🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊
♥️بسم ربالشهدا و الصدیقین♥️
🕊💐سلام بر تربت پاک شهدا💐🕊
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند💌
📌دهمین چله کانال معنوی
بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
💫شروع چله: 1403/01/21
✨در این چله 100🌺صلوات، قرائت زیارت عاشورا و حدیث شریف کساء را 🎁 هدیه میکنیم به چهارده معصوم علیه السلام وشهدای گرانقدر🤲
💚🤍♥️لیست شهدای والامقام♥️🤍💚
🕊۱. شهید #علی_صیاد_شیرازی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19677
🕊۲. شهید#مصطفی_کاظم_زاده🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19777
🕊۳. شهید#علی_اصغر_اتحادی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19834
🕊۴. شهید#علیرضا_کریمی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19866
🕊۵. شهید#بهروز_صبوری
🕊۶. شهید#رسول_پورمراد
🕊۷.شهید#وحید_سرشار
🕊۸. شهید#حبیب_الله_جان_نثاری
🕊۹. شهید#نجفعلی_مفید
🕊۱۰. شهید#مرتضی_میرزایی
🕊۱۱. شهید#غلامرضا_امینی
🕊۱۲. شهید#احمد_وکیلی_ناطق
🕊۱۳. شهید#محمدعلی_خواجه
🕊۱۴. شهید#ذوالفقار_گوگونانی
🕊۱۵. شهید#اکبر_سوری
🕊۱۶. شهید#مرتضی_جاویدی
🕊۱۷. شهید#محمدرضا_زارع_تفت
🕊۱۸. شهید#حمیدرضا_حسنی
🕊۱۹. شهید#سید_مصطفی_موسوی
🕊۲۰. شهید#عباسعلی_چزانی_شراهی
🕊۲۱. شهید#عباس_زرگری
🕊۲۲. شهید#محمد_علی_مشهد
🕊۲۳. شهید#علی_فرقانی
🕊۲۴. شهید#علیرضا_لطفی_زاده
🕊۲۵.شهید#شهید_حسین_دخانچی
🕊۲۶. شهید#غلامرضا_بیشه
🕊۲۷. شهید#غلامحسین_اصغری_رضوی
🕊۲۸.شهید#نجف_قلی_رفیعی
🕊۲۹. شهید#مهدی_حمبلی_زاده
🕊۳۰. شهید#حسین_ولایتی_فر
🕊۳۱. شهید#محمد_رضا_رضوانی_تبار
🕊۳۲. شهید#اورجعلی_شکری
🕊۳۳. شهید#غلام_عباس_امیری
🕊۳۴. شهید#حسن_علی_شعبانی
🕊۳۵. شهید#مرتضی_امینی_هرندی
🕊۳۶. شهید#احمد_عبدی_پور
🕊۳۷. شهید#سعید_قهاری
🕊۳۸. شهید#حسین_انصاری
🕊۳۹. شهید#عبدالمهدی_کاظمی
🕊۴۰ شهید#حاج_ستار_ابراهیمی
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین
✨دهمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
1403/01/24
💫 امروز "جمعه " متعلق است به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌺
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
📌 " چهارمین " روز از چله دور دهم با 100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و حدیث شریف کساء💫 متوسل میشویم به چـهـارده معصــوم (ع) و شهید امروز "شهید علیرضا کریمی"
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
💌معرفی شهید امروز:
شهید علیرضا کریمی
💐🕊🌺💐🕊🌺💐🕊🌺💐
نام: علیرضا
نام خانوادگی: کریمی
تاریخ ولادت: 1345/06/22
محل ولادت: اصفهان
تاریخ شهادت: 1362/01/21
نام عملیات: والفجر 1
مکان شهادت: منطقه عملیاتی فکه _ تنگه ابوغریب
مزار: گلزار شهدای اصفهان
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🌤زندگینامه:
🌺 شهید علیرضا کریمی در تاریخ ۲۲ شهریور سال ۱۳۴۵ در ایام ماه مبارک رمضان در محله سیچان اصفهان دیده به جهان گشود. او مبتلا به بیماری شدیدی بود که طبق عقیده ی پزشکان، زنده نمی ماند. کبد او در سن ۴ سالگی از بین رفت و پزشکان از زنده ماندنش قطع امید کرده بودند. روزی سیدی سبزپوش در مغازه پدرش بی مقدمه گفت کار خوبی کردی که علیرضا را برای حضرت عباس( ع)، نذر کردی. همین امروز، سفره آقا ابالفضل( ع) را پهن کن و به مردم غذا بده. برای این حضرت، ۳ مجلس روضه در حرمش نذر کرده ای که من آنرا انجام می دهم. سپس آن سید سبزپوش، برای برکت کاسبی، اسکناسی را به پدر شهید علیرضا کریمی داد. علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا یافت و بمدت چندین سال بعد به قهرمان ورزش های رزمی تبدیل شد
🌺علیرضا کریمی درسال ۱۳۶۱ عملیات والفجر ۱ منطقه عملیاتی فکه- تنگه ابوغریب توسط تیرهای عراقی از ناحیه هر دو پا مورد هدف قرار گرفت و در جواب به فرمانده اش گفت، شما فرمانده ای بچه ها منتظر تو هستند. علیرضا در زمان افتادن روی زمین می خواست خودش را به سمت تپه ها بکشاند، ناگهان یکی از تانک های عراقی سریعا نزدیک او رفت و از روی پاهای این شهید ۱۶ ساله رد شد. ۱۶ سال پس از شهادت او در زمانی که نخستین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا شد؛ در منطقه فکه شمالی، پیکرش را پیدا کردند و به وطن خود در شب تاسوعای حسینی بازگرداندند.
💐شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات💐
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🎁شهیدی که برات کربلا می دهد:
در بین مردم اصفهان مشهور است که هر کس برای تشرف به کربلا مشکلی داشته باشد و به این شهید بزرگوار توسل پیدا کند؛ به برکت این شهید، راهی زیارت خواهد شد.
اگر گره در کار کربلا دارید، توسل به این شهید بزرگوار را تجربه کنید
شهید علیرضا کریمی نوجوانی بود که عاشق زیارت کربلا بوده و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!! و جالب اینکه پیکر مطهرش در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا می شود، به میهن باز میگردد!!
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
📚معرفی کتاب مسافر کربلا:
در این کتاب زندگینامه شهید بزرگوار علیرضا کریمی رامی خوانیم.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🕊🕊نحوه شهادت شهید علیرضا کریمی:🕊🕊
🥀در فروردین ماه سال ۱۳۶۲ برای شرکت در عملیات والفجر یک، راهی فکه شد. علی، آنقدر شجاعت و مدیریت داشت که مسئول یکی از دستههای گروهان اباالفضل (ع) شد. در جریان حمله نیروهای اسلام، مورد اصابت گلوله تیربار دشمن قرار گرفت و هر دو پایش را تقدیم نمود، اما شجاعانه مقاومت کرد و سرانجام مظلومانه به شهادت رسید. شانزده سالش تمامشده بود که پر کشید. پیکر مطهرش هم شانزده سال بعد برگشت. درست همان روزی که اولین کاروان بهصورت رسمی عازم کربلا میشد!
🥀 ارادت عجیبی هم به آقا داشت. نمیدانم چه شد و چه کسی هماهنگ کرد؛ اما علیرضا روز تاسوعا با فریاد یا اباالفضل (ع) تا گلزار شهدای اصفهان تشییع شد و کنار دوستانش آرام گرفت.
🖤مزار شهید علیرضا کریمی در گلزار شهدای اصفهان، خیابان زعامی واقع شده است.
🥀روحش شاد و یادش گرامی باد🥀
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🥀وصیتنامه شهید علیرضا کریمی سه ماه قبل از شهادت:
هرگز آنان که در راه خدا کشته می شوند مرده نپندارید، بلکه انسان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند. (سوره آل عمران آیه ۱۶۹)
🌺به نام خدا و با سلام بر حضرت مهدی (عج) و نائب بر حقش امام خمینی و تمامی کسانی که در راه اسلام خدمت می کنند. شکر خدا را می نمایم که قدری مهلتم داد تا اسلام واقعی را بشناسم و در تاریکی جهل از دنیا نروم. انقلاب اسلامی باعث شد که سر از گریبان خود بیرون آوریم و دور و بر خود را بنگریم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنیم آری امام کاری بس عظیم کرد. باعث شد دنیا از خواب بیدار شود و انسانیت را دوباره یادآوری نمود.
🥀من خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب رسول الله (اله و على ال می کنم و افتخار می کنم که مرام و مکتب من اسلام است اسلام به من فهماند که چگونه بیندیش و چگونه راه را انتخاب کن، من با قلبی روشن خون خود را برای اسلام می ریزم و پیام می رسانم که با جاری شدن خونمان است که حکومت ها نورانی تر و به حکومت عدل صاحب الزمان (عج) متصل میشود... امیدوارم که حکومت ما زمینه ساز انقلاب امام مهدی (عج) باشد؛ اما مادر جان بعد از شنیدن خبر شهادتم اشک نریز، زیرا امام بزرگوار ما نیز در سوگ فرزندش اشک نریخت. چون می دانست رضای خدا در این امر است.
🌺و شما پدر بزرگوارم وصیتم به شما این است که راه مرا در کمک به فقرا و نیازمندان ادامه دهید. شما خواهرانم؛ شما هم زینب زمان باشید و پسرانتان را حسین وار تربیت کنید و در راه خدا مبارزه کنید. خدایا تو میدانی که من هر چه کردهام برای رضای تو بوده. پس ما را یاری کن که در راه تو قدم برداریم. خدایا اسلام را پیروز کن و اگر در من لیاقت می بینی شریت گوارای شهادت را به من بنوشان.
🌺شما ای منافقین فراری از خلق که بعد از پیروزی انقلاب فقط اسم و نام سازمانتان را به دنبال می کشید. به عنوان یک برادر دلم برای شما می سوزد. یک مشت جوان پاک که رهبرانشان آنها را منحرف کرده اند. کمی فکر کنید! به خود بیائیدا خدایا این پیر جماران، این بت شکن تاریخ، این در هم کوبنده ستمگران را در پرتو خودت نگه دار. خداوندا تو میدانی به حدی گناه کرده ام که شرمنده ام. به عظمت و بخشندگیت مرا ببخش. خدایا مرا به خودم وامگذار پدر و مادرم را نیز ببخش و آمرزشت را نصیبشان فرما! آمين
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
26.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹معجزه روضه شهید علیرضا کریمی
⭕️#پیشنهاد_ویژه_دانلود
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 حدیث شریف کساء💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام علیرضا کریمی✨
📀فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776
💿فايل صوتی حدیث شریف کساء
با صداي علي فاني
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🌷 دختر_شینا – قسمت 7⃣
.... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند.
پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف میزد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر میدهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، میگذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانهی ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانههای روستایی، درِ حیاط ما هم جز شبها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا میزند: «یااللّه...یااللّه...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.
برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوالپرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش میگیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونههایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق.
خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت میکشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود.
توی ایوان من را دید و با لحن کنایهآمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاجآقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت.
خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آنقدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاقهای تودرتویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسبکاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود.
.... چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابهلای لباسها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباسها هم با سلیقهی تمام تا شده بود.
خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در میکوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت میکشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر میکند من هم به او عکس دادهام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بستهاید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمیشد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در میکوبید که در میخواست از جا بکند. دیدیم چارهای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخوابهایی که گوشهی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسهای زیر نیمکاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من میدانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔰ادامه دارد....🔰
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#دختر_شینا
🌷 دختر_شینا – قسمت 8⃣
.... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم میآمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمیشد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود.
بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش میکردم؛ اما همین که از راه میرسید، یادم میافتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران میشدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشیام میشد و زود همه چیز را از یاد میبردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همهی روستا مادرم را به کدبانوگری میشناختند.
دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمیشد. به همین خاطر، همه صدایش میکردند « شیرین جان ».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانهی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عدهای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه میروند، پا میکوبند و شعر میخوانند.
وسط سقف، دریچهای بود که همهی خانههای روستا شبیه آن را داشتند. بچهها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشتبام هستند.» همانطور که نشسته بودیم و به صداها گوش میدادیم، دیدیم بقچهای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آنها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چارهای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.
صمد انگار شوخیاش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجهی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.
صدای خندههایش را از توی دریچه میشنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت میدهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند میخواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمیخواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آنقدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.
صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شلتر کرد. مهمانها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسریهایی که آخرین مدل روز بود و پارچههای گرانقیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیزهایی خریده بود.
آنها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچهی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که میخواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند...
🔰ادامه دارد....🔰
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#دختر_شینا