eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
418 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
8.2هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارتش حسین(ع) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفس به نفس میگم حسین منو ببرم حرم حسین 😢❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینکه به دل آدم میافته میگه : نکنه امام حسین نخواسته... 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون نم نم بود پر قنداقم پر پرچم بود:)))) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقاااا از اون سرزمین بزار سهم من بشه اربعین 💔🙂 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
38.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا نمیخوای مارو بری کربلا؟ 💔🥺 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب؛ انتظار سخته ، منم دل دارم... هرکیو دیدم کربلا رفته(: 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فراق کوتاه بیا.. 😭❤️‍🩹:)) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_17238107386912173784009 (1).mp3
2.96M
الهم بارک لمولانا صاحب زمان.. ❤️🥺 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
اۍ‌حسین؛ دردمندم؛ دل‌شڪستہ‌ام؛ واحساس‌میڪنم‌ڪہ جزتو وراهِ‌تو دارویۍ‌دیگر تسڪین‌بخش‌قلب‌سوزانم‌نیست ! 🌿 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁 قسمت40 همین ساعت اول را باید با اراجیف حجتی سرکنم. سر کلاسش همگی مثل مجسمه ای نشسته اند و کسی جرئت تکان خوردن ندارد. شعری را تفسیر می کند و به وضوح عقاید دئیسم را در آن وارد می کند. اعتقاد به خدایی که توانایی ندارد و فقط بندگان را می آفریدند. بدون اجازه اش شروع به صحبت می کنم. میدانم اجازه نمی دهد ولی نمی توانم هم دست روی دست بگذارم و ذهن دانشجوها را با بولدوزر عقایدش تخریب کند. _آقای حجتی چطور میشه با عقل پذیرفت که خدا قدرت نداره آینده ما رو در اختیار بگیره و خوب و بد ما رو ندونه! خدایی که تمام هستی رو خلق می کنه. فیزیک، شیمی و زیستی که الان ما میخونیم رو فوله! حتی قدرت پیش بینی اش رو به پیامبرش داده و توی کتابش از اینها حرف زده! شما چیزی از حرکت زمین میدونین؟ گالیله قرنها پیش اینو گفته! توی قرآن زمین رو به شتر ذلول تشبیه کرده که طوری حرکت می کنه که به سوار آزاری نمیرسه! این اگه قدرت خدا نیست پس چیه؟ این عقاید مال افرادیه که میخوان هرکاری دوست دارن انجام بدن. ژاله آستینم را می کشد اما دستش را پس میزنم و ادامه می دهم: _دئیسم یعنی هرکسی خدای خودشه! هر کاری که دوست داری انجام بده. اصلا خدا نگفته چیکار کن که سعادتمند بشی. اصلا نماز و روزه چیه! حجتی که در بهت به سر می برد، محکم روی میز می زند و با نفرت تمام به من می گوید: _بیرووون خانم! سرررریع! کیفم را برمیدارم و از کلاس بیرون می زنم. توی محوطه دانشگاه می نشینم و به حرف هایم فکر می کنم. تعجب نمی کنم که ترسی در وجودم نیست. از خودم راضی هستم که تمام حرف هایم را گفتم و پته اش را روی آب ریختم. نمیدانم چقدر در خودم هستم که صدای ژاله مرا از خود بیرون می کشد: _چیکار کردی دختر؟ حجتی خیلی عصبی شد و الانم رفت مدیریت. _خب بره! من نمیتونم این چرتو پرتا رو بشنوم و چیزی نگم. _وای ریحانه! این حرفا رو نزن فکر میکنن تو یه خرابکاری. _من حرف های یک مسلمونو زدم. اگه مسلمون خرابکاره پس منم خرابکارم! ژاله هینی می کشد و جلوی دهانم را می گیرد. _دیوونه شدی؟ نمیگی یکی بشنوه چه فکری میکنه! اونا که مثل من تو رو نمی شناسن. دختر بی حجابی دوان دوان به طرفم می آید و می گوید: _خانم حسینی؟بله!! _مسئول آموزش کارت داره! ژاله نگاه مضطربی به من می اندازد. "چیزی نیست" ای می گویم و به راه می افتم. در اتاق را می زنم و وارد می شوم. مرد جوانی روی میز لم داده. سلام آرامی می گویم و صندلی را نشانم می دهد. با کروات صورتی اش ور می رود و در حالی که دود سیگارش را بیرون می دهد، می گوید: _خانم حسینی از شما بعیده! شما تحصیل کرده هستین و درس خون. این چه کاریه؟ روی صندلی می نشینم و می پرسم: _چه کاری کردم؟ پوزخندی می زند و می گوید: _یعنی نمیدونین چیکار کردین؟ _نه! _آقای حجتی خیلی از دستتون کلافه اس، آقای فرحزاد هم شما رو از کلاساشون اخراج کردن. عملاً شما دو سوم واحد های مهمتون رو از دست و این یعنی شما این ترمو نمی تونین پاس کنین. من با آقایون صحبت می کنم و رضایتشون رو می گیرم به شرط اینکه... حرفش را قطع می کند و مجبور می شوم، بپرسم: _چه شرطی؟ _شما جلوی تموم دانشجوها از هردوشون معذرت بخواین و بگین این حرفا رو از روی توهم گفتین یا پول گرفتین از آخوندا و چمیدونم یه چیزی بگو! بعدشم قول بدین که ازین چیزا نگین دیگه! در حالی که از عصبانیت دست هام می لرزید و خون خونم را می خورد، گفتم: _اگه این کارو نکنم؟ این بار قهقه ای میزند و می گوید: _ببینید ما این کارو برای هر کسی نمی کنیم! اگه کس دیگه ای این کارو میکرد دَرجا اخراج بود ولی من بهتون فرصت دادم. _منت میزارین؟ _خیر! لطف میکنم. نفسم را بیرون می دهم و می گویم: _باید فکر کنم. _پس تا فکر نکردین فعلا دانشگاه نیاین. از جا بلند می شوم و در حالی که بیرون می روم، می گویم: _حتما! سالن دانشگاه پر از همهمه است، انگار دانشگاه به وَل وَله افتاده. ژاله جلو می آید و می پرسد: _چیشد؟ در چشمان مضطرب اش نگاه می کنم و می پرسم: _چرا دانشگاه شلوغه؟ _اینا رو ولش کن! بگو چی گفت؟ در کمال خونسردی می گویم: _اخراج میشم. ژاله می ایستد و روسری اش را چنگ می زند. دستش را می کشم که می گوید: _اخراج؟ برو حرف بزن خب! _اونا میخوان بگم بهم پول دادن ازین حرفا زدم! میفهمی یعنی چی؟ یعنی پاشم بگم من مسلمون نیستم آقا! من شَرَفم رو به یه دانشگاه فروختم. ژاله چیزی نمی گوید؛ انگار خیلی ناراحت شده است. 🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت41 روی سبزه های دانشگاه می نشینم و با لبخند به او می گویم: _ژاله! من عاشق تحصیل بودم! ولی از اون بیشتر خدامو دوست دارم از اون بیشتر اعتقاداتمو دوست دارم که از بچگی بهم یاد دادن. الانم مطمئن باش میرم دنبال یادگرفتن، همه چیزو که تو دانشگاه یاد نمیدن! _آره تو رو راست میگی. دلم میخواست باهم درس می خوندیم، تو خیلی خوبی ریحانه! دلم برات تنگ میشه. خودش را در بغلم پرت می کند، اول شوکه می شوم اما بعد دستانم را دور کمرش حلقه می کنم و در گوشش می گویم: _دیوونه دانشگاه نمیام فقط، رستورانو که باید منو ببری! ژاله سرش را از روی شانه ام برمی دارد و با خنده می گوید: _دیوونه خودمونیم! آخ جون! اشک هایمان را پاک می کنیم و مثل دیوانه ها بهم می خندیم. رفته رفته محوطه دانشگاه پر از رفت و آمد می شود. گروهی با آرایش زیاد و لباس های نامناسب از سالن بیرون می آیند. برایم سوال می شود که چه خبر است! _چخبره ژاله؟ با تعجب نگاهم می کند و می گوید: _مگه تو نمیدونی؟ شانه ای بالا می اندازم و می گویم: _چیو؟ _۴ روز دیگه تولد شاهه اینا دارن واسه رژه و جشن آماده میشن. بعد هم به همان دخترانی که آرایش زننده ای دارند اشاره می کند و ادامه میدهد: _اونا رو میبینی؟ اونا گروه رقصو آوازن. _رقصو آواز؟ _آره بابا! توی محوطه دانشگاه برگزار میشه تازه از مسئولا هم دعوت کردن. بدنم مور مور می شود و خشمیگن می گویم: _بیا اینم از کشور اسلامی! نه به حج رفتنش نه به رقصو آوازش! _کیو میگی؟ _همین شاه! ژاله به پشت دستش می زند و می گوید: _باز که رفتی رو کانال حرفای وحشتناک! _خب راست میگم! هیچکی باورش نداره! خداروشکر منکه اخراج شدم وگرنه تحمل جشن منفورشونو نداشتم. ژاله دستم را می گیرد و می گوید: _پاشو این روز آخری که خسته و کوفه از دانشگاه میری ببرمت یه جای خوب! _کجا؟ چشمکی میزند و با لحنی که شیطنت از آن می بارد، می گوید: _حالا بیا بریم. دم ورودی دانشگاه تاکسی میگیریم و ژاله حین مسیر چیزهایی تعریف می کند. نیم ساعتی توی تاکسی هستیم که بالاخره می رسیم. من و ژاله بر سر حساب کردن کرایه باهم کلنجار می رویم که تاکسی ران به حرف می آید و می گوید: _خانم شما بدین. به من اشاره می کند و پول را به دستش می دهم. از تاکسی که بیرون می آییم می زنیم به خنده. ژاله رستوران بزرگی را نشانم می دهد و می گوید: _اینم جایه خوب! مبهوت وار نگاهش می کنم و می گویم: _ژاله! من پول اینو ندارم بیا بریم یه جای دیگه! ژاله می خندد و می گوید: _مهمونِ من! اخم می‌کنم و می گویم: _نخیر! تو همش منو مهمون میکنی. ژاله هم به ظاهر اخم می کند و می گوید: _کی گفته؟ بیشتر اوقات که میریم ساندویچی نزدیک دانشگاه تو پولشو میدی. دستم را می کشد و به زور وارد رستوران می برد. به قول ژاله رستورانی لاکچری است! میز و پرده ها ست هم هستند. کاشی های و سرامیک های رستوران از تمیزی برق می زنند و روی یک میز بزرگ انواع دسر و پیش غذا موجود است. ژاله میزی انتخاب می کند و پشت میز می نشینیم. منو را به دستم می دهد و می گوید: _تو انتخاب کن. توی منو به دنبال پایین ترین قیمت می گردم و ماهی سفارش میدهم‌. پایین ترین قیمتش از بالاترین قیمت برخی رستورانها بیشتر است! ژاله جوری نگاهم می کند و می گوید: _نخیر، خودم انتخاب میکنم! بعد به گارسون می گوید: _دو پرس برنج با کباب مخصوص و یه کباب برگ! چشمانم نزدیک است از حدقه بیرون بزند. هر چه به ژاله می گویم یکی هم بس است اما او کار خودش را می کند. به یاد دارم پدر ژاله مدیر یک شرکت وابسته به یک نهاد دولتی ست اما دقیقا نمیدانم چه کاره است. ژاله با لبخند می گوید: _ریحانه! لبخند روی لبم را پررنگ تر می کنم و می گویم: _جانم؟ _هیچ میدونی چرا من ازت خوشم میاد؟ با خودم می گویم "این چه سوالیه؟" ولی با خنده می گویم: _نمیدونم! _راستش من هرچی که خواستم داشتم و هرچی که بخوام رو میتونم داشته باشم. یک عالمه دوست دارمو داشتم ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن! تو خیلی خاصی! لب هایم را آویزان می کنم و می گویم: _نبابا منم مثل بقیه ام. _نه نه! تو فرق داری. اول که باهات دوست شدم از من نپرسیدی بابات چیکارس یا کجا زندگی می کنی. تو هیچ وقت از لباسای مد بالام تعریف نکردی و حس حسادت رو هیچ وقت تو چشمات ندیدم‌. _شاید چون ملاکام واسه دوستی اینا نبوده، نپرسیدم. ژاله دستش را زیر چانه اش می گذارد و می پرسد: _چرا منو به دوستی انتخاب کردی؟ مردمک چشمم را می چرخانم و می گویم: _چون تو مثل بقیه نبودی. جلوی استاد لودگی درنمیاوردی، با آرایش نمیخواستی کسی رو به خودت جذب کنی. در واقع چون خودت بودی، در نظرم عزیز شدی. از حق نگذریم حجابتم از خیلیا بهتره! 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸