『آیندهســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفتاد_و_یک #بخش_دوم _ اره. چطور ؟ عمو_ هیچی. همینطوری. راستی
🌹🌸🌹
🌸🌹
🌹
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_دو
چشمام رو باز میکنم. به خاطر نور تندی که تو محیط بود و فوق العاده آزار دهنده سریع دوباره پلک هام رو روی هم میزارم. صدای نجواگر کسی رو بالای سرم میشنوم. “صدای قرآنه؟ آره . فکر کنم . اما از کجا؟ نکنه مردم ؟ ”
با احساس سوزش شدیدی که تو دستم ایجاد میشه ، دوباره چشمام رو باز میکنم و قبل از اینکه فرصت کنم دلیل سوزش دستم رو جویا بشم با چشم های بارونی امیر حسین رو به رو میشم ، چشم از چشم های اشک بارش میگیرم و به کتابی که تو دستش بود خیره میشم ، و بعد چشم میدوزم به لب هاش که با آرامش خاصی آیه های قرآن رو زمزمه میکردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
امیرحسین_ صَدَقَ اللهُ العلیُ العَظیم همزمان با چشم های امیرحسین ، کتاب عشق بسته میشه و بعد بوسه روی جلدش میشینه.
چشم میدوزم به حرکات امیرحسین که گواهی دهنده عشق بودند. چشماش که باز میشه باهم چشم تو چشم میشینم ، لبخندی میزنه و برعکس دلهره ای اون موقع داشت با آرامش زمزمه میکنه _ خوبی.
صداش به قدری آروم بود که تنها با لبخونی میشد متوجه شد ، به سر تکون دادن اکتفا میکنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم میکشونه ، بله. دقیقا چیزی که ازش همیشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولین و آخرین باری که سرم زدم ، نزدیکای کنکور بود که از استرس و اضطراب کارم به بیمارستان کشید، اول که رگ دستم رو پیدا نمیکردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ کردن ، بعد هم که سِرُم رو باز کردن تا یک هفته با کوچیک ترین حرکتی حسابم با کرام الکاتبین بود .
با شنیدن صدای امیرحسین دوباره درد و سوزش فراموش میشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _ راستش، چیزه ….هیچی فقط حلال کنید …..
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل کردم گفتم حلال کنید اگه…..
حرفش رو قطع میکنم _ نه نه. ممنون. من کلا تو سرم وصل کردن مکافاتگگ
با صدای زنگ در از جام بلند میشم. بی حوصله به سمت پذیرایی میرم . با صدای نسبتا بلندی مامان رو صدا میکنم بعد از اینکه به نتیجه ای نمیرسم به سمت آیفون میرم. با دیدن چهره امیرحسین بعد از چند روز لبخندی مهمون لب هام میشه. در رو میزنم و گوشی اف اف رو برمیدارم.
_ سلام. بفرمایید.
امیرحسین_ سلام. مزاحم نمیشم. میشه یه لحظه بیاید تو حیاط فقط لطفا.
_خب بفرمایید داخل.
امیرحسین_ کارم کوتاهه طول نمیکشه.
گوشی آیفون رو میزارم ، چادر رنگی مامان رو برمیدارم و میرم تو حیاط. با دیدن امیرحسین که چند شاخه گل رز گرفته بود جلوی صورتش ذوق میکنم ، کمی میپرم و دستام رو به هم میزنم_ وای مرررررسی.
امیرحسین میخنده و گل هارو به طرفم میگیره و با لبخند میگه _ بفرمایید ، تازه متوجه حرکت ضایع خودم میشم. چشمام رو روهم فشار میدم و میگم_ ببخشید . من گل رز خیلی دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
امیرحسین_ قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش میگیرم و تعارف میکنم که بیاد تو اما قبول نمیکنه. بعد از چند ثانیه چهرش جدی میشه و میگه _ راستش ، این چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نمیخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببینم چیزی شده؟
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش میرفتم و به خودم فحش میدادم که چرا باعث اذیت و نگرانیش شدم.
_ نه. چیزی نشده ببخشید اگه باعث نگرانیتون شدم.
“ای وای. اره جون خودت. چیزی نشده. همش دروغ بگو فقط ”
امیرحسین_ خب خداروشکر. پس من دیگه رفع زحمت میکنم.
_ اختیار دارید. ممنون که اومدید. راستش…..راستش…..
امیرحسین_ راستش؟
_ هیچی
امیرحسین_ هیچی؟
_ اره
امیرحسین_ راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب امیرحسین باشم میگم خداحافظ و با حالت دو سریع میرم تو خونه. در رو میبندم و پشت در میشینم. دستم رو میزارم رو قلبم که تند تند خودش رو به این ور و اون ور میکوبید. “وااااای داشتم گند میزدما. ”
این چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. ۲۵ تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و ۵ تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
“نکنه امیرحسین باشه”
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
#ادامه_دارد...
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خدا من رو برای چی آفریده؟🤔
➖میخواست آزارم بده!؟
➖ یا اینکه لذت ببرم؟🤗
🌹@Ba_velayat_tashahadat
{🍭💖}
باید یاد بگیریم؛
که آرام آرام تغییرکنیم...!
#تلنگر🌱
🌸@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدویت یعنی این...😌👊🏻
🔥ⓙⓞⓘⓝ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
『آیندهســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفتاد_و_دو چشمام رو باز میکنم. به خاطر نور تندی که تو محیط ب
🌹🌸🌹
🌸🌹
🌹
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_دو
#بخش_دوم
شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟
دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟
با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟
چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام
امیرحسین _ زینب میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
_ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم.
تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم.
امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟
“هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. ”
_ منو میبری خونه؟
امیرحسین _ اره. اره. حتما.
برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی.
تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد.
#ادامه_دارد...
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱#استوری
استاد #پناهیان
☺️منتظر مانند یک سرباز،
مقابل فرمانده بااحترام میایستد.
🖤@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 از کودکی تا شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با طراحی زیبای فاطمه عبادی بر روی شن..
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#سردار_دلها
🌺@Ba_velayat_tashahadat
🔺یک سوال و قضاوت با شما🤔
اگر نزدیک به ۲۵ هزار سرباز در مسکو، پکن، تهران یا کاراکاس جمع میشدند و این پایتختها را به منطقه نظامی تبدیل میکردند؛ دولت آمریکا، آلمان، فرانسه و جامعه جهانی به این موضوع چه واکنشی میداشتند؟!
✍ M.mahdi abbasi
🔥@Ba_velayat_tashahadat
『آیندهســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفتاد_و_دو #بخش_دوم شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا
🌹🌸🌹
🌸🌹
🌹
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_سه
به روایت زینب ………
چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد .
کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه….. میشه…. باهم حرف بزنیم ؟
امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم.
با جدیت میگم_ همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین _ میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم.
دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.
_ من ، من ، شوخی نمیکنم.
امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی…..ه..م…ه چی تم…و…مه …..
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه.
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو….ننگاه کن.
چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده زینب؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه….میشه…. منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم.
امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم .
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه_ زینب….چی شده ؟
_……………
فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی….دلم….گرفته.
فاطمه_ وای زینب مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت
فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای اره. اخ جون.
فاطمه_ آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو .
لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
#ادامه_دارد...
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌹
🌸🌹
🌹🌸🌹
@Ba_velayat_tashahadat
『آیندهســاز🌱』
🧐حتما شنیدین که... یاران امام زمان 313 تاهستند♥️ خب من و شما(شما که بزرگوارید فقط من) هم که هر جور
#صبحگاه_انتظار18
☘خب تا الان راجب سه تا از فلسفه های غیبت باهم حرف زدیم👌🏻
🦋 #آزمایش_و_غربال_نسانها
🌧 #حفظ_جان_امام
💤 #عدم_آمادگی
و امروز با اصل بعدی که #غیبت_یک_سنت_الهی هست ، در خدمتتون هستیم 😊💖🌱