
ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین
حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در
آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام
عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان
دادن است. زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و
رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش
شده و نفسشان بند آمده بود. زنعمو هر دو دستش را
روی سر گرفته و با لبهایی که به سختی تکان میخورد
حضرت زینب (س) را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و
پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و
با همان نفس بریده التماسم میکرد :»سه روزه ندیدمش!
دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!
قسمت شصت و هفتم
«تنها میان داعش»
حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار
همین خانه بود که قدمهایم بی اختیار دوید و با گریه به
خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به
تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه
کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه
قلبم را شکافت :»بلاخره با پای خودت اومدی!« تمام
تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه
دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی
زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با
دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت
سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد
و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی
بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار
شده و صدایم به کسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود
و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت
در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم
را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر
بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن
را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه
تهدیدم کرد :»یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!« از نگاه
نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه
میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب
میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود که
پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی ام
لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد
قسمت شصت و هشتم
«تنها میان داعش»
»خیلی برا نجات پسرعموت
عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!« با همان
دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش
درآورد و سادگی امرا به رخم کشید :»با غنیمت پسرعموت
کاری کردم که خودت بیای پیشم!« پشتم به دیوار مانده
و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین
زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای
به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند
خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :»پس پسرعموت
کجاست بیاد نجاتت بده؟« به هوای حضور حیدر اینهمه
وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی
بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده ای چندش آور خبر
داد :»زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!«
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر
کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه
گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به
زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصله ای نبود.
دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش
را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان
نخورم. همانطور که جلو میآمد، با نگاه جهنمی اش بدن
لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به
سر حال خرابم گذاشت :»واسه پسرعموت چی اوردی؟«
و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن
این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و
مسخره کرد :»مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟«
صورت تیره اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم
فرو میرفت
#اطلاعیه ‼️
با عرض سلام و خسته نباشین خدمت همه ی شما ممبر های گرامی🌱
با توجه به اینکه داریم به فصل تابستون نزدیک میشیم قرار شد کلاس خطاطی بزاریم✍🤩
یک نکته خواستم بهتون بگم و اگه مایل بودین به این ای دی بیاین تا یک فرم بهتون بدم و پر کنین :
نکته‼️‼️
اینکه من در حد حرفه ای نیستم و خودم دارم آموزش می بینم.....
در ضمن کلاس #رایگان هست و هیچ هزینه ای در قبالش گرفته نمیشه🤩🤩
اما به جای هزینه کلاس ها لطفا هر روز که آموزش می بینین یک تسبیح صلوات یا حداقل یک دونه صلوات برای ظهور آقا و شادی روح شهدا همچنین اموات بنده بفرستین ☺️
توجه داشته باشین فقط تا آخر ۱۵ خرداد ماه فرصت ثبت نام دارین‼️‼️
🆔https://eitaa.com/Shahidehdahe80
هدایت شده از نمکتاب
〖📚×🇺🇸×🔥〗
.
•
💔| بعضی واقعیتها،
اونقدر تلخه که آرزو میکنی ای کاش واقعا واقعی نباشه!
🌪| اما همین تلخیها
اگه دیده و شنیده و خونده نشه،
حادثههایی رو رقم میزنه که
طعم تلخشون هزاران برابر قبله...
[ تاریخ مستطاب آمریکا ]
👀| حرف هایی رو زده که
شاید خیلی ها حاضر نشن بهت بگن...
و البته با زبان زیبای طنز😁
🍫| تلاش کرده یکم شیرینی
تو این تاریخ تلخ بریزه تا مزهاش قابل خوندن بشه!...
~ • ~ • ~ • ~ • ~
🔰| فروش این کتاب در سایت و کانال نمکتاب همراه با تخفیف؛
『خـرید اینـترنتـی کتـب📮』
📪-@sefaresh_namaktab
#تاریخ_مستطاب_آمریکا
#انتخابات
╭┅──────┅╮
📚 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
بنام مرد 🇵🇸
https://harfeto.timefriend.net/16226167451361 👆🏻 به اندازه ی مرامت واسشون صلوات بفرست🙃 میدونی که هم
300 شاخه گل صلوات🌹تا الان تقدیم روح شهید عزیز شد❤️
لطفا بقیه دوستان هم اعلام کنن☺️
اڪيݐ ݥۅݩ یک کانال جذاب😍 و باحال🤩 و مشتیه🤩😍
که ادمین های کانال، اونجا در رابطه با مباحث
مختلف بحث میکنن😃
تازه واسه هر کدوم از ادمین ها هم صندلی داغ میزاریم 😋🤪
میگیم و میخندیم😂
تازه میتونین شما هم برای چند روز ادمین بشین🙃 و باما صحبت کنین🙂
پیام های ناشناس تون رو میزاریم✨
خلاصه یکککککک عالمه برنامه دیگه که میزاریم
پس عضو شو
اڪيݐ ݥۅݩ↶↶
@ekipebenamemard
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- اقاسید مسعود چیکاࢪکردے ؟ !!💔🥀
[گفت امولکُم
گفتمبله؟😳
گفت:امولکُم
گفتم یاپیغمبر ایݩ دیگه ڪیھ؟!!🙄]
#شہیدسیدمسعودرشیدے
#پیشنهاددانلود
@BAMBenamemard