"نسرین" کمکم اشکهایش سرازیر شد و من هم تقریباً ترسم ریخته بود، ادامه داد: «تا آن روز آن مزار و آن فضایی که در خواب میدیدم را ندیده بودم و اصلاً تا به حال قزوین هم نیامده بودم و هیچ کجای آن را بلد نبوده و نیستم، اما وقتی آن آقا قبر را به من نشان داد فقط اسمش را خواندم که نوشته بود "الضاریان" که با خوشحالی از خواب پریدم؛ و از آن روز به بعد مرتب با دوستانم، مزار شهدا را در تهران و اطراف جستوجو کردیم که این شهید را پیدا کنیم، ولی موفق نشدیم تا اینکه با دوستانم قرار گذاشتیم که امروز بیاییم قزوین، شاید اینجا باشد و اگر نبود، همینطور به سراغ مزار شهدای سایر مناطق و شهرها برویم.
اما حالا وارد محوطه اینجا که شدم و شکل و فرم مزار اینجا را در کنار گنبد امامزاده دیدم مطمئن شدم، مزاری که در خواب به من نشان دادهاند باید همینجا باشد.»
موضوعی که آن خانم مطرح کرد برایم جالب بود، اما مطمئن بودم شهیدی به نام الضاریان نداریم و از طرفی تعجب کرده بودم که این خانمها با شکل و وضعی که دارند چگونه میتوانند دنبال چنین معنایی باشند و در واقع حرفهایشان را قبول نکرده
و مجدداً گفتم: خواب شما انشاء الله که خیر است، اما ما نه در قزوین که در کل استان قزوین هم شهیدی با این نام نداریم.
این را که گفتم درِ دفتر باز شد و اینبار یکی از بچههای بسیجی به نام "محمد نظربلند" که در آن ایام با ما همکاری داشت و خدایش رحمت کند، وارد دفتر شد.
من هم به او گفتم: «محمدآقا با این خانمها برو سر مزار و همه سنگهای شهدا را نشان بده که ببینند شهیدی به نام الضاریان نداریم.»
محمد هم گفت: «باشد» و به همراه خانمها از در خارج شدند و من هم دوباره مشغول به کار شدم.
حدود نیم ساعتی گذشته بود که دوباره آن خانمها به همراه محمد وارد دفتر شدند درحالیکه همهی آنها خوشحال بودند و میخندیدند. گفتم: «حالا مطمئن شدید؟»
دختری که نسرین صدایش میکردند جلوتر از بقیه وارد دفترم شد و با خوشحالی تمام گفت: «دیدید دارید و به دروغ میگویید که چنین شهیدی نداریم؟
شما به سر و وضع ما نگاه کردید و فکر کردید داریم شما را مسخره میکنیم که راستش را نگفتید.»
گفتم: «چطور مگه؟»
این را که پرسیدم محمد گفت: «حاج آقا راست میگویند. شهیدی با این نام داریم.»
من که حسابی جا خورده بودم و صددرصد مطمئن بودم چنین شهیدی نداریم، داشتم سنگکوب میکردم که گفتم: «امکان ندارد، برویم و ببینم.»
همراهشان از دفتر خارج شدیم. آنها هم مستقیم مرا بردند سر مزار " شهید محمد انصاریان" که دیدم به اشتباه روی سنگ قبر" انصاریان" را " الضاریان" نوشتهاند.
خشکم زده بود، زبانم بند آمده بود، مانده بودم که این ماجرا چیست؟ و اینها چه کسانی هستند؟
و از همه مهمتر اینکه چگونه شهدا به این راحتی دست هر نیازمندی را میگیرند؟
خنده تلخی کردم و برایشان توضیح دادم که نام اصلی این شهید" انصاریان" است و به اشتباه روی قبر نوشته شده "الضاریان" و جالب اینجا بود که حدود بیست سال از قدمت این سنگ میگذشت و هیچکس، حتی خانواده شهید هم تا آن روز به این موضوع دقت نکرده بودند.
حالا که داشت موضوع برایم مهم میشد، حسابی از آنها در حضور شهید عذرخواهی کردم و آنها هم خداحافظی کردند و رفتند.
تقریباً سه ماهی از این ماجرا گذشته بود و من هم تقریبا ماجرا را فراموش کرده بودم که مجدداً یکی از روزهای جمعه در حال انجام کار در همان دفتر بودم که خانم قدبلند و محجبهای وارد دفتر شد.
خانمی که همانند مادران و بستگان شهدا، خوشسیما، با وقار و متین بود. احساس کردم بایستی مادر یکی از شهدا باشد از جایم بلند شدم، سلام کردم و بدون اینکه او را شناخته باشم، گفتم: «بفرمایید؟ فرمایشی داشتید؟»
این را که گفتم، خندید و گفت: «من را نشناختید؟»
گفتم: «نه. به جا نیاوردم.»
گفت: «من "نسرین" هستم. همان خانمی که با دوستانم آمده بودیم و به دنبال مزار شهید "الضاریان" میگشتیم».
این را که گفت حسابی جا خوردم. قیافهام را که دید گفت: «امروز که پیش شما هستم مشکلی که داشتم کاملاً حل شده است. یعنی، شهید شما حل کرد.»
او یک ساعتی نشست و جعبهی شیرینیاش را روی میز من گذاشت و اگرچه مشکلش را بازگو نکرد، اما از گفتههایش میشد فهمید که، زندگی از دست دادهاش را دوباره به دست آورده و همه آنها را مدیون شهید محمد انصاریان است.
از آن روز به بعد تا یک سال، هر جمعه به تنهایی و گاهی هم با دوستان و خانوادهاش به مزار شهدا میآمد و هر از گاهی هم سری به ما میزد و من تازه داشتم متوجه میشدم و میفهمیدم که وفتی برخی از آدمها در زمانهای مختلف به گلزار شهدا میآیند و مستقیم بر سر مزاری میروند و گاهی ساعتها کنارش مینشینند، چه کار دارند و چه میکنند؟!
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
✨🥀أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🥀✨
📚#معرفی_کتاب از شهید محمد انصاریان:
《الضاریان》
🌺🕊منتظرم محمد انصاریان بیاید
و اما در بخشی از کتاب «الضاریان» مهندس مسعود ذوالقدر، فرزند و برادر شهیدان ذوالقدر خاطره اش را این گونه می گوید:
«در خواب ناز بودم که دیدم پدر نشسته گوشهی گلزار شهدا. تعجب کردم، گفتم: «بابا چرا اینجا نشستی؟»
گفت: «پسرم! منتظرم محمد انصاریان بیاید ببینیم برنامه امروزمان چیه؟»
تعجبم بیش تر شد، گفتم: «منظورتو نمیفهمم».
جواب داد: «هر یک از شهدای مدفون در این بلوکهایی که شما الآن میبینی، یک رابطه با عرش دارد.
رابط ما هم محمد انصاریان است که خواستههای ما را میگیرد و به عرش میبرد.»
پرسیدم: « این محمدآقا که میگویید مزارش کجاست؟»
گفت: «دقیقا پشت سر من، ردیف دوم. قبر سوم.»
سراسیمه از خواب بیدار شدم. نماز صبح را که خواندم، به طرف گلزار شهدا راه افتادم و مستقیم رفتم نشانی که بابا داده بود و دیدم چه نشانی دقیق و روشنی.
اما کمی که دقیق شدم، دیدم روی سنگ نام شهید "محمد الضاریان" حک شده است، نه "محمد انصاریان".
بلافاصله به نزد مسئول فرهنگی گلزار شهدا رفتم و موضوع را مطرح کردم. ایشان هم گفت: «بابات آدرس درست داده. مزاری که دیدی همان مزار شهید "محمد انصاریان" است که به اشتباه روی قبرش "الضاریان" نوشته شده است".
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
✨🥀أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🥀✨
♥️🕊نحوه ی شهادت شهید محمد انصاریان
🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐
《 شهادت در حال اقامهی نماز صبح》
💐محمد علی شیروئی، یکی از رزمنده های هشت سال دفاع مقدس که در عملیات کربلای چهار شاهد شهادت محمد انصاریان بوده است،
در مورد نحوه ی شهادت او می گوید:
⚡نزدیک صبح بود و من داخل سنگر امن کوچکی که در مسیر کانال و به سمت نیروهای خودمان بود و از نیروهای عراقی حدود سیمتری فاصله داشت، قرار گرفته بودم و رزمندگان یکییکی برای خواندن نماز صبح به آن سنگر میآمدند.
🍀سنگر کوچکی بود، با سقفی کاملاً بتنی و سنگین.
حالا دیگر سپیده زده بود و در دقایق باقیمانده شب.
محمد انصاریان آمد و گفت: «من بیایم اینجا نماز بخوانم؟»
گفتم: «خوب بیا بخوان».
سنگر به قدری کوچک بود که همزمان دو نفر در داخل آن جا نمیشدند،
بنابراین محمد وارد سنگر شده و به نماز ایستاد.
〽️من هم آمدم جلوی در سنگر نشستم. طوری که نیمی از بدنم خارج از سنگر بود، هنوز نماز محمد تمام نشده بود که گلولهای به روی سنگر خورد و سقف بتنی سنگر با همهی گونیهای پر از خاکی که رویش بود به روی محمد ریخت سر و صورت وکمر من هم زیر آوار مانده بود، کمی که گردوخاک نشست کرد بچهها از پاهایم گرفته بودند و مرا به بیرون میکشیدند درحالیکه میدیدم قسمت اعظم سقف بتنی با باری که رویش بود، روی محمد ریخته و تقریبا صورت و بدنش را له کرده است.
🌾 داشتند مرا به سختی از زیر بتونها بیرون میکشیدند که دیدم آب سبزی از دهانش خارج شد.
مرا که از زیر آوار بیرون کشیدند، همهی بدنم زخمی و پر از خون بود.
بلافاصله به نیروها اشاره کردم که محمد زیر آوار است و بروند او را بیرون آورند، اما ظاهراً سقف بتنی آنقدر سنگین بود که نیروهای حاضر متاسفانه نتوانستند آن را حرکت دهند.
🔅مرا به عقب منتقل کردند و پس از رسیدگی به جراحاتم، به گردان منتقل شدم که آنجا خبر آوردند، نیروها نتوانستند محمد را از زیر آوار بیرون بیاورند و محمد در حال خواندن نماز به شهادت رسیده است؛
🍂 البته در همان منطقه چندین سنگر دیگر هم وجود داشت که عراقیها زده بودند و امکان خارج کردن نیروها از زیر سقفهای بتنی وجود نداشت و آنها نیز بدنشان له شده و به شهادت رسیده بودند.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
✨🥀أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 شهدا✨
#استاد_رائفیپور
مدیون شهدا هستیم💐
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🕊
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
✨🥀أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🥀✨
✨قرائت 100 صلوات _ حدیث شریف کساء ونماز شب 🎁
🕯️به یاد شهید محمد انصاریان و چهارده معصوم علیه السلام
⚠️لطفا برای معرفی کامل شهدا به کانال معنوی بيت الشهدا مدافعان حرم ولایت بپیوندید.
🚨 داخل لیست اصلی مطالب مخصوص به هرکدام از شهیدان والا مقام که در روزهای گذشته ارسال شده را انتخاب کرده و زیر نام شهید لینک و آدرس راحت جهت دسترسی شما سروران به معرفی وزندگینامه شهید مورد نظرقرار داده شده است.
(التماس دعای فرج به حق عمه سادات)
🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐
✨🥀أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🥀✨