eitaa logo
『آینده‌ســاز🌱』
766 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
47 فایل
حرفی،پیشنهادی،انتقادی؟؟😌🌿 https://harfeto.timefriend.net/16782584517294 👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿 🌱ادمین تبآدلاٺ: @Mm_135 📍مدیریٺ‌کانال:) ⇦ @hossein_it کپے+صلواتـ =حلال😉
مشاهده در ایتا
دانلود
『آینده‌ســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_هفت سرشو بالا گرفته بود ، به زور تونستم چشماشو ببینم
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم و جالب بود برام که بین شقایق و یاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود. عموهم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد. . . . مامان_ زینب جان. مامان. بیا تلفن _ کیه؟ مامان_ فاطمه سریع دوییدم سمت تلفن _ سلااااام . فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟ _ مرسی عزیزم تو خوبی؟ فاطمه_ فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل. امروز کلاس ، میای؟ _ مگه چهارشنبس امروز؟ فاطمه_ اره _ وای نه فاطمه. میترسم. فاطمه_ از چی میترسی ؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه. تازه من با بابام میایم دنبالت . _ نه مزاحم نمیشم فاطمه_ ساعت ۴/۵ حاضر باش .خدانگهدارت. منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد، منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم. _ مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس. مامان_ باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان…… بدون اینکه حرفش رو تموم کنه ، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم. _ حالا نمیشه بیخیال شیم. مامان_ خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره. _ اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده. مامان_ کمتر از دهن اژدها نبوده ، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی. راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد. مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم_ هرجور دوست داری . . . در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن . شیشه رو کشید پایین. فاطمه_ سلام خانوم ترسو چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم. سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم _ سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟ بابای فاطمه _ سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن. _ ممنونم. فاطمه _ قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا _ علیک فاطمه_ خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟ _ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم پرو خانوم. . . . با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. “ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟” ... ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 @Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬆مراحل دوستی با شهدا ⬆ یک شهیدی که دوسش دارین رو انتخاب کنید و باهاش دوست بشین شک نکنید به زندگیتون کمک میکنه و برکت میده ... 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 ❄️https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 فتنه‌ای شدیدتر از دجال... ☘️ ملاک امام رضا (سلام الله علیه) برای فتنه آخرالزمان : شیعه‌ای که طرف دشمن می‌رود و دشمن به او امید می‌بندد... 🌸@Ba_velayat_tashahadat
‌❲ بِسْم‌ِاللّٰهـِ‌الـرَّحْمـٰنِ‌الـرَّحیمِ‌🌸' ❳
『🍃』 ‌ حاج‌آقا میگفت : بدی ، هرچند کوچک رو انجام‌نده! شاید همین بدی تو رو از راه اصلی جدا کنه! و خوبی ، هرچند کوچک رو ترک‌نکن! شاید همین خوبی تو رو متصل کنھ... -حجت‌الاسلام‌سرلک🌱' ✨..↷ https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『آینده‌ســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_هشت یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خ
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا. مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه? یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا . میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب. فاطمه_ چته دیوونه؟ عه _ عه خب ترسیدم. فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟ _ چه خبری؟ فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه. _ مسخره فاطمه_ نه جدا. واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق. _ خب. قول بده به کسی نگی. فاطمه_ همین الان میرم میگم _ عه توام. کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست. فاطمه_ خب؟ _ خب به جمالت بالام جان. فاطمه_ این چیش بده؟ _ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی. مامان_ بیا این چایی ها رو ببر. _ نه. مامان_ چی نه؟ _ من نمیبرم. مامان _ حرف نزن بدو. بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون. همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین. فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم……. ... ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 @Ba_velayat_tashahadat
📝 🌱هفت قدم برای شاد بودن قدم اول:کمتر فکر کنید , بیشتر احساس کنید. قدم دوم:کمتر اخم کنید, بیشتر لبخند بزنید. قدم سوم:کمتر صحبت کنید, بیشتر گوش دهید. قدم چهارم:کمتر قضاوت کنید, بیشتر بپذیرید. قدم پنجم:کمتر ببینید، بیشتر انجام دهید. قدم ششم:کمتر گلایه کنید, بیشتر سپاسگزارباشید. قدم هفتم:کمتر بترسید, بیشتر دوست داشته باشید. ┏━━━⚜━━━┓ @Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『آینده‌ســاز🌱』
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_نه مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان م
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 به روایت امیر حسین مدام نگران این بودم که بابا سرد برخورد کنه یا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود. امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟ _ جان؟ امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟ _ چی ؟ من ؟ نه بابا امیرعلی_ ? . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟ _ نه پدرم ادامه بده. ? . . . مامان حانیه خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟ با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه . . . چندبار سر جام غلط میزنم .” وای خدا دارم دیوونه میشم “. الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون…… با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آیه الکرسى مسکن خوبیه……. . . . با صدای آلارم گوشی سریع از جام بلند میشم. با حرص گوشی رو خاموش میکنم و میندازمش اون سمت. ” وای امروز ، دانشگاه نه ” . . . محمدجواد_ میگما امیر این خواهرمون چی بود اسمش؟ اها خانوم مقیمی. اخ ببخشید بیتا خانوم. بعد لحنشو زنونه میکنه و میگه _ خواهر فکر کنم میخواد مختو بزنه. _ خیلی مسخره ای جواد. میدونی ازاین شوخیا بدم میادا. محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟ _ بسته برادر. محمد جواد_ خب حالا بی جنبه جانم. امروز میخوایم با بچه ها بریم بیرون فکر کنم یه شش هفت ماهی هست که اصلا جایی نرفتیم ، فقط تو هیئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟ _ صددرصد محمدجواد_ سنگین باش خواهرم. _ برادر تقبل الله با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه. سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم. بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا ... ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 @Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌"کسۍ کہ زیباییِ اندیشھ دارد زیبایۍ ظاهرش‌را به نمایش‌نمۍگذارد..." -شهیدمطهرۍ🖤 🖇@Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور 🔺 خودتو دستِ کم نگیر👌🏻 💢 فعالان مهدوی ببینند! 🔥https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
🔴 به روز باشیم! 💬 زمانی که ترامپ از توییتر تهدید حمله به ۵۲ نقطه فرهنگی ایران می‌‌کرد از نظر توییتر خطری متوجه کسی نبود اما با حمله به کنگره تازه معنی خشونت را فهمیدند. البته که خشونت در برابر مردم خاورمیانه کاملا مشروع و وسیله دموکراسی است. @Ba_velayat_tashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی حاج قاسم... این آقا اصرار دارن که عکس که انداختن با حاجی بد افتاده و دوباره عکس بگیرن.... فدای خنده هات😭 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 ❄️https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13
- وسلام‌برنـورخدا؛ درتاریکے‌هاۍزمین✨'
.•🌿•. …بہانہ زیاد بود براۍاینکہ کار را ول کنیم و بریم،ولۍمصطفۍخواب و خوراک نداشت.حاج آقا(آیت اللہ خوش وقت)گفتہ بود چقدر پیگیر بحث هستہ اۍست.ورد زبان مصطفۍشده بود:) بایــدڪارۍڪنیم از دغدغہ هاۍآقـا ڪم بشــہ... پ.ن: دغدغه ی ، این بود که از دغدغه های کم بشه، من و تو چیه رفیق؟! 🙌🏻 🌱 •• ↷ ‌‌@Ba_velayat_tashahadat