eitaa logo
『آینده‌ســاز🌱』
766 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
47 فایل
حرفی،پیشنهادی،انتقادی؟؟😌🌿 https://harfeto.timefriend.net/16782584517294 👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿 🌱ادمین تبآدلاٺ: @Mm_135 📍مدیریٺ‌کانال:) ⇦ @hossein_it کپے+صلواتـ =حلال😉
مشاهده در ایتا
دانلود
『آینده‌ســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_دو فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد . ت
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 (امیرحسین) یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه. بابا _ امیر جان. مامانت رفته مسجد . میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه. _ مسجد کجا؟ بابا_ خیابون امیری _ چشم . . . وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه ؟ ای خدا. _ خانوم خانوم ببخشید. اون خانومه _ بله؟ _ میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید. اون خانوم_ الان صداشون میکنم . _ ممنون . . . بعد از چند دقیقه مامان اومد. مامان_ سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش. _ چشم. مامان_ میگما امیرحسین. این دختر خانوم سلطانی ، عاطفه رو دیدی؟ _ مادر من شروع شد ؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه . مامان_ یعنی….. با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند . اون دخترخانوم خطاب به من_ سلام. و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی . خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن. مامان_ باشه دخترم. ممنون اون دخترخانوم_ با اجازه بدم _بریم مامان ؟ مامان_ ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این. _ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟ اما مامان ول کن نبود_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟ _ الان نمیخوام مادر من. الان بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم. برگشتم اون سمت. دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری که سرش پایین بود. _ خانوم خوبید؟ کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد. با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد ، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده. _ شما….شما….. اون خانوم_ من متاسفم از قصد نبود. _ نه برای اون نه . اشکالی نداره……یعنی….. تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم. _ کجا میخواید ببرید؟ اون خانوم _ دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. _ کجا ببرم؟ اون خانوم_ خودم میبرم. _ ای بابا. خواهرمن اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ اون خانوم_ قسمت خواهران برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه . _ الان میام. برگشتم داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم. سرشو انداخت پایین و گفت _ ممنونم لطف کردید. _ خواهش میکنم وظیفه بود……. از عقل فتاده دل بی چاره در امروز با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم ... ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 @Ba_velayat_tashahadat
شهید ابراهیم هادی: چادر برای زن یک حریم است،یک قلعه ویک پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید. همیشه میگفت: به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست. 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 ❄️https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 او قهرمان افسانه‌ای ما بود ... 🔴 باستان گراها! ملی گراها، وطن پرست‌ها! کجایید که از انتقام سخن بگویید؟! 🌸@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏مضحک نیست؟ آمریکا ۴ برابر ایران جمعیت داره ولی ۴۰ برابر ایران داره تلفات میده بابت کرونا انگلیس هم جمعیتش با ایران تقریبا برابره ولی ۱۱ برابر بیشتر تلفات داره؛ اون وقت بریم از اینا واکسن بخریم؟ ‎ "آمیرزا محمدرضا" 🔥@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『آینده‌ســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_سه (امیرحسین) یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتی
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 به روایت زینب …………………………………………………………. “ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین . ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ ” سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این…. این….. این همون پسرست که…… ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ، بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین. همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما…. شما…… فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _ من متاسفم از قصد نبود _ نه برای اون نه. اشکالی نداره……یعنی….. یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار. امیر حسین _ کجا میخواید ببرید؟ _ دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. امیرحسین _ کجا ببرم؟ منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم. امیرحسین _ ای بابا. خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام. بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم _ عذر میخوام حاج خانوم اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو….عزیزم. به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟ اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید. _ خواهش میکنم وظیفه بود. و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم….. تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد ... ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 @Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『آینده‌ســاز🌱』
💛͜͡🌿•• فاطمیہ‌را‌عاشورایی‌برگزار‌ڪنید.. بنـده‌حوائج‌یڪ‌سالہ‌خـود‌را‌در‌ایام‌ میگیـرم. برخے‌گلہ‌میڪنند‌ڪہ‌چـرا‌با‌ایݩ‌ڪسالٺ اینقـدر‌براے‌مراسم‌وقٺ میگذارید‌و‌از‌اول‌ٺا‌آخـر‌مجـلس‌فاطمیہ‌و‌روضہ رامینشینید...اینها‌نمیدانند؟ رزق‌سال‌ڪشـور‌ را‌در‌فاطمیہ‌میگیـریم. ♥️ 🖇 @BA_VelayaT_TashahadaT
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کہ پس از 17سال بعد از تفحص زنده شد! . ✅ . 🔹براے شهداے مدافع حرم دعا کنید . ما مدیون شهداهستیم . 🔥 @BA_VelayaT_TashahadaT
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『آینده‌ســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_چهار به روایت زینب …………………………………………………………. “ای وای حی
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 به روایت امیرحسین ………………………………………………………… برگشتم پیش مامان. _ خب بریم ؟ مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم. در ماشین رو زدم و سوار شدم . داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه . با تعجب برگشتم سمت مامان. مامان_ بریم دیر شد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مامان_ خب؟ _ چی خب؟ مامان_ چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم . _ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟ مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟ نمیدونم چرا ولی “نه” تو دهنم نچرخید. _ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین . مامان_ حالا بهت میگم وایسا. سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو. . . تا خونه ۱۰ دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. مامان _ خب خب. مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت. _ بلهههههههههه ؟ مامان_ بله و بلا . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو. بعد خطاب به بابا ادامه داد_ ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد ، بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟ من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم… من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه . عمراااااا ... ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 @Ba_velayat_tashahadat
『📿』 - واقعا خدا بخشندھ ست؟ + اگھ نبود کھ مهلت جبࢪان بهمون نمیداد. الان داࢪی نفس میکشے.. وقت داࢪۍ هنوز..... بسم الله... 🌱..↷ @Ba_velayat_tashahadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『آینده‌ســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_پنج به روایت امیرحسین ………………………………………………………… برگشتم
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 به روایت زینب …………………………………. کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان. همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد ، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم ، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد. فاطمه_ کجایی زینب؟ چته تو امروز؟ _ ها ؟ چی؟ چی شده؟ فاطمه_ هیچی راحت باش. به توهماتت برس من مزاحم نمیشم . _ عه. توام. فاطمه _ عاشق شدی رفت. _ عاشق کی؟ فاطمه_ الله علم _ یعنی چی؟ فاطمه_ هههه. یعنی خدا داند _ برو بابا . . . _ اه اه اه خاموشه مامان_ چی خاموشه؟ _ عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان مامان _ واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه . اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا. بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم. و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید. یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه . اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم….. من در طلبم روی تورا میخواهم بی پرده بگویمت تورا میخواهم ... ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 @Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دموکراسی شعار آزادی میدهد، اما درعمل، با نهان روشی و سیستم‌های کاملا مخفی جاسوسی و شبکه‌های گسترده تبلیغاتی اجازه نمیدهد که احدالناسی آزادانه بیندیشد و آزادانه انتخاب کند. "شهید سید مرتضی آوینی" پ.ن: ویدئو‌ی خواندنِ وصیت‌نامه حاج قاسم در پیجِ ندا پاک شد. 🔥@Ba_velayat_tashahadat
2.mp3
14.47M
•خاطرات خودنوشت شهید سلیمانی •پیشنهاد ویژه @Ba_velayat_tashahadat