eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
419 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
8.1هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان.خاطرات یک مجاهد💗 قسمت53 منیرخانم از ورودم خوشحال می شود و دست به کار می شوم. منیرخانم از من میخواهد بروم و دکمه ی لباسی که لازم دارد، بخرم. چند اسکناسی به دستم می دهد. چادرم را برمیدارم و از خیاطی بیرون می روم. به خرازی می رسم و دکمه را میگیرم. در راه برگشت حسین مرا صدا می زند‌. با شرم سرش را پایین می اندازد و با لحنی که حیا در آن موج میزند، می گوید: _می... میشه چند لحظه ای وقتِ..تونو بگیرم؟ چشمانم را فرو می بندم و می پرسم: _در چه موردی؟ کمی این پا و آن پا می کند و با خجالت می گوید: _دَ... درمورد گُ... گلی خانم. چشمانم را ریز می کنم و سرم را به عنوان تایید تکان می دهم‌. بیچاره شروع می کند به حرف زدن و از دل وامانده اش می گوید که اسیر عشق سوزان است. می گوید: _خا... خاک تو سر من کنن که اون روو... روز دم در ایستادم؛ چشمم به گُ... گلی خانم افتاد. بعد از اون نگاه یه... یه جو... جوری شدم که هیچ وقت نبودم. من واس اون هَ... همه کار می کنم، ننم نگرانم بود و از دخترای فا... فامیل میخواست یکیو ان...انتخاب کنه. من نزاشتم! شاید اَ... اگه پِ... پدر میداشتم وضعم این نبود. از لرزش شانه هایش می فهمم گریه اش گرفته، نمی دانم چه بگویم؟ کمی افکارم را مزه مزه می کنم و می گویم: _ببنین حسین آقا، من فکر میکنم شما پسر خوب و سالمی هستین ولی خب به منیرخانم هم حق بدین. شاید اگه خودتون یه سلمونی باز کنین خیالشون راحت بشه. _آ... آخه شنیدم مُ... منیرخانم و اینا امشب خواستگاری دارن. اِ... انگار داره واس گُلی خواستگار میاد. دلم واقعا به حالش می سوزد؛ شاید مزه عشق را اینگونه نچشیده ام اما تا حدودی درکش برایم راحت است. برای دلداری اش می پرسم: _ خب از من چه کاری برمیاد؟ سرش را بلند می کند و اولین نگاهش را در چهره ام می چرخاند، سریع نگاهش را پس می گیرد و می گوید: _بِ... به منیرخانم بگین که من پِ... پسر خوبی ام. فقط صَ.. صبر داشته باشن تا سلمونی بزنم. احساس می کنم دیرم شده و منیرخانم نگران می شود. باشه ای می گویم و از حسین فاصله می گیرم. منیرخانم با تعجب می پرسد چقدر دیر کردم، من هم خیلی رو راست می گویم: _حسین آقا رو دیدم. همان طور که دارد با پارچه ور می رود، پوزخندی می زند و با طعنه می گوید: _حسین؟ باز چی میگفت؟ _بچه ی خوبیه منیرخانم. به نظر جوون سالمی میاد‌. چرا نمیزارین بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه؟ _والا چی بگم؟ پسر سالمی که هست اما گُنگ و بی دستو پاست! بعدشم وقت و بی وقت که میخوام برم خونه جلوم سبز میشه و وراجی میکنه، حرفی واسه جلسه ی خواستگاری نمیمونه! می خندم و می گویم: _بیچاره کجاش گنگه؟ یکم لکنت زبان داره فقط! بعدشم شما یکم فرصت بهش بدین تا سلمونی که میگه رو راه بندازه. منیرخانم با بیخیالی نگاهم می کند و با بی حوصلگی می پرسد: _نکنه خواهش کرده باهام حرف بزنی؟ لبانم را به خنده کش می دهم و می گویم: _گفته لطفی در حقش کنم و منم نتونستم قبول نکنم. منم تو همین جامعه زندگی میکنم و امروز کم ازین جوونا پیدا میشه. بعد چند وقت می بینی دامادت معتاد و کلاه بردار از آب درمیاد تازه اگه وارد فساد نشه! منیرخانم آهی می کشد، انگار دلش نرم شده ولی چیزی نمی گوید. _بازم هرچی خودتون میدونین، من گفتم تا بیشتر فکر کنین. امیدوارم هر تصمیمی که میگیرین درست و ختم به خیر بشه. دیگر حرفی نمی زنم و دست به کار می شوم. از دکمه دوختن و طراحی بگیر تا برش پارچه را انجام می دهم. نزدیک های ظهر چادرم را برمی دارم و خداحافظی می کنم. خیابان خلوت به نظر می رسد. به کوچه که می رسم ناگهان توپی گِلی به چادرم می خورد و کثیف می شود. پسر بچه ها که از چشم شان شرارت می بارد، مظلومانه به من نگاه می کنند. چشمانم را می بندم و برای چند لحظه همان جا می مانم. وقتی چشمم را باز می کنم نه خبری از توپ هست نه پسربچه ها! با خودم فکر می کنم مگر چقدر صورتم وحشتناک شده که اینها اینطور فرار کرده اند! هر چه نگاه می کنم کلیدم را پیدا نمی کنم و در می زنم. صدای مرتضی می آید و می پرسد: _کیه؟ _ریحانه هستم. در را باز می کند و با چادر گِلی من چشمانش گرد می شود‌. از وقتی پایم را در خانه می گذارم سوالاتش شروع می شود. _کسی تقیبتون کرده؟ زمین خوردین؟ چرا چادرتون کثیف شده؟ آخرین حد بیخیالی را توی چشمانم خالی می کنم و می گویم: _توپ بچه ها گلی بوده و به چادرم خورد. چرا فکرای بد می کنین؟ نکنه میترسین؟ او هم رنگ نگاهش را مثل من می شود و می گوید: _خیر! احتیاط می کنم. توی حیاط می روم و چادرم را در تشت می شویم و روی بند پهن می کنم. چشمم به گلدان کنار پنجره می افتد و احساس می کنم پرده اتاق دایی همزمان تکان می خورد. ناخودآگاه لبخندی به لبم می آید و به اتاقم می روم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت54 تقی به در اتاق می خورد و صدای مرتضی می آید که اجازه می خواهد. روسری ام را خوب جلو می کشم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. اجازه می دهم و با احتیاط وارد می شود. کنار در می ایستد و در حالی که سعی دارد نگاهم نکند، می پرسد: _میشه یه سوال بپرسم؟ _بله. _چرا شما از دانشگاه انصراف دادین؟ دوستتون بهم اینطور گفت. لبم را کج می کنم و با تاخیر می گویم: _فکر کنم خواهرتون بدونه. انگار از جوابم راضی نمی شود و می گوید: _ازش نپرسیدم، الانم از خونه نمیتونم برم بیرون. حالا میگین؟ چون حرف مهمی نیست و او نامحرم است دلم نمی خواهد حرف بزنیم. برای اینکه بحث کش پیدا نکند؛ می گویم: _چرا میپرسین؟ این مسئله به شما ربطی نداره... میشه ذهنتونو ازین سوالا خالی کنین؟ خیلی جا می خورد و فقط نگاهم می کند. کمی بعد خودش متوجه می شود و بدون حرفی از اتاق خارج می شود. فکر می کنم ناراحتش کردم و انگار به برجکش زدم! حس دوگانگی به من دست می دهد، یکی در وجودم می گوید "احسنت! آفرین!" دیگری هم می گوید " خواستی ابروشو درست کنی، چشمشو کور کردی!" عذاب وجدان خودش را روی افکارم می اندازد و جنگی در وجودم درمی گیرد. آخر بلند می شوم و به اتاق دایی می روم. تقی به در میزنم که باعث می شود صدای دکمه های تایپ قطع شود. صدای جیر جیر در بلند می شود. نمی دانم چطور معذرت بخواهم؟ غرور لعنتی ام راه گلویم را بسته و نمی گذارد حرف بزنم! آنقدر سکوت می کنم که خودش می گوید: _کاری دارین؟ لب باز می کنم تا عذر بخواهم: _امم... مَـــن از برای ادای هر کلمه کلی وقت می گذارم، آخر هم با لبخندی کمرنگ رو به من می گوید: _عذرخواهی لازم نیست. حق با شماست، کارها و حرفای شما به من ربطی نداره. من باید سرم تو کار خودم باشه. اگه اون سوالو پرسیدم چون... چون... این بار من از حرف هایش جا خوردم. فکر می کردم می گذارد حرفم را بزنم و بعد عذر خواهی ام را می پذیرد. بعدش هم جواب سوالش را می خواهد. _چون؟ _هیچی... میخواهم یه چیزی بهتون بگم که سوتفاهم نشه. _بفرمایین! _شما تو گفته و شنود هایی که سر کلاس داشتین برای سازمان شناخته شدین. یکی گفت دلتون از امپریالیسم پره و خیلی سر نترسی داره. برای سازمان به درد میخوره و برای جذب خوبه یا هم مناظره میکنه با استادا و بعد هم بحث سازمانو می کشه و برای اولین بار یکی رسمی تبلیغ میکنه. سرش رو پایین می اندازد و با شرم خاصی ادامه می دهد: _همین کار از شما برای سازمان کافی بود. بعدش هم مهره سوخته می شدین و اونا شما رو تحویل ساواک می دادن. اگرم کشته می شدین از خون شما براشون خوب بود و اسمتونم برا شهداشون استفاده می کردن‌. از حرف هایش متعجب می شوم. چطور من قصدشان را نفهمیدم! آنقدر شوک زده شده ام که نمی دانم چه بگویم؟ مرتضی می گوید: _من بهشون گفتم کار درستی نیست، باور کنین من اگرم موفق می شدم بازم بهتون می گفتم. _اون نفر، شهناز بوده؟ شهناز هم عضوه نه؟ سرش را پایین می اندازد و با شرمساری می گوید: _آره، یه چیز دیگه ام بهتون نگفتم، اینکه اون خواهر من نیست. اون مسئول تیمی بود که من داخلش بودم. این مطلب تازه ای برایم نبود چون هنوز باور نکرده بودم او برادر شهناز است! تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که او قبول داشت این کارهای سازمان درست نیست اما چطور باز هم از آنها دفاع می کرد؟ _شما قبول دارین نقشه ی سازمان برای من بد بوده؟ خیلی قاطعانه می گوید: _نه اونا بدون اینکه تصمیم شما رو درمورد سرنوشتتون بدونن، بریدن و دوختن! _پس چرا تو همچین سازمانی بودین و هستین؟ این بار آن دو تیله مشکی را روانه چشمانم می کند و انگار که تک تک سلول هایش به کاری مصمم باشد، می گوید: _یه دلیل محکم! شاید یه روزی بهتون گفتم. _بنظرم شما خیلی بهتر از اونی هستین که زیر دست همچین سازمانی کار کنین! بعد هم سکوت می کنم و ناهار ساده ای درست می کنم و برای او هم می برم. دایی عصر می آید و من می روم‌. منیرخانم خیلی خوشحال است که سفارشاتش سر موعد دارند تمام می شوند. صدایم می زند و با وقفه می گوید: _من به حرفات فکر کردم. تو خیلی دختر خوبی هستی و فهیمی! بیشتر از سنت می فهمی، توانایی داری و دختر مومنی هستی. گاهی که نماز می خونی وایمیستم و نگاهت می کنم. خیلی خوشحال که تو شاگردمی! از تعریف های منیرخانم سرخ و سفید می شوم و او ادامه می دهد: _فقط اینو بهت بگم که بری به حسین بگی که من اجازه دادم بیاد خواستگاری. به گوش هایم اعتماد ندارم و انگار خواب می بینم‌. با تردید می گویم: _جدی؟ _آره! فقط یه جوری بگو که فکر نکنه خبریه! بیاد خواستگاری تا بعدش ببینم چی میشه... 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی 🌸 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
به مناسبت فرا رسیدن اربعین حسینی حوزه حضرت معصومه سلام الله علیها پویش رسانه ای به عشق حسین را برگزار می‌کند. علاقه‌مندان می‌توانند آثار تولیدی خود را به آیدی@Baharbanoo71 ارسال نمایند https://eitaa.com/ghalehno_online
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نزدیک اربعین که میشه دلم میخواد بین الحرمینت نشسته باشم خوب از دور گریه کنم وقتی پا به حرمت میذارم از شوق دیدن شش گوشه‌ت دیگه هیچی نگم... میدونی چقدر مثل من ، امسال نتونستن بیان و الان فقط بغض نیومدن رو دارن.... آقا عجیب امسال دلم تنگ شده ، دلم برای اون لبیک یا حسین با لهجه عراقی تنگ شده ، برای عزاداری زنان عراقی ، برای اون چایی شیرین نزدیک حرم، برای پابرهنه رفتن ها روی فرش قرمز خاکی، برای جا دادن زائرت در صف نماز که با زبان دیگه ایی ازم تشکر میکنه ، برای اهلا و سهلا ها دلم تنگ شده آقا، یاد این شعر افتادم که میگفت: من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی . 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رحمی نما به حال زیارت نرفته‌ها... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازتولدم‌آقا‌عاشقت‌شدم:))) 🥺🌚✨ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر مشام جان میرسه بوی ِحَرم❤️‍🩹 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_17233267861871710533032.mp3
3.78M
سخته دوری (: ❤️‍🩹 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسلام و علیک یا امیرالمومنین:)) 🥲🫀🤌🏻 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
- میان‌این‌همه‌تشویش‌وبی‌قراریِ‌شهر ؛ حسین‌امن‌ترین‌تکیه‌گاهِ‌نوکرهاست(: 🥲🫀✨ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما را به آغوش بکش : ) .🫂❤️ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃