eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
477 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون اذن توخورشید دیده وا نڪند سحـر بدون خیالٺ دلـی دعـا نڪند... دوباره زندگـیه مـن نمی شود آغـاز لبم سلام اگـر سمٺ ڪـربلا نڪند.. صبحتون حسینی💚🌙 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام کربلا سلام اربعین سلام بهترین جاده‌ی رو زمین سلام علت نجات جهان مسیر ظهور امام زمان(عج) محمدحسین پویانفر🎙 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕊 حالم‌بداست‌؛با‌توفقط‌خوب‌میشوم خیلی‌ازآن‌چہ‌فکرمیکنی‌مبتلاترم... 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
آهسته قدم بزن،خدا میداند جا مانده دلی به زیر پایت زائر 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_16328305406975415367025.mp3
4.15M
چقدر دلنشینه ؛ عشق من سفرنامــه اربعینه . . حرم یعنی خونه ؛ کــربلا دل ها رو به هم میرسونه . . 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
علی کیان - امسالم جا موندم....mp3
9.3M
امسال هم جا موندم علی کیان 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
4_5890810554297093794.mp3
7.69M
📝زندگیمو با تو حسن عطایی 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
YEKNET_IR_shoor_2_shahadat_hazrat_roghayeh_1400_nariman_panahi.mp3
3.49M
بابا کجایی؟ دیگه بریدم! رفتی ... یه روز خوش من ندیدم! نریمان پناهی🎙 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
مداحی آنلاین - نماهنگ تنگه دل من برا زیارت - علی پورکاوه.mp3
4.16M
تنگه دل من برا زیارت حس عجیب غریبیه این همه غربت حالا که دورم از حرم تو همدم تنهاییم شده یه ذره تربت علی پورکاوه🎙 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
سلام علیکم این کودک تقریباً شش ساله، گم شده و از شدت ترس بیهوش است در ستون ۹۳۶ موکب ابوالفضل العباس لطفاً در گروه ها اطلاع رسانی کنید 07857774782با این شماره عراقی تماس بگیرید. به نام علی
واحد یا قاهر العدو.mp3
13.28M
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
شور4.mp3
10.56M
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_16931716681309496743172.mp3
1.94M
نوای حسین🖤 محمد الجنامی🥀  . مناجات با امام حسین (ع)🖤 🖤🏴 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و حَنینی ألَیکَ یقْتُلُنی..؛ و دلتنگی تو می‌کشد مرا♥️ -الی‌الحبیب- تا 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت34 خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است! آنقدر عصبی می شوم که لرز به سراغم می آید. با لحن کاملا جدی می گویم: _شما چرا کنارم نشستین؟ پسر سرش را پایین می اندازد بعد هم به نقطه ای خیره می شود. بعد سرش را بالا می آورد و در چشمانم نگاه می کند. رنگ چشمانش از جنس حیاست اما حرفی میزند که رنگ چشمانش را برایم بی اهمیت می سازد. _مگه مشکلی داره؟بله! بعد هم بدون حرف دیگری راهم را در پیش میگیرم. مثل جن زده ها جلویم سبز می شود و میگوید: _باید باهاتون حرف بزنم. باز هم نگاهش به نقطه ای می رود. به عقب برمیگردم اما چیزی نمی بینم. به حرفش اهمیت نمیدهم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم. صدای دویدن از پشت سرم می آید. همانطور که پشت سرم می آید؛ می گوید: _میخوام باهاتون حرف بزنم. _من حرفی باهاتون ندارم! _درمورد امانتیم میخوام باهاتون حرف بزنم. مطمئن هستم به دنبال بهانه ای است تا توجه ام را جلب کند. سر سوزنی توجه نمی کنم و راه خودم را می روم‌. دیگر صدایی را نمی شنوم انگار ایستاده است. چیزی میگوید که باعث می شود میخکوب شوم! _درمورد کتابه! همون که دیروز بهتون دادم. به طرفش برمیگردم و می گویم: _کدوم کتاب؟ _همون که جای بازار بهتون دادمش! فقط نگاهش می کنم . به پته پته می افتم و می گویم: _خب بگید! به حرف می آید و می گوید: _اینجا نمیشه، اگه میشه دنبالم بیاین تا یه جای بهتر صحبت کنیم. آن کتاب آنقدر ذهنم را مشغول کرده که دنبالش میروم. چند خیابانی میرویم تا داخل پارک می شود. ساندویچ و نوشابه ای میخرد و دستش را دراز می کند تا من بگیرم. غضب آلود نگاهش میکنم و می گویم: _این کارا چیه؟ گفتین میخواین حرف بزنین! اطرافش را نگاه می کند و می گوید: _باید طبیعی به نظر بیایم. لطفا بگیرید! باز هم به حرفش می کنم و از دستش ساندویچ میگیرم. کنارم می گذارم و می گویم: _خب حرفتونو بگین! چرا اون کتابو توی کیفم گذاشتین؟ من اهل این چیزا نیستم. بعد از این که لقمه در دهانش را قورت می دهد می گوید: _اون کتابو من گذاشتم تو کیفتون. _حدس زدنش کار سختی نبود. چرا؟ _چون شما لیاقتش رو دارید! همه مون نیازمند تغییر هستیم. ما برای تغییر می جنگیم و برای آینده! _من عقایدتونو قبول ندارم! _درمورد امپریالیسم۱ که هم عقیده هستیم. _بله ولی من با شیوه اسلام می جنگم. نگاه تیزی به من می اندازد و می گوید: _مگه ما طور دیگه ای میجنگیم؟ _شما عقایدتون با اسلام مغایرت داره. شما با امپریالیسم غرب میجنگید در حالی که شوروی رو قبول دارین. _ما هرکسی که بنای امپریالیسم داشته باشه، باهاش میجنگیم. اون کتابو خوندین؟ پوزخندی تحویلش می دهم و می گویم: _شما خیلی سطحی درمورد من میدونین. من اون کتابو نخونده کنارش گذاشتم. من با عقاید چپی مخالفم! بلند می شوم که می گوید: _باشه! پس اون کتابو بهم پس بدین! _اگه ندم چی میشه؟ نفسش را بیرون می دهد و می گوید: _هیچی! مجبورم بیشتر زیارتتون کنم _فردا براتون میارم. _کجا؟ _دانشگاه دیگه! _نه بیاین همین جا! _اسم پارک چیه؟ _باغ ایرانی. باشه ای می گویم و دور می شوم. ترجیح می دهم از این موضوع فعلا به دایی چیزی نگویم. دایی دنبالم می آید و به خانه می رویم. دایی غذای حاضری می خَرَد و در سکوت باهم می خوریم. خانه کمی سرد است و دایی از بشکه نفت میکشد و توی بخاری می ریزد. دلم برای آقاجان تنگ شده است برای مادر... برای محمد و لیلا... کاش اینجا بود، از دانشگاه می گفتم از پسر مشکوک و... صبح وقتی بیدار می شوم، لحاف ها را کنار می زنم و کتاب را از میان شان در می آورم. تعداد کلاس های امروزمان کم است خداراشکر امروز از حجتی و فرحزاد خبری نیست. ژاله نکات را برایم نوشته است و چند روزی می شود که شهناز را نمی بینم. بعد از کلاس آقای حشمتی که مردی خوشرو و مهربان است باید از ژاله جدا شوم. ژاله کنارم می نشیند و می گوید: _امروز میای ناهارو باهم بخوریم؟ دلم نمیخواهد دل ژاله را بشکنم اما از طرفی باید این کتاب را به دست آن مرد برسانم تا از شَرَش رها شوم. دست ژاله را می گیرم و می گویم: _ببخشید ژاله! من کار ضروری دارم. میشه برای یه وقت دیگه؟ با بی میلی نگاهم می کند و می گوید: _باشه. سریع از دانشگاه بیرون میزنم و خودم را به باغ ایرانی می رسانم. کنار حوض می نشینم که همان صدای مردانه می گوید:سلام! بلند می شوم. قیافه اش به کلی تغییر کرده! موی فرفری گذاشته بود و عینک دودی! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و پقی زیر خنده می زنم. عینکش را برمی دارد و با جدیت می گوید: _بریم اونجا بشینیم. راستای دستش را با نگاهم می گیرم و می گویم: _باشه. ____ ۱.اصطلاح اَمپِریالیسم یا نظام سلطه یا امپراتوری‌طلبی خود از واژهٔ قدیمی‌تر امپراتوری آمده‌است. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸