eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
255 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 به‌ قول‌ استاد رائفیےپور: این‌ همه‌ روایت‌ درباره‌ هست! آقا‌ توی‌ یکیشون نفرمودند: اگر مردم‌ دُنیا بخوان‌‌! اتفاق‌ میفته..! توی‌ همشون‌ فرمودند: اگر‌ شیعیان‌ ما.. بابا‌ گره‌ خورده‌ ماییم:) 💔🍃 ➰گره‌کور‌ظہورنباشیمـ...! 🙏اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج @montazer_shahadat313
🌸 --------------------------- حس خوب یعنی زندگی کردن؛ نه فقط نفس کشیدن...🎈🐣 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Γ🦋,🌱" - - حضرت آقا بہ سید حسن نصرالله گفتن: کہ هر وقت دلت گرفٺ دنیا بهت سخت فشآر آورد برو یہ اتاق خالے گیر بیار. بشین نمآز بخون بزن زیر گریہ حرف بزن بآ صاحبت مشڪلت حل میشہ(:✨ @montazer_shahadat313
❦°عزیزے میگُفتـ🌸🍃°❦: ◯هروقٺ احساس ڪردید🦋✨ ◯از دور شدید...😨 ◯و دلتون واسہ آقـا تنگـــ نیسٺ...💔🚫 ◯این دعاے ڪوچیڪ رو بخونید••📄•• ◯بخصوص توے قنوٺ هاتون|🤲🏾∞💕| ((لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ😍✨ْ)) یعنـے••☘•• «خداجون🦋✨دلمو‌واسہ‌امامم‌نرم‌ڪن...🍭͜͡🖇͜͡» @montazer_shahadat313
📿 لپ تاپم رو روشن کردم و افتادم تو کوچه پس کوچه های اينترنت...😊 چند تا کوچه رو که دور زدم، يهو ديدم آژير آنتی ويروس به صدا دراومد ؛ فهميدم ويروس گرفته 😕 سريع ويروس رو از بين بردم تا به سيستمم، آسيبی نرسونه ... کارم که تموم شد به حال خودم خنديدم. "البته از اون خنده ها "خنده ی تلخ من از گريه غم انگيز تر است"! با خودم گفتم: کاش اينقدر که هوای لپ تاپت رو داری، هوای خودتم داشتی کاش وقتی گناه ميکردی و آژير دلت داد ميزد که: خطر.. خطر..!!😔 دلم به حال خودم سوخت...!! تازه فهميدم خيلی وقته گناهها، آنتی ويروس دلم رو هم خفه کردند اما خوش به حال اونايی که آنتی ويروس دلشون اورجيناله و هر روز با وصل شدن به خدا آپديتش ميکنن ... خوش به حال اونايی که هر شب رفتاراشون رو مرور می کنن واگر گناهی ناخواسته وارد دلشون شده با آنتی ويروس استغفار نابودش ميکنن يه آنتی ويروس خريدم به نام " استغفار " از ته دل گفتم: "استغفرالله ربی و اتوب الیه... @montazer_shahadat313
••‌ ‌° •. دݪټنـگ ڪـہ مـےشوم💔 چـادࢪم مےشود بࢪایـم مصـداقِ حــࢪم!😌 آخـࢪ، بـوے ڪࢪبݪا مـےدهـد...🙃 عـطـࢪمادࢪم‌زهࢪا‌‌﴿ﷺ﴾ ࢪا مـےدهـد..😍 گـاهے ڪـہ نـفس ڪشیدݩ🌱 بـࢪایـم سـخټ مـےشود،😔 مـےࢪوم دࢪ هواے چـــادࢪم🦋 نـفـس ټـازه مـےڪنم!!!🌙 ° 🦋🤞🏻 ...☁️ ..
{💔} 🕊 و خداوند عشق و انتظار را با هم آفرید...⏳ این را من خوب می دانم! منی که از انتظار تو به عشق رسیدم....💌 (عج)❤ @montazer_shahadat313
این روزها دلم بدجور هوای خاک رو داره😔 کفشامو دربیارمو به احترام خون پابرهنه راه برم... یه گوشه رو پیدا کنم و تنهایی در کنار شهدا غم درونم رو خالی کنم😭 چشم انتظار قدم گذاشتن دوباره در این سرزمین پاک❤️😔 هر چه زودتر @montazer_shahadat313
*ناحله🌸* قسمت‌پانزده‌وشانزدهم
🌸 °•○●﷽●○•° پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد ___ مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز نمازم و که خوندم کتابام و ریختم‌تو‌کیفم لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌ انرژی روزای قبل و نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد .... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد انگار عقربه هاش تکون نمیخورد خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردم‌و برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟ یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم بوسش کردم و گفتم :سلااام +سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟ بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب _امشب چ خبره؟ +مهمون داریم _مهمون ؟ +اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن آخه الان ؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
🌸 انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313