eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
477 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
اَزهَمین‌فاصِلہ‌یِ‌دورسَلامَم‌بِپَذیر ، ڪه‌خَرابِ‌توشُدَم،خآنہ‌اَت‌آبادحُسِین 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕊 ما به کرببلای تو وطن میگوییم؛ گرچه دوریم بیاد تو سخن میگوییم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابم یا بیدارم الان که بین حرم تو و علمدارم اومدم اینجا توشه‌ی سالمو بردارم خوابم یا بیدارم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_1715293470554309926848.mp3
3.76M
پناهم‌ تویی❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
67caf0f2-c48d-4b1c-bca6-24e6568e673b.mp3
18.84M
همه ستونای تُو جاده‌ی اربعین میگه: هلابیکم 🎙حاج میثم مطیعی 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_16995217914558667024416.mp3
3.02M
همه‌میریم‌ولی امام‌حسین‌که‌میمونه❤️‍🩹:))) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو مسیر پیاده روی میپرسه چند ميگيرى همين راهى كه آمدى رو ادامه ندى و برگردى؟ جوابا جالبه....ببینید... 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که به کرببلای تو وطن می گوییم گرچه دوریم به یاد تو سخن می گوییم صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
6104337339003897 احمد خدابنده لو بابت موکب امام حسین تو کربلا چند تا وسیله کم آوردیم با وسایل سرمایشی خیلی گرمه زائران آقا مریض میشن اگر تواناییش رو دارین امکانش هست دوستان یا آشنایان کسی هست قرض بده تو مهر پس بدیم پی وی بنده خدا. @ya_fatemat_al_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴⛺️•• هیچ چیز مثل هزینه کـردن برای امام حسین (ع) نیست ! نکنــه این فرصت رو از دست بدی ... 💳 کمک به موکب سیدالشهدا👇 ➖
6104337339003897
مــــــــلت ➖
6037691659728216
صادرات ➖
5859831808627060
تــــجارت ➖
6037991703204846
مـــــــــلی "به نام خدابنده لو" از همراهی در موکب اربعین جا نمونید! کربلا به یادتون هستیم💚 🔰هماهنگی و ارسال فیش: 🆔 @ya_fatemat_al_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴⛺️•• هیچ چیز مثل هزینه کـردن برای امام حسین (ع) نیست ! نکنــه این فرصت رو از دست بدی ... 💳 کمک به موکب سیدالشهدا👇 ➖
6104337339003897
مــــــــلت ➖
6037691659728216
صادرات ➖
5859831808627060
تــــجارت ➖
6037991703204846
مـــــــــلی "به نام خدابنده لو" از همراهی در موکب اربعین جا نمونید! کربلا به یادتون هستیم💚 🔰هماهنگی و ارسال فیش: 🆔 @ya_fatemat_al_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت37 استاد حجتی یک مشت چرت و پرت را به عنوان درس وارد مغز بچه ها می کند اما من حتی این گفته ها را وارد کاغذ هم نمی کنم! چند باری هم حرف هایش را نقد می کنم که او فقط با خشونت جوابم را می دهد. ژاله بعد از کلاس با من حرف می زند و میخواهد چیزی نگویم، اما من جایی بزرگ نشده ام که بی توجهی به اطرافم را به من یاد داده باشند. استاد کیومرث تمام ساعتش را به شوخی می گذراند و دو دقیقه پایانی کلاس، درسش را با سرعت میگ میگ می دهد. اذان که می دهند، وضو می گیرم. دانشگاه نمازخانه هم ندارد. دانشجویانی که اهل نماز و دین هستند در یکی از قسمت‌های ساختمانی که هنوز به بهره برداری نرسیده، موکت می‌اندازند و آنجا نماز می‌خوانند.  نماز را با ژاله می خوانم و از ساختمان نیمه کاره خارج می شویم. ژاله با آب و تاب از صحبت های پدر و پسردایی اش می گوید. انگار قضیه دارد ختم به خیر می شود. خدا را شکر می گویم و به ژاله هم می گویم از خدا تشکر کند. ناهار او را مهمان می کنم و بعد از ناهار به کلاس می رویم. ساعت سه بعد از ظهر از دانشگاه خارج می شوم. توی ایستگاه اتوبوس می ایستم. کمی بعد اتوبوس O302 می ایستد و مسافران یوروش می برند. من صبر میکنم همه سوار یا پیاده شوند و بعد من هم سوار می شوم. خودم را با نگاه به خیابان مشغول می کنم. احساس می کنم کسی کنارم نشسته است، از روی کنجکاوی سرم را برمی گردانم و با دیدن پسر مشکوک مثل اسپند روی آتش گُر می گیرم! _اینجا چیکار میکنین؟ کمی از من فاصله می گیرد و می گوید: _یواشتر لطفا! به دور و برم نگاه می کنم. چند نفری نگاهشان به ماست. سرم را پایین می اندازم و می گویم: _باز چی میخواین؟ _قرار شد جزوه بدین بهم! یادتون رفت؟ نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم: _هنوز آماده نیست. _مهم نیست! تا همین جا که نوشتین بسه. سعی دارم فراری اش بدهم برای همین می گویم: _من همه ی چیزایی که استادا میگن رو نمی نویسم فقط اونایی که با مزاجم سازگاره رو یادداشت می کنم. _اتفاقا مزاج شما و شهناز مثل همه. برای همین اومدم پیش شما! _هووف! کمی بعد می گویم: _اصلا شهناز چیکارشه؟ _تب و لرز داره! نمیتونه از خونه بیرون بیاد. انگار تا جزوه نگیرد دست بردار نیست! کمی اطرافم را نگاه می کنم و می گویم: _باشه دفترو میدم بهتون ولی سریع باید بهم پس بدین. دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید: _بله، چشم حتما! دفتر را به دستش می دهم و همزمان اتوبوس می ایستد. پسر مشکوک که هنوز اسمش را نمی دانم از من خداحافظی می کند و پیاده می شود. نفس راحتی می کشم و از پنجره بیرون را تماشا می کنم. چند قدمی که می رود، یک زن به او نزدیک می شود. چشمانم را ریز می کنم. خودش است! شهناز! دروغ گویی پسر مشکوک از من دور نمی ماند و دلم میخواهد با کیفم تا شب کتکش بزنم. با خودم می گویم:"ای کاش دفترو بهش نمی دادم!" چیزی در ذهنم به صدا در می آید و می گوید:" صد بار بهت گفتم این مشکوکه! اصلا کاراش بوداره بعد تو دفترو بهش دادی؟" آن طرف ماجرا می گوید:" ولی اون دفتر که چیز خاصی نداره! مهم نیست، به دردش نمیخوره و پس میده!" صدای ذهنم می گوید:"همین دیگه! اینکه چیزی نداره مشکوک تره!" دلشوره ای عجیب به دلم می افتد و باعث می شود ایستگاه خانه را فراموش کنم و چند خیابان را برگردم‌‌. دایی خانه نیست! میروم به اتاق و خودم را در دنیای کتاب هایم غرق می کنم. یک جرقه از ماجرای مشکوک امروز در ذهنم کلید می خورد و طعم کتاب ها را برایم زهر مار می کند! میخواهم بخوابم تا فکر و خیال به کله ام نزند اما هر چه این پهلو و آن پهلو می شوم بی فایده است! رادیوی دایی را برمیدارم و کاسکتی را داخلش می گذارم. آهنگ بی کلامی پخش می شود و مرا سوار بر قطار خاطرات می کند‌. باز هم دلتنگی را به جانم می اندازد و دلم را برای خانواده تنگ تر می کند. اذان مغرب را که می دهند بال در می آورم و میروم تا با خدا صحبت کنم. بعد از نماز هر چه حرف دارم را بر زبان می رانم و با خدا حرف میزنم. صدای باز کردن در می شود و دایی یا الله گویان وارد می شود. چندین کتاب و کاغذ برمیدارد و از من خداحافظی می کند. رفتن دایی هم مشکوک است! اصلا هر چه در اطرافم می گذرد مشکوک است! "خدایا! من تحمل این همه خیال ناجور را ندارم!" نفس عمیقی میکشم و روی سجاده خوابم می برد. صدای ساعت کوکی مثل پتکی به سرم می خورد و بیدار می شوم. نان های یخ زده را روی بخاری نفتی می گذارم و چای دم می کنم. کلاس اول با فرحزاد است و ترجیح می دهم ساعت اول به دانشگاه نروم. فکر پسر مشکوک لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رود و خودم را به بیخیالی میزنم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت38 لباس هایم را می پوشم و چادرم را سرم می کنم. از خانه بیرون می روم و چند خیابانی را طی می کنم. رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها می رود. پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران می کنند. دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم. کرایه را می دهم و پیاده می شوم. ژاله توی محوطه دانشگاه می گردد و با دیدن من به طرفم می آید. _سلام خوبی؟ دستش را میگیرم و می گویم: _سلام خوبم تو خوبی؟ _ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون! خنده ای بر لبانم می نشیند و همان طور که به سمت ساختمان دانشگاه می رویم، می گویم: _نه اینطور نیست! حالم خوش نبود. توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز می شود. انگار می خواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است. اندکی مثل مترسک ها خشکم می زند که ژاله می گوید: _اِ... چت شد؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم: _هیچی بریم. آخرین صندلی می نشینیم. نگاهم را توی کلاس می چرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود! از ژاله می پرسم: _تو شهنازو ندیدی؟ ژاله قیافه خنثی ای به خود می گیرد و می گوید: _نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟ _هیچی‌... برام سوال بود. استاد حشمتی داخل می شود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس می شوند . فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمی فهمیم کی زمان تمام می شود. بعد از کلاس چند سوالی از استاد می پرسم و او با حوصله جواب میدهد. دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد. کم کم صدای پای آبان به گوش می رسد، دختر دوم پاییز می خواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد. موقع اذان که می شود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز می خوانم. در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب می کنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم. پسر بدی به نظر نمی رسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند. هر چه هست کفش هایم را می پوشم و از پله های آجری پایین می آیم. یکهو صدایی را می شنوم که می گوید: _خانم حسینی! خانم حسینی! سرم را بر می گردانم. پسر مشکوک است! کله اش را می خاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم می گیرد و می گوید: _بفرما! زیر چشمی نگاهش می کنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار می رود و یاد دروغش می افتم. نمی توانم این یادآوری را فراموش کنم و می گویم: _شهناز که مریض نیست! سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن می گوید: _چِ...را مریضه! مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و می گویم: _ببینید آقای... نمی دانم فامیلش چیست که می گوید: _آقامرتضی! بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش می گوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم. _ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟ مکث طولانی می کند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین می کند. بالاخره به حرف می آید و می گوید: _من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم. نمی دانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و می گویم: _لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید! برمی گردم که می بینم ژاله از دور دارد ما را نگاه می کند. به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک می کند و بلافاصله می گوید: _خبریه؟ یعنی تنها سوالی که به فکرم نمی رسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" می خورد یا پسر مشکوک! قیافه جدی می گیرم و با قاطعیت می گویم: _نخیر! از ژاله جدا می شوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم. سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن می کنم و فوری توی صف می ایستم. مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه می زنند، انگار نه انگار! خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز می کنم. هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم می ریزم و با چاشنی نفرت می گویم: _چه خبره آقا؟ ملتو معطل می کنی! مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت می دهد و به پشت خطی اش می گوید:" عزیزم بعدا زنگ می زنم، خداحافظ." بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن می کند. از کیوسک خارج می شوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت39 اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام می شود و نوبت من می شود. سکه را داخل تلفن می اندازم و شماره ی خانه را می گیرم. طولی نمی کشد که صدای مادر در گوشم می پیچد‌‌. بغض می‌کنم و به سختی می گویم: _سلام مامان! خوبی؟ _سلام ریحانه! خودتی؟ سری تکان می دهم و می گویم: _آره! _وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟ آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی. از موضوع نامه ها مطلع نیستم و می گویم: _نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که! _عه! خب بگو چیکارا می کنی؟ داییت خوبه؟ _هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن. _باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟ _چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون. _درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون. لحن مادر با بغض قاطی می شد و معلوم بود گریه می کند. نتوانستم به رویش بیارم و می گویم: _این چه حرفیه. خداحافظ . تلفن را سر جایش می گذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند. به هر سختی است خودم را به خانه می رسانم. دایی نیست و نیمرویی می پزم. امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است! چون اذان را زود می دهند وقتی برای استراحت نمی ماند. فقط کمی دراز می کشم تا رفع خستگی شود. دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم می گذارم. چادرم را سر می کنم و جلوی آیینه با آن ور می روم‌. جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست. کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم. سر چهار راه تاکسی می گیرم و تا اذان را می دهند من هم به مسجد می رسم. مسجد قدیمی به نظر می رسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان می روم‌‌. توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام می زند. با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم می رود و توی بغلش می روم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده! "قد قامه الصلاه" را که می گویند بلند می شویم. نماز را به جماعت می خوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را می خوانم. خانم غلامی کنارم می نشیند و می گوید: _من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو. _جدی؟ _آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن! کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت می کنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفته اند. حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر می آید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست. عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است. خانم غلامی چیزی می گوید که مردها می روند. جلو می آیم و به حاج آقا سلام می دهم. حاج آقا سرش را پایین می اندازد و می گوید: _سلام علیکم دخترم. خوش اومدین. _خیلی متشکرم. خانم غلامی می گوید: _ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب! زیر لب "اختیار دارین" ای می گویم که حاج آقا می گوید: _بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاس های تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست. یکهو وا می روم و با غم می گویم: _حاج آقا من صبح میرم دانشگاه. حاج آقا کمی سکوت می کند و با خنده می گوید: _خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟ خنده بر لبم می نشیند و قبول می کنم. از حاج آقا خداحافظی می کنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه می شوم. خانم مرا در آغوش می گیرد و به خدا می سپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور می شوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم. کلید را توی قفل می چرخانم و وارد می شوم. سلام می دهم و جوابی نمی شنوم. انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن می کنم و بعد از عوض کردن لباس ها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر می کنم، دایی نمی آید‌. مجبور می شوم شام را هم به تنهایی بخورم‌. به اتاق می روم و مشغول کتاب جدیدم می شوم. نمیفهمم کی خوابم می برد، صدای محویی در گوشم می پیچد: _ریحانه! پاشو! چشمانم را به زور باز می کنم و با دیدن دایی تعجب می کنم. دایی لبخندی میزند و می گوید: _چرا اینجا خوابیدی؟ _نمیدونم کی خوابم برد! یاد کوکوها می افتم و می پرسم: _شام خوردین؟ سری تکان می دهد و می گوید: _آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود. لبخندم پر رنگ تر می شود و بلند می شوم. روی تخت دراز می کشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم می چسبند. دایی بخاری نفتی را توی اتاقم می گذارد و بیرون می رود. نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب می پرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند می شوم. دایی ساندویچی توی کیفم می گذارم و باهم از خانه بیرون می آییم. از تاکسی پیاده می شوم و با دایی خداحافظی می کنم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِنَ‌مَعَ‌العُسرِیُسرا...❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
باهم‌بریم‌کربلا:)🙂💔 بیا‌بیخیال‌جاماندگی‌هایمان ! بیخیال‌بی‌لیاقتیمان ... چشم‌هایمان‌راببندیم💔 باهم‌همسفربشویم ... همسفرڪرب‌ُبلا (:🙂 تصورکن...💔 چندساعتی‌زیرآفتاب‌داغ‌راه‌رفتی... پاهات‌تاول‌زده لنگ‌میزنۍ! هۍازخستگۍمیخورۍزمین‌ وتوان‌نداری‌بلندشی (:💔 یکیومیبینۍپشت‌ڪولہ‌اش‌زده من‌دڪترم‌ڪمکۍبوددرخدمتم !✋🏻 یہ‌عراقۍمیبینۍ ازلباساش‌معلومہ‌فقیره‌ها... ولۍباگریہ‌دعوتت‌میڪنہ‌برۍخونش(:"💔 آخ‌چه‌حال‌وهوایی:)!"🙂💔 کولہ‌بہ‌دوشت‌ هنذفرۍتوگوشت💔 از‌این‌نون‌لوزۍهاۍعراقۍتو‌یہ‌دستت توش‌سہ‌تافلافل‌گذاشتن! شروع‌میڪنی‌باعشق‌خوردن🥹💔" یہ‌بچہ‌سہ‌‌چہار‌سالہ‌توگرماۍسوزان! یہ‌سینۍپرازخوراکےدستشہ‌ داره‌پذیرایی‌میکنه(:"🌱 داره‌از‌‌زائرا‌پذیرایی‌میڪنه...🙂 خودمونیم‌هاا🙂 خوش‌به‌حال‌‌اون‌بچه :)💔 میدونۍرفیق... وسواس‌توراه‌اربعین‌جایۍنداره‌برات !💔😌 ازیہ‌جایۍبہ‌بعد ... دیگہ‌واقعاڪشش‌ندارۍراه‌برۍ💔 ازیہ‌جایۍبہ‌بعد🌱 دیگہ‌خودت‌راه‌نمیرۍ(: انگاریڪۍدستتوگرفتہ‌ داره‌ڪمڪت‌میکنہ💔 اون‌یکےاربآبه‌ها:)...!😭 رایحہ‌ی‌خاڪ‌‌ڪربلابعدِبارون ... دوداسفندو‌آتیش ... بخارچاۍعراقۍهاتوهوا☕️💔 مسیرۍڪہ‌خیس‌از‌آب‌بارونه‌‌ ولباساتو‌ڪثیف‌میڪنہ ! صداۍهلابیڪم‌یازوارالحسین‌ علیہ‌سلام‌توگوشت💔 صداۍمداحۍعربۍبازۍمیڪنہ‌بادلت💔 ایناهمہ‌یعنے↓ ستون‌هاۍمختلف ؛ آدماۍمختلف ؛ ڪرامتاۍمختلف ! ازچیہ‌ڪربلا‌برات‌بگم‌رفیق؟! اینطورجاها آدم‌بایدهۍنفس‌عمیق‌بڪشه ... هی‌نفس‌عمیق‌بڪشہ(:🖤 هرچۍبہ‌ڪربلا‌نزدیڪ‌ترمیشی ... موج‌جمعیت‌بیشترمیشہ ! فهمیدین‌کجاس‌دیگه‌نه؟!😭💔 یہومیپیچۍتویہ‌ڪوچہ‌و نگاه‌اول💔 تویی‌ویہ‌عمر‌دلتنگی💔 یہ‌عمرخاطره‌وگریه(:💔 عموداۍاخر عمودهزار ... یڪۍیڪۍعمودارومیشمارۍ تاتموم‌بشہ ... چشم‌انتظاریت !(:💔 عمودهزارچہارصدووپنج ... عمودهزاروچہارصدوشش ... قلبت‌میریزه💔 میرۍسجده😭✋🏻 اشڪ‌میریزۍ ضجہ‌میزنی رسیدم‌ڪربلات‌آقا اقآبالاخره‌رسیدم💔 به‌ارزوم‌رسیدم‌ارباب(:"💔 میدونی‌رفیق ... اینجاها‌ریخت‌وقیافت‌یہ‌ڪم‌داغونہ ! شایدارباب‌میخواد‌مثل‌ڪاروان‌اُسَرا باهمین‌حالو‌روز‌بری‌پیشش💔 میرۍتوبین‌الحرمین وسط‌جمعیت جمعیت‌بہ‌هرسمت‌ڪہ‌میخوان‌میبرنت💔 هرڪۍیہ‌چیزۍمیگہ ! بہ‌زبون‌ایرانی ... عربی ... انگلیسی ... بعضیاولۍ ... فقط‌اشڪ‌میریزن‌نگاهشون‌بہ‌گنبده💔 رفقا دلم شکسته بود گفتم باهم یه سر بریم کربلا((((: 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش ماهم یه خونه کوچیک تو کوچه پس کوچه های نجف داشتیم :)) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
Sajjad Mohammadi - Rah Oftade Abbas [128].mp3
2.61M
شهزاده ابالفضل🫀🥲 با وفا ترین یلِ آزاده ابالفضل🫀 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
‌‌‌‌‌- به‌تربتت‌قسم؛ خسته‌یِ دَردَم..! - چقدربامُهرِتربتت‌دردودل‌کردم:) - این‌دفعه‌کربلابیام‌‌برنمی‌گردم..!💔 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
کربلا رفتن امتحانه.. از کربلا جاموندن هم امتحان.. شاید خدا میخواد ببینه چقدر شوق حسین و کربلا رو داری؟ شاید این شوق داره ما رو میسازه.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
اصن_می‌شنوی_این_صدامو....mp3
10.33M
اومدم اعتراف کنم... با تو دلم رو صاف کنم🙂 من کم آوردم به ابالفضل ❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمو‌حق‌بدید‌ ، هوای‌دم‌غروب‌کنه فقط‌یه‌زیارت‌حرم‌میتونه‌حالمو‌خوب‌کنه:) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفسش‌باز بند‌اومده‌،ای‌زجر زجرش‌نده❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃