❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صد_و_شصت_دو
واقعیت رو گفتم بهش
_نه
چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت
+چرا با من ازدواج کردی؟
_عاشقت شدم
+از کی ؟
تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه
_از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت ..
چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت
گفتم :
_باور کن بدمزه نشده
نگاهش سرد بود
+میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟
ترجیح دادم اصراری نکنم
بلند شد
همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم
وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟
با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم
رفتم سمت اتاقش
تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون
+فاطمه میمونی یا میری؟
اگه میخوای بری آماده شو برسونمت
حس کردم داره گریه ام میگیره
اینجوری که محمد پرسیده بود
بیشتر حس کردم بهم گفت برو .....
تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم
نمیدونستم چی بگم
نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد
وقتی دید سکوت کردم گفت :
+بپوش ببرمت
خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت
باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ...
گفتم :_من میمونم
چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت
به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم
پنجره ی اتاقش رو بست
چشماشو بست
داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم
هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم ....
نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....!
نمیخوام چیزی باعث ترسم شه
نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی
شاید ولم کنی
شاید خسته شی ازم
من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!!
محمدد من راحت نرسیدم بهت
چقدر گریه....
با لبخند گفت :
+من معذرت میخوام
یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت :
+گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟
با صدای ضعیفی گفتم :
_نخوردم چیزی
+خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم
خندیدم و همراهش رفتم
بهـ قلم🖊
#غین_میم💙و#فاء_آل💚
@montazer_shahadat313
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صد_و_شصت_سه
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم.
قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن.
خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم رو بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن.
اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود.
به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم.
بعضی هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن.
به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم.
ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم.
کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم.
یک ساعت پخش غذاها طول کشید.
وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود.
یکی از بچه های خادمگفت:
+فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت.
لبخند زدمو ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش.
بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید.
از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم
_الو
+سلام
_به به سلام،حال شما؟
+عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
_خوبم.نه هنوز نخوردم.
+عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بود
رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد.
رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن
بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم.
داشتیم غذا میخوردیم
یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم
+چرا نخوردی غذاتو؟
_نمیتونم دیگه.
+خب پس نگهش دار بعد بخور.
_چشم.
غذاش رو تموم کرد و گفت:
!چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند.
+لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکون کرد.
بهـ قلم🖊
#غین_میم💙و#فاء_آل💚
@montazer_shahadat313
🔴 اهمیت اقتصادی بندر بیروت
🔻 بندر بیروت روزانه با ۳۰۰ بندرگاه
جهانے در تعامل بود و سالانه پذیرای
حدود سه هزار ڪشتے بوده ڪه عمده
صادرات و واردات لبنان از آن صورت
میگرفت.
🔹بیشتر ڪالاها و مواد وارداتے
از جمله غذا، مواد اولیه، دارو و
ابزارهای برقی از طریق این
بندر وارد لبنان میشد.
🔹این بندر، بخش اصلی
توانمندی لبنان در ذخیرهسازی
است؛ زیرا انبارهای بزرگی در
آن وجود دارد که کالاهای
مختلفی در آن ذخیره میشود.
جوان حزب اللهے بصیر باشیم
@montazer_shahadat313
قرائت
بسیاری از مردم نسبت به معیار و مفهموم قرائت، تصور نادرستی دارند.
1⃣به عنوان نمونه، در نماز باید کلمه ها فضای دهان را پر کند و نشانه اش این است که دست کم خودمان صدای خودمان را بشنویم، نه این که کلمه ها را از ذهن بگذرانیم یا فقط لب ها را حرکت دهیم.
و یا این که بر خلاف تصور بسیاری از مردم، با نگاه کردن به آیه سجده دار، سجده واجب نمی شود، زیرا تلفظ زبانی، سجده را واجب می کند، نه نگاه به آیه.
1⃣ توضیح المسائل محشی ج1 ص 550
@montazer_shahadat313
به گفتهۍ روانشناسان،
شادترين زوج هاي جهان،
ماهرترين افراد در فراموش
كردن نقاط ضعف همديگر هستند👌
اين كار نياز به بلوغ
و پختگے فراوانے دارد:)
پ.ن:
ما را چہ بے ڱناه گرفـٺار ڪرده اے💞
@montazer_shahadat313
#عاشقانه_شهدا
فقط گفت: «آقا جان
نوكرتم...!»
و سرش افتاد
بچه ها ساكش رو وارسى
كردن💼
يه دفتر چه خاطرات 📙بود كه
روش با خط خوش نوشته بود
«تقديم به همســـ💞ـــر
عـزيـزم»
👈اومدن دفتر رو توى ساك
بذارن كه از لأى اون يه 💌
پاكت نامه افتاد زمين
پاكت سنگين بود...✉️🤔
بازش كردن
يه #حلقه 💍 توش بود و يك نامه..📜
خوندنش؛
فقط نوشته بود✍
#نوكرت#تو_بهشت_منتظرته❤️😔
از دامن زن مرد به معراج ميرود😍
@montazer_shahadat313
#سلام_مولای_من
تـ❤️ـو
مـرغ بـلـند آشـیـانی مولا
هـمنـام
امیـ❤️ـر مـؤمـنـانی مولا
مهـ❤️ـدی
به پدربزرگیات مینازد
تاج سر
صاحبـ❤️ـ الزمانی مولا
سلام صاحبـ❤️ـ العصر و الزمان ...
@montazer_shahadat313
😍🍃
🍁مےدونید چرا موقع دعا کردن
دستامونو می بریم بالا ؟🤲🤲
یعنی خدایا خسته شدم …😓😓
بغلمـ ڪن...🤗
@montazer_shahadat313
#شهیدسیدمرتضیآوینے🌱
دیندارآناستکهدرکشاکشبلادینداربماند
وگرنھ درهنگامِراحتوفراغتوصلحچھ بسیارنداهلدین ..!🌿🖇
#شهیدانه
#تلنگرانه
@montazer_shahadat313