هنگامی که سیدالشهداء یکّه و تنها در میدان میجنگید،عبدالله در خیمه بود.
دقایقی بعد سیدالشهداء دیگر توانِ ایستادن نداشت و از جنگ باز ایستاده بود....
هنگامی که طفل، عمو را افتاده بر زمین دید،
دیگر تاب نیاورد..
از خیمه بیرون دوید.
برای دفاع از عمو به سویِ میدان شتافت،
که اباعبدالله(ع) با دیدنِ او خطاب به خواهرش زینب(س) فرمود:
"خواهرم این کودک را نگهدار"
زینب(س) خود را به کودک رساند تا او را به خیمه آورد و مانعش شود،
اما او پایداری کرد و بازنگشت و فریاد برآورد:
«والله لا اُفارِقُ عَمّي!»؛
«به خدا سوگنداز عمویم جدا نخواهم شد
و او را تنها نخواهم گذاشت»
و خود را از دستان عمه رها کرد و نزد امام حسین(ع) دوید
تا شاید مانع از شهادت عمو گردد.
در این هنگام بحرِابنکعب لعنهاللهعلیه سوی حسین(ع) روی آورد
که عبداللَّه فریاد بر آورد:
« هان ای پلیدزاده! آیا میخواهی عمویم را به شهادت برسانی؟»
آن ملعون شمشیر رابر کودک فرود آورد
و عبداللَّه دست خود را سپر ساخت که...
او در حالیکه دستش تنها به پوست آویزان بود، فریاد بر آورد که:
«عمو جان مرا دریاب!»
حسین(ع او را در آغوش کشید
و بر سینه چسباند
و فرمود:
«یادگارِ برادرم!
بر آنچه در راه خدا بر تو فرود آمده است شکیبایی پیشه ساز
و آن را به فال نیک بگیر
و خیر بدان
که خدای پر مهر به زودی تو را بر پدران و نیاکان شایسته کردارت ملحق خواهد ساخت.»
و آنهنگام حرمله خبیث سه شعبهای نزدِ عبدالله روانه ساخت تا او هم شبیهِ علیاصغر(ع) به شهادت برسد💔
آن هم در آغوش سیدالشهداء(ع) :)
سپس
حسین(ع) رو به آسمان کرد و گفت:
«بارالها، اگر این بندگان ستمکار و گناهپیشهات را تاکنون از نعمتهایت بهرهور ساختهای،
اینک آنان را تار و مار و مایه عبرت دیگران قرار ده
و هرگز از آنان خشنود مباش»