eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
462 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
واحد یا قاهر العدو.mp3
13.28M
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
شور4.mp3
10.56M
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_16931716681309496743172.mp3
1.94M
نوای حسین🖤 محمد الجنامی🥀  . مناجات با امام حسین (ع)🖤 🖤🏴 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و حَنینی ألَیکَ یقْتُلُنی..؛ و دلتنگی تو می‌کشد مرا♥️ -الی‌الحبیب- تا 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت34 خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است! آنقدر عصبی می شوم که لرز به سراغم می آید. با لحن کاملا جدی می گویم: _شما چرا کنارم نشستین؟ پسر سرش را پایین می اندازد بعد هم به نقطه ای خیره می شود. بعد سرش را بالا می آورد و در چشمانم نگاه می کند. رنگ چشمانش از جنس حیاست اما حرفی میزند که رنگ چشمانش را برایم بی اهمیت می سازد. _مگه مشکلی داره؟بله! بعد هم بدون حرف دیگری راهم را در پیش میگیرم. مثل جن زده ها جلویم سبز می شود و میگوید: _باید باهاتون حرف بزنم. باز هم نگاهش به نقطه ای می رود. به عقب برمیگردم اما چیزی نمی بینم. به حرفش اهمیت نمیدهم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم. صدای دویدن از پشت سرم می آید. همانطور که پشت سرم می آید؛ می گوید: _میخوام باهاتون حرف بزنم. _من حرفی باهاتون ندارم! _درمورد امانتیم میخوام باهاتون حرف بزنم. مطمئن هستم به دنبال بهانه ای است تا توجه ام را جلب کند. سر سوزنی توجه نمی کنم و راه خودم را می روم‌. دیگر صدایی را نمی شنوم انگار ایستاده است. چیزی میگوید که باعث می شود میخکوب شوم! _درمورد کتابه! همون که دیروز بهتون دادم. به طرفش برمیگردم و می گویم: _کدوم کتاب؟ _همون که جای بازار بهتون دادمش! فقط نگاهش می کنم . به پته پته می افتم و می گویم: _خب بگید! به حرف می آید و می گوید: _اینجا نمیشه، اگه میشه دنبالم بیاین تا یه جای بهتر صحبت کنیم. آن کتاب آنقدر ذهنم را مشغول کرده که دنبالش میروم. چند خیابانی میرویم تا داخل پارک می شود. ساندویچ و نوشابه ای میخرد و دستش را دراز می کند تا من بگیرم. غضب آلود نگاهش میکنم و می گویم: _این کارا چیه؟ گفتین میخواین حرف بزنین! اطرافش را نگاه می کند و می گوید: _باید طبیعی به نظر بیایم. لطفا بگیرید! باز هم به حرفش می کنم و از دستش ساندویچ میگیرم. کنارم می گذارم و می گویم: _خب حرفتونو بگین! چرا اون کتابو توی کیفم گذاشتین؟ من اهل این چیزا نیستم. بعد از این که لقمه در دهانش را قورت می دهد می گوید: _اون کتابو من گذاشتم تو کیفتون. _حدس زدنش کار سختی نبود. چرا؟ _چون شما لیاقتش رو دارید! همه مون نیازمند تغییر هستیم. ما برای تغییر می جنگیم و برای آینده! _من عقایدتونو قبول ندارم! _درمورد امپریالیسم۱ که هم عقیده هستیم. _بله ولی من با شیوه اسلام می جنگم. نگاه تیزی به من می اندازد و می گوید: _مگه ما طور دیگه ای میجنگیم؟ _شما عقایدتون با اسلام مغایرت داره. شما با امپریالیسم غرب میجنگید در حالی که شوروی رو قبول دارین. _ما هرکسی که بنای امپریالیسم داشته باشه، باهاش میجنگیم. اون کتابو خوندین؟ پوزخندی تحویلش می دهم و می گویم: _شما خیلی سطحی درمورد من میدونین. من اون کتابو نخونده کنارش گذاشتم. من با عقاید چپی مخالفم! بلند می شوم که می گوید: _باشه! پس اون کتابو بهم پس بدین! _اگه ندم چی میشه؟ نفسش را بیرون می دهد و می گوید: _هیچی! مجبورم بیشتر زیارتتون کنم _فردا براتون میارم. _کجا؟ _دانشگاه دیگه! _نه بیاین همین جا! _اسم پارک چیه؟ _باغ ایرانی. باشه ای می گویم و دور می شوم. ترجیح می دهم از این موضوع فعلا به دایی چیزی نگویم. دایی دنبالم می آید و به خانه می رویم. دایی غذای حاضری می خَرَد و در سکوت باهم می خوریم. خانه کمی سرد است و دایی از بشکه نفت میکشد و توی بخاری می ریزد. دلم برای آقاجان تنگ شده است برای مادر... برای محمد و لیلا... کاش اینجا بود، از دانشگاه می گفتم از پسر مشکوک و... صبح وقتی بیدار می شوم، لحاف ها را کنار می زنم و کتاب را از میان شان در می آورم. تعداد کلاس های امروزمان کم است خداراشکر امروز از حجتی و فرحزاد خبری نیست. ژاله نکات را برایم نوشته است و چند روزی می شود که شهناز را نمی بینم. بعد از کلاس آقای حشمتی که مردی خوشرو و مهربان است باید از ژاله جدا شوم. ژاله کنارم می نشیند و می گوید: _امروز میای ناهارو باهم بخوریم؟ دلم نمیخواهد دل ژاله را بشکنم اما از طرفی باید این کتاب را به دست آن مرد برسانم تا از شَرَش رها شوم. دست ژاله را می گیرم و می گویم: _ببخشید ژاله! من کار ضروری دارم. میشه برای یه وقت دیگه؟ با بی میلی نگاهم می کند و می گوید: _باشه. سریع از دانشگاه بیرون میزنم و خودم را به باغ ایرانی می رسانم. کنار حوض می نشینم که همان صدای مردانه می گوید:سلام! بلند می شوم. قیافه اش به کلی تغییر کرده! موی فرفری گذاشته بود و عینک دودی! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و پقی زیر خنده می زنم. عینکش را برمی دارد و با جدیت می گوید: _بریم اونجا بشینیم. راستای دستش را با نگاهم می گیرم و می گویم: _باشه. ____ ۱.اصطلاح اَمپِریالیسم یا نظام سلطه یا امپراتوری‌طلبی خود از واژهٔ قدیمی‌تر امپراتوری آمده‌است. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت35 روی نیمکت پارک با فاصله از او می نشینم. می خواهم کتاب را دربیاروم که می گوید: _این پاکت رو بگیرین، بزارین داخل این. پاکت را می گیرم و کتاب را داخلش می گذارم. پاکت را به دستش می دهم و می گویم: _خب خداحافظ! بلند می شوم که او هم بلند می شود. تا میخواهم قدم از قدم بر دارم، می گوید: _از من خوشتون نمیاد؟ چادرم را کمی جلوی صورتم می گیرم. خوشم نمی آید با او خلوت کنم و حرف بزنم اما او انگار دنبال صحبت کردن با من است. بی میلی را چاشنی لحنم می کنم و می گویم: _من بهتون فکر نمیکنم که ببینم خوشم میاد یا نه! دوست ندارم با نامحرم حرف بزنم. انگار برجکش می زنم، قدمی به من نزدیک تر می شود و می گوید: _بله حق دارید! ولی یه لطفی میخوام در حقم کنین. نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم: _دیگه چی؟ سرش را پایین می اندازد و سنگها را به بازی می گیرد. _خواهرم حالش خوب نیست و چند روزیه نمیتونه بیاد دانشگاه، میشه جزوه تونو براش ببرم؟ _خواهرتون کیه؟ _اِم ....می شناسینش! شهناز زارعی! تعجب می کنم، آخر شهناز ذره ی سوزنی شبیه او نیست! آب دهانم را قورت می دهم و می گویم: _باشه، میدم بهتون. اونم همینجا؟ لبخندی به لبش می نشیند و می گوید: _نه توی دانشگاه میگیرم ازتون. سری تکان می دهم و به زور خداحافظی می کنم. دلم میخواهد امروز به آدرسی بروم که از زینب گرفته ام. دلم هوای خانم غلامی را کرده است. میان این شهر غریب، دیدن یک آشنا روحیه آدم را عوض می کند. جلوی ورودی پارک می ایستم و دستم را برای تاکسی بلند می کنم. پیکان نارنجی جلوی پایم ترمز می زند و سوار می شوم. پسر مشکوک دم ورودی پاک ایستاده. فرصت میکنم نگاهی به چهره اش بیازدازم. چشمان درشت و مشکی با ابروهای کشیده، دماغی متناسب با صورت مردانه اش و موهای فرفری. البته موهای خودش نیست ولی بهش می آید. تاکسی حرکت می کند و کم کم از جلوی دیدگانم محو می شود. آدرس را به راننده می گویم. کنارم زن مسنی نشسته و زنبیل حصیری در دست دارد. شیشه را پایین می کشم تا هوا عوض شود. تاکسی می ایستد و زن مسن می خواهد پیاده شود، پیاده می شود و او از ماشین خارج می شود. دوباره مینشینم و تاکسی ران گازش را می گیرد. توی فکر میروم و بخاطر آن خنده ای که جلوی پسر مشکوک بر دهانم نشست، خودم را سرزنش میکنم. یاد حرف های خانم جان می افتم. بچه که بودم در دره گز با بچه ها بازی می کردم وقتی ۸ سالم بود خانم جان روسری به من داد و گفت با پسرها بازی نکنم. بعد هم می گفت:" خنده ی دختر رو نباید کسی ببینه." حرفش به اینجا که می رسد گوشه ی لبش را پایین می آورد و می گفت:"فقط باید یکم گوشه لبش کج بشه، اینجوری!" من هم به قیافه ی خنده دارش می خندیدم‌. تاکسی می ایستد و راننده به من می گوید: _خانم رسیدیم! کرایه را می دهم و پیاده می شوم‌. محله ی قدیمی است با خانه های اجری و در میانشان کاه گِلی هم به چشم می خورد. نگاه آدرس می کنم و به دنبال پلاک ۱۸ می گردم. پیدا نمیکنم و از زنی که چادر گل گلی به سر دارد، می پرسم: _ببخشید! میدونین خونه خانم غلامی کجاست؟ زن گوشه ی چادرش را از دهانش بیرون می آورد و می گوید: _خانم معلمو میگین؟ سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. زن در حالی که سعی دارد دست بچه اش را بگیرد؛ می گوید: _اون خونه اجریه هس. با دستم به خانه اشاره می کنم و می گویم: _همون دوطبقهه؟ _آره! اونه! تشکر می کنم و به سمت خانه ی دوطبقه می روم. وقتی زنگ را فشار می دهم تازه یاد دست خالی آمدنم می افتم! کاش چیزی با خودم می آوردم. در باز می شود و دختر پنج یا شش ساله ای با زبان شیرینش می گوید: _سلام. لبخندی میزنم و می گویم: _سلام. خانم غلامی هستن؟ صدایی از خانه می آید که می گوید:" کیه عطیه جان؟" دختر کوچولو که اسمش عطیه است می گوید:" با شما کار دارن." یکهو خانم غلامی با چادر رنگی دم در می آید و با دیدن من شوکه می شود‌. می خندد و مرا در آغوش می گیرد. سلام می دهم و جوابم را می دهد. _سلام عزیزم! خوش اومدی. سرم را پایین می اندازد که اشک هایم سرازیر می شود‌. _دلم براتون تنگ شده بود. دوباره مرا بغل می گیرد و می گوید: _منم همینطور. بیا تو گلم! خونه ی خودته! کفش هایم را در می آورم و می گویم: _ببخشید دست خالی اومدم. _عیبی نداره! همین که خودت اومدی مهمه. یک راهرو باریک بود که با چند پله به خانه وصل می شد. در آشپزخانه توی همین راهرو بود و اتاق نشیمن شان حالت "L" مانند داشت. گوشه ای می نشینم و به پشتی تکیه می دهم. خانم به آشپزخانه می رود و می گوید: _چه خبرا؟ کنکور دادی؟ _بله. دانشگاه فرح رشته ی جامعه شناسی میخونم. با سینی چای وارد نشیمن می شود و رو به رویم می نشیند. عطیه هم روی پایش می نشیند و خانم چای را جلویم می گذارد. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت36 به من رو می کند و می گوید: _شوهر که نکردی؟ می خندم و می گویم: _نه خداروشکر! پشت چشمی نازک می کند و می گوید: _دیگه وقتشه ها! سرم را پایین می اندازم و با شرم می گویم: _فعلا میخوام درس بخونم. با خنده می گوید: _مگه با شوهر نمیشه درس خوند؟ _چرا خب ولی راحت نیستم. خانم قندان را کنار چایم می گذارد و می گوید: _خب دیگه چخبرا؟ راضی هستی؟ _خداروشکر. والا از شما پنهون نباشه دیگه دلو دماغم به دانشگاه نمیره. تعجب می کند و می گوید: _عه چرا؟ _بنظرم استاداش خوب نیستن. با کمونیسما و لیبرالیسما نمیشه جامعه شناسی خوند. خانم سری تکان می دهد و می گوید: _والا چی بگم. دوره و زمونه ی اینا شده، ان شاالله که گورشونو گم کنن از این مملکت. _ان شالله. خانم به چایم نگاه می کند و می گوید: _چایی تو بخور سرد شد! حبه ای قند برمیدارم و با چای سر می کشم. بعد که چایش را میخورد می گوید: _ریحانه ممکنه دانشگاه رو ول کنی؟ _دو دلم، دوست ندارم با این وضعیت درس بخونم. امروز استاد منو از کلاساش محروم کرد. _آفرین! حتما جلوش درومدی کلک! باهم می خندیم و می گویم: _آره، چند باری نقد کردم ولی نتونست جواب خوبی بده‌. _کلاسای دیگه هم شرکت می کنی؟ _نه! مثلا چی؟ _کلاسای اساتید حوزوی و روحیانیون. تفسیر قرآن و نهج البلاغه و... ازین جور چیزا. _نه شرکت نکردم. خوبه؟ لبخندی می زند و درحالی که به آشپزخانه می رود؛ می گوید : _آره کلاسای پر باری هستش. تازه مسائل روز هم توش گفته میشه. بعد تن صدایش را پایین می آورد و می گوید: _مثلا سخنرانی های آیت الله خمینی رو میگن. با این حرف خانم، گوش هایم به شنیدن تشویق می‌شود. خانم غلامی با ظرفی پر از شیرینی و قوری وارد می شود. زیر لب می گویم: _زحمت نکشین! _چه زحمتی. نوش جونت! بشقاب را جلویم می گذارد و عطیه کوچولو تعارف می کند. یک دانه شیرینی را توی بشقاب می گذارم و تشکر می کنم. میخواهم از آن کلاس ها بیشتر بشنوم و می گویم: _اون کلاسا کجا برگزار میشه؟ _یکیش که مسجد سپهسالاره! _کجاست؟ _توی ناصرخسرو. اون آقایی که درس میده هم حاج آقا امامیه. خواستی بگو معرفیت کنم. فورا سر تکان می دهم و می گویم: _آره چرا که نه! _پس پنج شنبه شب بیای مسجد. _حتما! حتما! کم کم بلند می شوم و از خانم خداحافظی می کنم. عطیه را می بوسم واز خانه ی شان خارج می شوم. سریع آدرس مسجد را در دفترچه ام یادداشت می کنم. به خانه که می رسم هوا رو به تاریکی می رود. نور خورشید خودش را دارد می بازد و سیاهی همه جا را فرا می گیرد. دایی سر کتاب هایش است، تقی به در اتاقش می زنم و وارد می شوم. _سلام! دایی سرش را بلند می کند و می گوید: _سلام. کجا بودی اومدم دانشگاه ولی نبودی. _کلاسام کمتر بود گفتم یه سر به معلمم بزنم. _آها! ببخشید دایی جان این سوالو پرسیدم چون امانتی و مهمی برام گفتم. وگرنه تو هم آزادی و هم مختار منم نباید دخالت کنم. _این چه حرفیه دایی! دایی نگاهش را به کتاب و دفترش سوق می دهد. دلم میخواهد از ماجرای مسجد چیزی به او بگویم اما زبانم نمی چرخد. میروم لباس هایم را عوض کنم. از گرسنگی صدای معده ام در می آید و قار و قور های شکمم بلند می شود. سریع بساط نان و پنیری پهن می کنم و مشغول می شوم. دایی از اتاق بیرون می آید و می گوید: _چون دیر رسیدم، ناهار نداشتم دیگه... _مشکلی نیست. سکوت بین مان موج می زند. بالاخره موفق می شوم و حرفم را آغاز می کنم. _دایی! _جانِ دایی؟ _من پنجشنبه شب میخوام برم مسجد سپهسالار. _چرا اونجا؟ _پیش حاج آقا امامی. میخوام تفسیر قرآنو نهج البلاغه یاد بگیرم. در ضمن درباره مسائل روز هم صحبت میشه. _اینکه خیلی خوبه. _وای یعنی میشه برم؟ دایی می خندد و می گوید: _معلومه که میتونی! تازه خوشت اومد بیشترم برو. باورم نمی شود و با خنده می گویم: _ممنون! توی رختخواب تمام اتفاقات امروز را مثل فیلمی مرور می کنم. از پسر مشکوک تا خانم غلامی. دو روز دیگر پنجشنبه شب فرا می رسد و به آن شب هم فکر می کنم. در حالی که در افکارم غوطه ور هستم، خواب به چشمانم می نشیند و میخوابم‌. صبح با صدای ساعت کوکی بیدار می شوم و وضو می گیرم. نماز را که می خوانم صبحانه را آماده می کنم. تا چای دم می کشد، دایی نان به دست وارد خانه می شود. نان ها را با چاقو برش می زنم و اضافی ها را توی فریزر می گذارم. صبحانه را می خورم و به دانشگاه می روم. دم ورودی باز هم پسر مشکوک ایستاده، محلش نمی گذارم و به کلاس می روم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
سخت‌است‌که‌روضه وصف‌دختری‌باشد... 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
گاهی وقتا بدون ِ دلیل روضه گوش کنین ُ گریه کنین ! نزارین دلاتون از کربلا دور بشه .. نزارین چشماتون از اشک ِ روضه دور بشه💔.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
باباجان‌قصه ی من‌وتو درخرابه به‌سر رسید:)💔 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه ³¹⁵🥀 *با‌حالِ‌مناسب التمآس‌دعا؛) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
37.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عالم به فدای دل محزون رقیه...💔 ⚠️باحال‌مناسب‌تماشا‌کنید(روضه‌سنگین) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پسرت حلال زاده‌ست...🙂 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
خسته از دنیا و حیاتِ خویش پیکر بی‌جان خود را تا اربعین ؛ (شاید تا کربلاء) .. میکشیم :)) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه بابا مشتی؛ دلت تنگ شده چیه دیگه؟!🥺💔 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم من هوای موکب و مشایه 😢❤️ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
کربلایت سهم ما بد‌ها نشد این اربعین .. پابرهنه می‌روم سمتی که بغضم بشکند :)) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر نام تو زیباست اباعبدالله 🫀🥲 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_17201418913278693847174.mp3
2.27M
تورو جون رُقَیه زود منو پاکَم کن🥲 نشد شرِ منو از سرِ دنیا کم کن💔 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه وقت داری بریم حرم امام حسن 🙂💔 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا بری تو حرم بایستی و بگی : آمدمت که بنگرم گریه نمی‌دهد امان ❤️‍🩹😢 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃