eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
462 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ دعاهای سفارش شده برای سلامتی و ظهور امام زمان(عج) 🎙 حجت‌الاسلام والمسلمین فرازی نیا (عج) 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 حق الناس فقط زدن جیب مردم نیست!! حق الناس فقط کلاهبرداری و اختلاس نیست!! ‌ 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هربار چیزی گم میکنیمـ ‌مےگویند چندصلواټ بفرسٺ ان شاءالله پیدا مےشود! مولای عزیزتر از جانمـان ‌چند صلوات بفرستیم تا پیدایت کنیمـ؟..♥️! 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
سه کار است که شیعه باید هر روز انجام دهد : _خواندن دعای عهد _دعای فرج _سه بار تلاوت سوره ی توحید و هدیه آنها به امام زمان (عج) 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
شیخ رجبعلــی خیاط: چشمت به نامحرم می‌افتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!! اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو: ((یـــــا خیر حبیب و محبوب... )) یعنی: خدایا من تو را می‌خواهم، این‌ها چیه؟! ، این‌ها دوست داشتنی نیستند... هر چه كه نپاید دلبستگی نشاید .... 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرض کن (حضرت مهدی) به تو مهمان گردد!! (ظاهرت) هست چنانی که خجالت نکشی؟ (باطنت) هست پسندیده صاحب نظری؟ (خانه ات) لایق او هست که مهمان گردد؟ (لقمه ات) در خور او هست که نزدش ببری؟ حاضری (گوشی همراه) تورا چک بکند؟ با چنان شرط که در (حافظه) دستی نبری؟ واقفی بر (عمل خویش ) تو بیش از دگران؟ می‌توان گفت تورا (شیعه اثنی عشری)؟... 🤍الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج🤍 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
📓زیارتنامه حضرت رقیه سلام الله علیها 🖤شهادت جانسوز سه ساله ابا عبدالله الحسین، حضرت رقیه سلام الله علیها تسلیت باد 🖤 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت13 زبانم هم میداند که آقاجان حاضر نیست خاری در پای مادر شود زیرا او واقعا مادرانه و عشق خالصی به مادر دارد. آقاجان منتظر است حرفی بزنم و راستش را بگویم. _ساواک ریخت تو خونه! همه مون ترسیدیم و مادر گفت شما رفتی نیشابور. آقایه تهدیدش کرد، منو محمد خیلی ترسیده بودیم آقاجون! من رفتم خونه ی لیلا چون کمک بیارم که مادر ... دستم را جلوی دهانم می گذارم. _مادرت چی؟ _مامان حالش بد شد و بردنش بیمارستان. دیگه ام نتونستم خبری بگیرم. آقاجان پشتش را به من می کند، انگار اشک می ریزد و نمی خواهد اشک هایش را ببینم. بعد رویش را به من می کند و می گوید: _خب ریحانه جان! برو خونه. خطرناکه دیگه بیشتر از این. _شما کجا میرین؟ _منم یه جاییو دارم دیگه. به مادرت، محمد و لیلا و آقامحسن سلام برسون. دستش را داخل کاپشن اش می کند و نامه ای به دستم می دهد و می گوید: _اینم بده مادرت. بعد هم کمی پول به دستم می دهد و سفارش می کند به مادر برسانم . _چشم. لبخند مصنوعی به خاطر حالم می زند و می گوید: _ان شالله زود برمیگردم. شما برو منم پشت سرت میرم. بغض جدایی از پدر در گلویم ته نشین می شود و بغلش می گیرم و خداحافظی می‌کنم. هر قدمی که می روم بر میگردم و آقاجان را می بینم که برایم دست تکان می دهد. از کوچه که بیرون می روم اشک هایم پایین می ریزند و سعی میکنم گریه ام را مهار کنم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دلم همچون دریای طوفانی پر از تلاطمی و آشوب است. خیلی سخت است حالتی را بازی کنی در حالی که در آن حالت نیستی. بالاخره کوچه و خیابان ها تمام می شوند و به خانه می رسم. کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. صدای لیلا می آید و دوان دوان خودم را به او می رسانم که مادر را در بستر می بینم. لبخندی می زنم و سلام می دهم. مادر چشمان به اشک نشسته اش را می گشاید و نگاهم می کند. _سلام. دست را می بوسم و روی چشمانم می گذارم. مدام خدا را شکر می کنم. _حالت چطوره مامان؟ خوبی؟ سری تکان می دهد و لیلا می گوید: _تموم بیمارستانو شاکی کرده از بس حرص تو رو خورده! بغلش می گیرم و می گویم: _برات خوب نیست عزیزم. لیلا مرا به آشپزخانه می خواند تا قرص های مادر را ببرم. وقتی به آشپزخانه می روم من را کنار می کشد و می گوید: _مامان سکته کرده. خدا رو شکر رفع شده، دکترا میگن خیلی فشار عصبی روشه اگه زبونم لال تکرار بشه وضعیتش وخیمه. مگر مادر من چند سال داشت که سکته کند؟ او هنوز چهل سالش نشده بود. برایش زود بود مو سپید کند و دستانش چروک شود. _جدی میگی؟ وای خدا رو شکر. شکر که ازین بدتر نشد لیلا، خدا بهمون رحم کرد. من مراقبشم اصلا عین چشمام. _میدونم عزیزم. آره خدا بخیر کرد. ببین من باید برم خونه، محسن میگه فاطمه بهونه میگیره ولی عصر میام باز. _باشه. محمد کجاست؟ _با دایی رفتن بیرون. قرص ها را برمی دارم و با او خداحافظی می کنم. لیلا پیش مادر میرود و بغلش می کند. بعد از سفارش کردن خداحافظی می کند و میرود. قرص های مادر را به دستش میدم و او قرصش را می خورد. _الهی قربونت برم. چقدر جوش میزنی، آقاجون حالش خوبه. رنگ چشمانش تغییر می کند و به سختی می گوید: _تُ... تو از کج.. آ میدونی؟ نامه را در می آورم و به دستش میدهم. _آقاجونو تو راه مدرسه دیدم. حالش خوبِ خوب بود. فقط نگران تو بود و حالتو پرسید، منم مجبور شدم بگم. _چرا نگرا... نش کردی؟ دلسوزی مادر لبخندی تلخ روی لبانم می نشاند. پرده اشکی جلوی دیدگانم را می گیرد. تمام طول زندگی اش به نگرانی طی شد، نگرانی برای ما،آقاجان، دایی و خانم جان. اصلا ندیدم تنها خودش را در نظر بگیرد. همیشه مراعات ما را می کرد؛ میخواست ما راضی باشیم، ما شاد باشیم و اگر خودش غمگین بود نقاب شادی به چهره اش میزد. حالا هم حال خودش خوب نیست و نگران آقاجان است که او نگران نشود. نمیدانم کلمه ی فرشته بودن برایش کافیست؟ خدا این فرشته را بی بال و پر کرد و برای ما فرستاد تا ما، مادر صدایش بزنیم. _قربونت برم. شما نگران خودت باش. دیگه وقت خودته، باید مراقب خودت باشی بسه غصه ما رو خوردی! مادر نامه را باز می کند. لبخندی میزند و می گوید: _منکه سَ...واد ندارم مادر! نامه را روی قلب و چشمانش می گذارد و به دست من میدهد تا بخوانم. با خواندن هر کلمه ای جان و روحمان به سوی آقاجان پر می کشد. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت14 "بسم الله الرحمن الرحیم" سلام. همسر عزیزم سلامت می دهم در حالی که جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست. زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد‌. ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست... میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچه هایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم. همواره از زحماتت تشکر میکنم و میدانم اگر در این راه اجری نصیبم شود نیمی اش برای توست. کمی پول به ریحانه دادم تا وقتی که برگردم یا دوباره کسی را ببینم تا برایت بفرستم، متاسفانه تا آن زمان با همین پول اندک سر کنید تا ان شاالله برگردم. کتاب هایم راحاج آقا سنایی عصر امروز میبرد تا کمتر بترسید. به همگی سلام برسان. خداحافظ تان... نامه را روی زمین می گذارم و پا به پای مادر اشک می ریزم. با صدای در هول می شویم و اشک هایمان را پاک می کنیم. چادری بر می دارم و در را باز میکنم. لبخند دایی و چشمان درشت محمد نمایان می شود. لبخند مصنوعی می زنم و به داخل دعوتشان می کنم. دایی حال مادر را می پرسد و می گویم تعریفی ندارد. نان و ظرفی به دستم می دهد و می گوید: _بدو سفره رو پهن کن دایی، کبابا یخ کرد. چشمی می گویم و ظرف و قاشق ها را می چینم و سفره را می برم. نامه در دست دایی است و به بیرون می رود. سعی می کنم خوشحال به نظر بیایم تا حداقل روحیه محمد خراب نشود. بالاخره دایی هم می آید و دور سفره می نشینیم. دلم هوس آقاجان را می کند، جایش در بالای سفره مان خالی ست. نگاه مادر به جای آقاجان خشک شده و به زور غذا میخورد. هیچ کس حرف نمی زند و همگی در سکوت غرق شده ایم. غذایمان را می خوریم و بلند میشوم؛ ظرف ها را می شویم. دایی به محمد در درس هایش کمک می کند. سیب و پرتقالی برای مادر پوست می گیریم و برایش می گذارم. سراغ درس هایم می روم اما حواسم خودش را در جایی دیگر جا گذاشته است. چند درسی میخوانم که از خستگی خوابم می برد. با شنیدن صداهایی از خواب بیدار می شوم و از اتاق بیرون می روم. با دیدن حاج آقا سنایی، چادر سرم می کنم و میروم و سلام می دهم. حاج آقا احوالم را می پرسد و دلداری ام می دهد. کمی با مادر حرف میزند و کتاب ها را داخل کیفش می گذارد و میرود. دایی برای بدرقه اش می رود و آنجا چند کلامی هم با او حرف می زند. یک ماه بعد... الان بیشتر از سه هفته ای می شود که آقاجان را ندیدم. جای خالی اش در خانه برایمان پر نمی شود. زینب هم مثل ما از عمویش بی خبر است، دایی هم از اول هفته رفته است تهران و ما بیشتر از همیشه تنها شده ایم. بغض هایمان را قورت می دهیم و به خشم مان اضافه می کنیم. هر کار میکنم تمرکزی برای کنکور ندارم ولی مادر تشویقم می کند و دست روی نقطه ضعفم می گذارد. از جهاد علمی آقاجان می گوید از اینکه انقلابیون باید دانا باشند. من هم با همین دلخوشی ها خودم را درس سرگرم می کنم. شب با بغض فروخفته می خوابم و صبح با اذان بیدار می شوم. وضو میگیرم و نماز میخوانم، به یاد آقاجان قرآن را باز میکنم و میخوانم. بعد که سپیده صبح بالا می آید، محمد را بیدار می کنم و زنبیل نان را به دستش می دهم. چای دم میکنم و تدارک صبحانه را می بینم. محمد که بر می گردد سفره را پهن میکنم و قرص های مادر را به دستش میدهم. مادر روز به روز بهتر می شود و خدا را بخاطر لطفش هزاران مرتبه شکر می کنم. ساندویچی داخل کیف محمد و خودم می گذارم و راهی مدرسه می شویم. صف شدن برایم عذاب شده، نه به آن قرآنشان نه به دعاهایی که به جان شاه می کنند. به هر حال چند صباحی بیشتر مهمان این قفس بزرگ نیستم. تمام هفته را به امید زنگ خانم غلامی سپری میکنم. او تنها معلمی ست که روسری به سر دارد و قر و فرهای اضافه ندارد و برای دبیرهای مرد عشوه نمی آید. عقاید عجیبی هم دارد، البته برای بچه ها نه من و زینب! چون ما میدانیم او از چه سخن می گویید و مقصود حرفش را در هوا می قاپیم. دوشنبه ای دیگر از راه می رسد و خانم غلامی را برایم می آورد. وقتی وارد می شود همگی بلند می شویم و با لبخند زیبایش احوالمان را می پرسد و سپس قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه ای تلاوت می کند. بعد هم معنی آن را می خواند و اندکی تفسیر می کند. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت15 کتاب های ادبیاتمان را روی میز می گذاریم و خانم شعری می خواند: _حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو... و انـدر دل آتش درآ پـروانه شــو پروانه شو... هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن... و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شو هم خانه شو... رو سینه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها... و آنگـــه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو... باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی... گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو... من که مبهوت لحن خواندن و شعرش شده ام. دوست ندارم شعرش تمام شود اما به پایان می رسد و همگی مان را مبهوت می سازد. خانم غلامی نظر بچه ها را در مورد شعر مولانا می پرسد. هر کسی نظری می دهد و من هم دستانم را بالا می برم و می گویم: _بنظر من عشق مولانا رو غرق کرده. خدا جرعه ای از مستی عشقش رو به مولانا چشونده و مولانا اشعاری از عمق جانش میگه. اگه دقت کردین من افعال حال به کار بردم چون فکر میکنم مولانا با این اشعار نابش عشق و روحش رو توی این بیت ها خلاصه کرده. دلیل اینکه شعراش به دلمون میشینه همینه که هنوز حس جوشش عشق رو احساس می کنیم. خانم غلامی برایم دست می زند و با لبخندی جلوه ی زیبا به کلامش می بخشد. _آفرین! تا به حال همچین تعبیری رو نشنیده بودم. واقعا عالی بود! مولانا عشق رو به تک تک ابیاتش هدیه داده. مستی و شوری عشق در شعر مولانا کاملا برای قلب ها محسوسه. بعد هم در مورد نکات زیباآرایی شعرش صحبت کردیم و بعد من تمام آن نکته ها را در کتابم یادداشت کردم. زنگ به صدا در می آید و دوباره فصل به ماتم رفتن من شروع می شود. زینب مرا به حیاط می برد. گوشه ای از حیاط می نشینیم و من نجواگونه در گوشش از اعلامیه آیت الله خمینی می گویم. زینب هم از کتاب های عمویش می گوید از جمله رساله ی آیت الله خمینی. او می گوید این کتاب آنقدر خطرناک است که هر کس داشته باشد یعنی حکم مرگش را دارد! زنگ کلاس ها به صدا در می آید و به کلاس می رویم. این بار با آقای بهروزی کلاس داریم. توی کلاس بیشتر از اینکه ریاضی یاد داده شود، زمان صرف حرف های بیخود و شوخی های آقای بهروزی با دخترها یا برعکس می شود. آقای بهروزی وارد کلاس می شود و همگی بلند می شویم. مردی قد بلند که همیشه کت قهوه ای با شلوار دمپا دارد. پوزه کفش هایش از پوزه کروکدیل ها هم بیشتر است! کرواتش هم عضو جدا نشدنی از پیراهنش است؛ انگار بهم دوختن شان. کتاب ریاضی ام را در می آورم. فرانک رحیمی یا بهتر است بگویم پایه شوخی های آقای بهروزی، بلند می شود و تکالیفان را نگاه می کند. نگاهی به دفترم می اندازد و به جای اینکه علامت بگذارد که دیده شده، خطی بزرگ وسط دفترم می کشد و با پوزخند از کنارم رد می شود. آنقدر عصبانی هستم که نهایت ندارد. من روی دفتر هایم حساسم و رحیمی اینگونه به قول خودش مرا اذیت می کند. زینب دستش را روی دستم می گذارد و لبخند دارد. حالم بهتر می شود و سعی می کنم حرص نخورم، کمترش از دست یک دختر حسود! آقای بهروزی کمی درس می دهد اما بین درس دادن اش هم مکث هایی می شود. رحیمی تا می بیند تخته پر شده، بلند می شود و تخته را پاک می کند. آقا از کسی میخواهد مسئله را حل کند که بی مقدمه رحیمی از جا می پرد تا مسئله را حل کند. اول دست و پا شکسته مسئله را کمی حل می کند اما جایی لنگ می ماند و بچه ها مسخره اش می کنند. آقای بهروزی از کس دیگر می خواهد تا مسئله را حل کند. همگی هم را نگاه می کنند اما کسی نیست به سراغ تخته برود. من که جوابش را می دانم بلند می شوم و پای تخته میروم . با آرامش و صدای رسا مسئله را توضیح می دهم و می نشینم. چشمان رحیمی نزدیک است از حسودی از کاسه درآید! آقای بهروزی که تعجب از چشمانش می بارد، می گوید: _احسنت! من تا بحال این مسئله رو فقط خودم برای بچه ها حل می کردم و اونا می فهمیدن اما امروز هم شما خودتون حل کردین و هم به بقیه یاد دادین. تشکر می کنم و در دلم به خودم افتخار میکنم که با رفتارم علاوه بر اینکه نشان دادم دختر درسخوانی هستم، همچنین نگذاشتم با رفتار ناشایست آقای بهروزی خیلی خودمانی با من حرف بزند. احترامی که او برایم قائل بود بهترین چیزی بود که حجاب به من داد و اینکه امثال آقای بهروزی فقط به ظاهر من نگاه نکنند بلکه بفهمند من میتوانم به کمالات درونی هم دست پیدا کنم. بالاخره زنگ آخر می خورد و کوله ام را بر می دارم و راه میوفتم. زینب به من قول داده چندتا از کاغذ ها و کتاب های عمویش را برایم بیاورد، او خودش خوانده و خیلی خوشش آمده. من هم دوست دارم چیزهای بیشتری از زبان آیت الله خمینی بدانم. محمد آن سوی خیابان منتظرم است و با سنگ ها بازی می کند. سلام می دهم و به سوی خانه راه میوفتیم. خیلی دمق به نظر می رسد. سر صحبت را باز می کنم و می گویم: _چیزی شده؟ 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی 🌸
شبتون امام رضایی ممنوع
بسم الله رحمن الرحیم 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در‌میان‌غُصه های‌زِندگی‌یک‌نفر باشد‌که‌آرامت‌کند(:🌸🌿 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
امیرمومنان‌علیه‌السلام از پیامبراکرم پرسیدند: شیعیان ما در هنگام مرگ چه حالی خواهند داشت؟! پیامبرصل‌الله علیه‌و‌آله فرمود: شیعیان ما، به اندازه‌ی که به ما دارند، مرگ بهتری هم خواهند داشت...🌿 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
‌ آیت الله بهجت : در هر مرحله‌ای از گناه هستی سریع توقف کن! مبادا فکر کنی آب از سرت گذشته و از رحـمـت خداوند ناامید شوی؛ شـیـطان میخواهد القا کند که آب از سرت گذشته و تـــوبــه فـایـده نـدارد. مـبـادا فـریـب شـیـطان بخوری ... خداوند بسیار تــوبـه پذیر و مهربان است:) ♥️ 🌿 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگفتی‌دختری‌داری❤️‍🩹 . . حالـــم‌خرابــه‌بابا..! 💔 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدام گرفته پدرم برگشته دعام گرفته ..🖤! 🌿 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
آقای پزشکیان گفتن که کابینه جوان رو برای دولتش انتخاب میکنند .. کم سن و سالترین عضو کابینشون الان ۶۳ سالش هست 🤷‍♂😅 بنظرم از ۱۲۰ سال حساب کرده 😂
یعنی کسانی رو انتخاب کرده که خودشون هم فکر نمیکردن انتخابشون کنه😂😂
فرق ریس جمهور ها اینجا دیده میشه کابینه شهید رئیسی از بهترین مدیران بودن کابینه آقای پزشکیان تو کار خودشون هم موندن 🤷‍♂
بابامهدی جان🥲❤️‍🩹 •𝐽𝑜𝑖𝑛•➜‌‌⊱·–·–○○○·–·–·–⊰ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
1_12904272982.mp3
11.01M
کربلا..💔 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
‌به کعبه تکیه بزن در هوای خوش ، مهدی ! به گوش مردم دنیا بگو أنا المهدی ... 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
میشه تو خیمه هاش سوز عطش شدید میشه 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃