eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
477 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت38 لباس هایم را می پوشم و چادرم را سرم می کنم. از خانه بیرون می روم و چند خیابانی را طی می کنم. رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها می رود. پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران می کنند. دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم. کرایه را می دهم و پیاده می شوم. ژاله توی محوطه دانشگاه می گردد و با دیدن من به طرفم می آید. _سلام خوبی؟ دستش را میگیرم و می گویم: _سلام خوبم تو خوبی؟ _ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون! خنده ای بر لبانم می نشیند و همان طور که به سمت ساختمان دانشگاه می رویم، می گویم: _نه اینطور نیست! حالم خوش نبود. توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز می شود. انگار می خواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است. اندکی مثل مترسک ها خشکم می زند که ژاله می گوید: _اِ... چت شد؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم: _هیچی بریم. آخرین صندلی می نشینیم. نگاهم را توی کلاس می چرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود! از ژاله می پرسم: _تو شهنازو ندیدی؟ ژاله قیافه خنثی ای به خود می گیرد و می گوید: _نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟ _هیچی‌... برام سوال بود. استاد حشمتی داخل می شود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس می شوند . فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمی فهمیم کی زمان تمام می شود. بعد از کلاس چند سوالی از استاد می پرسم و او با حوصله جواب میدهد. دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد. کم کم صدای پای آبان به گوش می رسد، دختر دوم پاییز می خواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد. موقع اذان که می شود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز می خوانم. در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب می کنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم. پسر بدی به نظر نمی رسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند. هر چه هست کفش هایم را می پوشم و از پله های آجری پایین می آیم. یکهو صدایی را می شنوم که می گوید: _خانم حسینی! خانم حسینی! سرم را بر می گردانم. پسر مشکوک است! کله اش را می خاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم می گیرد و می گوید: _بفرما! زیر چشمی نگاهش می کنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار می رود و یاد دروغش می افتم. نمی توانم این یادآوری را فراموش کنم و می گویم: _شهناز که مریض نیست! سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن می گوید: _چِ...را مریضه! مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و می گویم: _ببینید آقای... نمی دانم فامیلش چیست که می گوید: _آقامرتضی! بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش می گوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم. _ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟ مکث طولانی می کند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین می کند. بالاخره به حرف می آید و می گوید: _من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم. نمی دانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و می گویم: _لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید! برمی گردم که می بینم ژاله از دور دارد ما را نگاه می کند. به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک می کند و بلافاصله می گوید: _خبریه؟ یعنی تنها سوالی که به فکرم نمی رسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" می خورد یا پسر مشکوک! قیافه جدی می گیرم و با قاطعیت می گویم: _نخیر! از ژاله جدا می شوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم. سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن می کنم و فوری توی صف می ایستم. مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه می زنند، انگار نه انگار! خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز می کنم. هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم می ریزم و با چاشنی نفرت می گویم: _چه خبره آقا؟ ملتو معطل می کنی! مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت می دهد و به پشت خطی اش می گوید:" عزیزم بعدا زنگ می زنم، خداحافظ." بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن می کند. از کیوسک خارج می شوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت39 اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام می شود و نوبت من می شود. سکه را داخل تلفن می اندازم و شماره ی خانه را می گیرم. طولی نمی کشد که صدای مادر در گوشم می پیچد‌‌. بغض می‌کنم و به سختی می گویم: _سلام مامان! خوبی؟ _سلام ریحانه! خودتی؟ سری تکان می دهم و می گویم: _آره! _وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟ آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی. از موضوع نامه ها مطلع نیستم و می گویم: _نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که! _عه! خب بگو چیکارا می کنی؟ داییت خوبه؟ _هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن. _باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟ _چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون. _درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون. لحن مادر با بغض قاطی می شد و معلوم بود گریه می کند. نتوانستم به رویش بیارم و می گویم: _این چه حرفیه. خداحافظ . تلفن را سر جایش می گذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند. به هر سختی است خودم را به خانه می رسانم. دایی نیست و نیمرویی می پزم. امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است! چون اذان را زود می دهند وقتی برای استراحت نمی ماند. فقط کمی دراز می کشم تا رفع خستگی شود. دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم می گذارم. چادرم را سر می کنم و جلوی آیینه با آن ور می روم‌. جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست. کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم. سر چهار راه تاکسی می گیرم و تا اذان را می دهند من هم به مسجد می رسم. مسجد قدیمی به نظر می رسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان می روم‌‌. توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام می زند. با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم می رود و توی بغلش می روم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده! "قد قامه الصلاه" را که می گویند بلند می شویم. نماز را به جماعت می خوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را می خوانم. خانم غلامی کنارم می نشیند و می گوید: _من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو. _جدی؟ _آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن! کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت می کنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفته اند. حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر می آید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست. عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است. خانم غلامی چیزی می گوید که مردها می روند. جلو می آیم و به حاج آقا سلام می دهم. حاج آقا سرش را پایین می اندازد و می گوید: _سلام علیکم دخترم. خوش اومدین. _خیلی متشکرم. خانم غلامی می گوید: _ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب! زیر لب "اختیار دارین" ای می گویم که حاج آقا می گوید: _بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاس های تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست. یکهو وا می روم و با غم می گویم: _حاج آقا من صبح میرم دانشگاه. حاج آقا کمی سکوت می کند و با خنده می گوید: _خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟ خنده بر لبم می نشیند و قبول می کنم. از حاج آقا خداحافظی می کنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه می شوم. خانم مرا در آغوش می گیرد و به خدا می سپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور می شوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم. کلید را توی قفل می چرخانم و وارد می شوم. سلام می دهم و جوابی نمی شنوم. انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن می کنم و بعد از عوض کردن لباس ها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر می کنم، دایی نمی آید‌. مجبور می شوم شام را هم به تنهایی بخورم‌. به اتاق می روم و مشغول کتاب جدیدم می شوم. نمیفهمم کی خوابم می برد، صدای محویی در گوشم می پیچد: _ریحانه! پاشو! چشمانم را به زور باز می کنم و با دیدن دایی تعجب می کنم. دایی لبخندی میزند و می گوید: _چرا اینجا خوابیدی؟ _نمیدونم کی خوابم برد! یاد کوکوها می افتم و می پرسم: _شام خوردین؟ سری تکان می دهد و می گوید: _آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود. لبخندم پر رنگ تر می شود و بلند می شوم. روی تخت دراز می کشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم می چسبند. دایی بخاری نفتی را توی اتاقم می گذارد و بیرون می رود. نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب می پرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند می شوم. دایی ساندویچی توی کیفم می گذارم و باهم از خانه بیرون می آییم. از تاکسی پیاده می شوم و با دایی خداحافظی می کنم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِنَ‌مَعَ‌العُسرِیُسرا...❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
باهم‌بریم‌کربلا:)🙂💔 بیا‌بیخیال‌جاماندگی‌هایمان ! بیخیال‌بی‌لیاقتیمان ... چشم‌هایمان‌راببندیم💔 باهم‌همسفربشویم ... همسفرڪرب‌ُبلا (:🙂 تصورکن...💔 چندساعتی‌زیرآفتاب‌داغ‌راه‌رفتی... پاهات‌تاول‌زده لنگ‌میزنۍ! هۍازخستگۍمیخورۍزمین‌ وتوان‌نداری‌بلندشی (:💔 یکیومیبینۍپشت‌ڪولہ‌اش‌زده من‌دڪترم‌ڪمکۍبوددرخدمتم !✋🏻 یہ‌عراقۍمیبینۍ ازلباساش‌معلومہ‌فقیره‌ها... ولۍباگریہ‌دعوتت‌میڪنہ‌برۍخونش(:"💔 آخ‌چه‌حال‌وهوایی:)!"🙂💔 کولہ‌بہ‌دوشت‌ هنذفرۍتوگوشت💔 از‌این‌نون‌لوزۍهاۍعراقۍتو‌یہ‌دستت توش‌سہ‌تافلافل‌گذاشتن! شروع‌میڪنی‌باعشق‌خوردن🥹💔" یہ‌بچہ‌سہ‌‌چہار‌سالہ‌توگرماۍسوزان! یہ‌سینۍپرازخوراکےدستشہ‌ داره‌پذیرایی‌میکنه(:"🌱 داره‌از‌‌زائرا‌پذیرایی‌میڪنه...🙂 خودمونیم‌هاا🙂 خوش‌به‌حال‌‌اون‌بچه :)💔 میدونۍرفیق... وسواس‌توراه‌اربعین‌جایۍنداره‌برات !💔😌 ازیہ‌جایۍبہ‌بعد ... دیگہ‌واقعاڪشش‌ندارۍراه‌برۍ💔 ازیہ‌جایۍبہ‌بعد🌱 دیگہ‌خودت‌راه‌نمیرۍ(: انگاریڪۍدستتوگرفتہ‌ داره‌ڪمڪت‌میکنہ💔 اون‌یکےاربآبه‌ها:)...!😭 رایحہ‌ی‌خاڪ‌‌ڪربلابعدِبارون ... دوداسفندو‌آتیش ... بخارچاۍعراقۍهاتوهوا☕️💔 مسیرۍڪہ‌خیس‌از‌آب‌بارونه‌‌ ولباساتو‌ڪثیف‌میڪنہ ! صداۍهلابیڪم‌یازوارالحسین‌ علیہ‌سلام‌توگوشت💔 صداۍمداحۍعربۍبازۍمیڪنہ‌بادلت💔 ایناهمہ‌یعنے↓ ستون‌هاۍمختلف ؛ آدماۍمختلف ؛ ڪرامتاۍمختلف ! ازچیہ‌ڪربلا‌برات‌بگم‌رفیق؟! اینطورجاها آدم‌بایدهۍنفس‌عمیق‌بڪشه ... هی‌نفس‌عمیق‌بڪشہ(:🖤 هرچۍبہ‌ڪربلا‌نزدیڪ‌ترمیشی ... موج‌جمعیت‌بیشترمیشہ ! فهمیدین‌کجاس‌دیگه‌نه؟!😭💔 یہومیپیچۍتویہ‌ڪوچہ‌و نگاه‌اول💔 تویی‌ویہ‌عمر‌دلتنگی💔 یہ‌عمرخاطره‌وگریه(:💔 عموداۍاخر عمودهزار ... یڪۍیڪۍعمودارومیشمارۍ تاتموم‌بشہ ... چشم‌انتظاریت !(:💔 عمودهزارچہارصدووپنج ... عمودهزاروچہارصدوشش ... قلبت‌میریزه💔 میرۍسجده😭✋🏻 اشڪ‌میریزۍ ضجہ‌میزنی رسیدم‌ڪربلات‌آقا اقآبالاخره‌رسیدم💔 به‌ارزوم‌رسیدم‌ارباب(:"💔 میدونی‌رفیق ... اینجاها‌ریخت‌وقیافت‌یہ‌ڪم‌داغونہ ! شایدارباب‌میخواد‌مثل‌ڪاروان‌اُسَرا باهمین‌حالو‌روز‌بری‌پیشش💔 میرۍتوبین‌الحرمین وسط‌جمعیت جمعیت‌بہ‌هرسمت‌ڪہ‌میخوان‌میبرنت💔 هرڪۍیہ‌چیزۍمیگہ ! بہ‌زبون‌ایرانی ... عربی ... انگلیسی ... بعضیاولۍ ... فقط‌اشڪ‌میریزن‌نگاهشون‌بہ‌گنبده💔 رفقا دلم شکسته بود گفتم باهم یه سر بریم کربلا((((: 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش ماهم یه خونه کوچیک تو کوچه پس کوچه های نجف داشتیم :)) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
Sajjad Mohammadi - Rah Oftade Abbas [128].mp3
2.61M
شهزاده ابالفضل🫀🥲 با وفا ترین یلِ آزاده ابالفضل🫀 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
‌‌‌‌‌- به‌تربتت‌قسم؛ خسته‌یِ دَردَم..! - چقدربامُهرِتربتت‌دردودل‌کردم:) - این‌دفعه‌کربلابیام‌‌برنمی‌گردم..!💔 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
کربلا رفتن امتحانه.. از کربلا جاموندن هم امتحان.. شاید خدا میخواد ببینه چقدر شوق حسین و کربلا رو داری؟ شاید این شوق داره ما رو میسازه.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
اصن_می‌شنوی_این_صدامو....mp3
10.33M
اومدم اعتراف کنم... با تو دلم رو صاف کنم🙂 من کم آوردم به ابالفضل ❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمو‌حق‌بدید‌ ، هوای‌دم‌غروب‌کنه فقط‌یه‌زیارت‌حرم‌میتونه‌حالمو‌خوب‌کنه:) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفسش‌باز بند‌اومده‌،ای‌زجر زجرش‌نده❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
نماهنگ بابای قشنگم.mp3
7.93M
دیگه ندارم من به زندگی میلی عمه نگاهم کن عوض شدم خیلی بابا به موهای دخترش حساسه الآن بیاد اینجا منو نمیشناسه 🎙 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
کاش مَهدی بزند تکیه به دیوار حَرَم خطبه ای مثل علی در حَرم ایراد کند کاش با دست خودش آن گل زیبای علی حرمی بهرگل فاطمه بنیاد کند 🏴 (ع) 🥀 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
6_144233937371293574.mp3
4.42M
ای سینه زن‌ها به خدا روضه‌ی حسن همین است 🔊 (ع)💔 🎙 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
نماهنگ دلشوره اربعین.mp3
3.78M
سخته دوری از محبوبت دوری از روزای خوبت مجنون زندگیش دلگیره کی تو کربلا میمیره 🎙 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
نماهنگ بین روضه میمیرم.mp3
1.11M
شیر مادر نخورده بابایم تربتت را گذاشت در دهنم یا کریم کریم میباشم من حسینی ز دولت حسنم 🎙 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهش دلم ؛ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
تو قل هو الله منی یا علی :)❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من شب سوم پرستم تا ابد ³¹⁵ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- رقیه‌ ام تو خرابه‌ها جاموند :)💔 . 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ جان رقیه خانومت اربعین منو امضاء کن 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خودم میگم همش تو گریه ها ... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شور احساسی 🌴سرپرست زندگیم تا شده امام حسین(ع) 🌴نون سفرمو دارم از خود امام حسین(ع) 🎙سید_رضا_نریمانی =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃