eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
255 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
یه وقتا میدونیم راهمون حقه شکی هم توش نداریم ولی اونقد سرزنش دیگران و فشار مشکلات زیاد میشه تو مسیر که به خودمون شک میکنیم! میگیم نکنه اصلا راهمون حق نبوده..آخه مگه میشه راه حق باشه و اینقدر سختی و زحمت هم داشته باشه؟! باید در جواب گفت بله! واقعا میشه.. گاهی همینقدر مشکلات دارن غرقمون میکنن و با اینحال مسیر اشتباه نرفتیم! باید به ته دلمون و وجدانمون رجوع کنیم..اگه برای رضای خداست و تو مسیر حق قدم گذاشتیم دیگه نباید از چیزی بترسیم! سفارش امیرالمومنین چیه؟ میفرمان وقتی به حق رسیدی، در دریای مشکلات غوطه ور شو! یعنی قد یه دریا هم مشکل برات بود بازم نترس! اصلا خودت با اراده خودت برو سمتش! دقت میکنی؟ میگه با اراده خودت! آخه یه وقتام تو نمیری..اون مشکلات هستن که میان و غرقت میکنن! اما مولا میفرمان برو یه مرحله بالاتر! یعنی خودت با اراده خودت برو تو دل مشکلات! ابایی نداشته باش از غرق شدن..اصلا غرق شدنو به بازی بگیر! غوطه ور شو! خودت بپذیر و واردش شو! وقتی راهت حقه..با دل و جون مشکلاتو بغل کن! نترس! تو مسیر خدا قدم گذاشتی پس خودش نگهت میداره! @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : فامیل خدا خاله اومد مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه توی مدرسه مغزم خواب بود چشم هام بیدار زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای اذان ظهر چشم هام رو باز کردم، باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو خواب بودم. سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود. بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد - ساعت خواب - چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟همیشه خمار بودی این دفعه کال چسبیدی به سقف و خنده ها بلندتر شد یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد - با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ... - راست میگه با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن... هنوز سرم گیج بود، باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما برای من فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود قانون عجیب زمان برای اونها یک ساعت و نیم برای من، کمتر از دقیقه ... رفتم برای نماز وضو بگیرم توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ... - فضلی برگشتم سمتش و سلام کردم، چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد و حرفش رو خورد. - هیچی برو از جماعت عقب نمونی ظهر که رسیدم خونه هنوز بدجور خسته بودم، دیگه رمق نداشتم. خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری ... چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم تمرکز کردم روی صورتم که خستگی چهره ام رو مخفی کنم. رفتم تو خاله خونه بود هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد - چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم برای مامان یکم سوپ آورده بودم یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود می سپارم جلال واست افطاری بیاره و... قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ... ...
: مهمان خدا چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای تخت از حال رفتم، غش کرده بودم دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم، خستگی، گرسنگی، تشنگی... صدای اذان بلند شد لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم چشمم پر از اشک شد - خدایا شرمندتم ولی واقعا جون ندارم و توی همون حالت دوباره خوابم برد ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود. باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب من رو به سمت خودش کشید چشمه زلال و شفاف که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد با اولین جرعه ای که ازش خوردم تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ... دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی آب، خنکای مطبوعش تمام وجودم رو فرا گرفت حس داغی و سوختگی جگرم آرام شد توی حال خودم بودم و غرق آرامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا ... تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم . چهره اش پر از شرمندگی که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره آخر افطار کردن با تماس مجدد خاله یهو یادش اومده بود اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ... هنوز عطر و بوی اون غذا و طعمش توی نظرم بود یکم به جوجه ها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم... توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم خستگی سخت اون مدت از وجودم رفته بود ... و افتخار خورده شدن افطار فردا نصیب جوجه های داخل یخچال شد هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ... ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : با صدای تو حال مادربزرگ هر روز بدتر می شد تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود. 2 تا نیروی کمکی هم به لطف دایی محسن شیفتی می اومدن. بی بی خجالت می کشید اما من مدام با شوخی هام کاری می کردم بخنده - ای بابا خجالت نداره که خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی جوون تر، زیباتر الان دیگه خیلی سنت باشه شیش ، هفت ماهت بیشتر نیست ، بزرگ میشی یادت میره. و اون می خندید هر چند خنده هاش طولی نمی کشید. اونها مراقب مادربزرگ می شدن و من سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام می شستم و آب می کشیدم و با اتو خشک می کردم، نمی شد صبر کنم تعداد بشن بندازم ماشین اگر این کار رو می کردم، لباس و ملحفه کم می اومد باید بدون معطلی حاضر میشد. دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود اما هیچ کدوم از دفعات به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم اذیت نشدم، بغضم شکست دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم. صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه... با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم، این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ... آخرین شب قدر دردش آروم تر شده بود تلویزیون رو روشن کردم تا با هم جوشن گوش کنیم. پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم. مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ... - پاشو مادر پاشو تلویزیون رو خاموش کن ... - می خوای بخوابی بی بی؟ - نه مادر به جای اون تو جوشن بخون من گوش کنم می خوام با صدای تو خدا من رو ببخشه ... ...
'نامه‌عاشقانه‌امامخمینی‌به‌همسرشان‌خانوم‌ثقفی درفروردین‌ماه‌سال۱۳۱۲‌درمیانه‌راه‌سفر‌حج‌دربیروت نوشتند: @BOYE_PELAK