eitaa logo
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
162 دنبال‌کننده
13هزار عکس
9.2هزار ویدیو
124 فایل
|﷽| زمانہ‌ۍعجیبیےسٺ! ⁷⁰سالہ‌هابراۍریاسٺ لہ‌لہ‌مےزننـد؛ ودهہ‌⁷⁰هابراۍ#شهادٺ . . .💔 #شهید‌بابڪ‌نوری :)🪴🌱 گمنام↯ @YAROGHAYYEHKHATOON 💛 +ناشناس بگو↶😉 https://daigo.ir/secret/3284895576
مشاهده در ایتا
دانلود
جای اعضای کانال خالی🌱😍 ان شاءالله قسمت شمایی که مشهد نیستین و نرفتین هم بشه🦋 پنجره فولاد تو دوای هرچی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده❤️ ‌‌|•@Babak_nori1400•|
ـ﷽ـ 🥰 به نام آرامش دهنده قلب ها 😍♥️ 💌نامه ی مُزَّمِّل/بند۲۰ "فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنْهُ"🦋 از خالق آسمانے به بنده زمینے😍🍃 [شاید خودت ندونی اما تورو جوری ساختم ⚙️که فقط باحرف زدن 🗣با خودم آروم میشی، اما تو خیلی وقتا بدون توجه به من لابه لای آدم های این دنیا دنبال آرامش میگردی👀🙂.خواستم بگم با من حرف بزن من همیشه منتظرتم]😊 دوستدار همیشگی تو ♥️ 📬فرستنده:خدا 📖گیرنده:انسان 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌|•@Babak_nori1400•|
خنده‌هایت، خرازے💗 جزیره‌ات ،مجنون🌊 خانقاهت،طلائیه🌤 قایقت، عاشورا🖤 جزر و مدت،اروند🌫 آبےات، بادگیر💧 قرمزت، خون♥️ راهت، جنون👣 مقصدت، جنوب✈️ سپاهت، قدس🕌 لشکرت، عماد✊🏻 تعصبت، نصرالله🧔🏻 ایمانت، کاظمے📿 قنوتت، صیاد🥀 رکوعت، باکرے🍃 سجده‌ات، گمنام💔 خاکت،املاکے🍂 آسمانت، کشورے🌦 زمینت، افلاکے☘️ تفحصت، پازوکے⛓ کربلایت،چهار و پنج🏴 شمالت،شیرودے❄️ جنوبت،شلمچه💫 غربت،کردستان💖 شرقت، ابوالخصیب🖤 چشمانت،همت👀 نگاهت، چراغچے❣ غیرتت،متوسلیان👊🏻 قلبت،چمران💗 مغزت، باقرے🧠 دغدغه‌هایت،دقایقے⏰ دستت،برونسے💪🏻 انگشترت،شوشترے💍 عقیقت، ذوالفقارے💥 حجتت، حججے🌸 فهمت، فهمیده👌🏻 عسلت احلےٰ😋 غزلت، اعلا📝 بیتت،رهبرے🏡 سیدت،خامنه‌اے😍 قرآنت،حافظ📚 گلستانت،خط‌مقدم🌹 بوستانت، بالاے سنگر🌿 عشقت،بنے آدم👨‍👩‍👧‍👦 دیوانت، اشک😢 شاهنامه‌ات،کاوه⚡️ فارسے ات،سلمان📜 عربے ات،ابومهدے📋 آخرش هم با مهندس نقشه‌ها را کشیدے و راه آسمان را گشودے♡ حاج‌قاسم💔 این رسمش نبود... بروے و ده‌ها نسل را کنے ـ﷽ـ 🥰 به نام آرامش دهنده قلب ها 😍♥️ 💌نامه ی مُزَّمِّل/بند۲۰ "فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنْهُ"🦋 از خالق آسمانے به بنده زمینے😍🍃 [شاید خودت ندونی اما تورو جوری ساختم ⚙️که فقط باحرف زدن 🗣با خودم آروم میشی، اما تو خیلی وقتا بدون توجه به من لابه لای آدم های این دنیا دنبال آرامش میگردی👀🙂.خواستم بگم با من حرف بزن من همیشه منتظرتم]😊 دوستدار همیشگی تو ♥️ 📬فرستنده:خدا 📖گیرنده:انسان 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌|•@Babak_nori1400•|
🌟پرسیدند: تا "بهشت" چقدر راه است؟ گفت یک قدم. گفتند: چطور؟ گفت: یک پایتان را که روے نفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در بهشت است...🍃🌷 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
بعضی کارها ابتداً لذّتی دارند زودگذر ولی در واقع رنجی دارند ماندگار بعضی کارها ابتداً رنجی دارند زودگذر ولی در واقع لذتی دارند ماندگار 🌷 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
عذر برادرت را بپذیر و اگر عذری نداشت برایش عذری بتراش حضرت امیرالمومنین علی(علیه السلام) بحارالانوار ‌‌|•@Babak_nori1400•|
«‏وأنَا‌أبحثُ‌عني؛‌وجَدتكَ‌یاحُسین علیه السلام..!» و هنگامی که در پی خودم بودم تــو را یافتم، یاحسین علیه السلام..🤍🍃 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیستم...シ︎ در گوشه ی اتاق نوزادی را م
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و یکم...シ︎ بابکــ از همان بچگی، اهل حساب و کتاب و برنامه ریزی بود. پول تو جیبی را که پدر بهشان میداد، جمع میکرد. صبح ها وقت مدرسه رفتن خواهر و برادر ها تصمیم میگرفتند با تاکسی به مدرسه بروند، چهار تایی عقب مینشستند تا پول بیشتری برایشان بماند و وقت برگشتن خوراکی بخرند؛ اما بابک به همان تغذیه مادر قناعت میکرد و چیری نمی خرید. پول هایش را توی کیف کوچکی که از وسط دو تای کوچک میخورد و درش را چسب پهنی بسته می شد، جمع میکرد و توی جیبش میگذاشت. روزی مش جلال پیر مرد همسایه، به او میگوید« بابک، همه پول هات را مدرسه نبر. بده من برات نگه دارم. از مدرسه که اومدی بهت میدم» مش جلال ، وقتب روز ها توی کوچه ، روی چهار پایه مینشست بار ها دیده بود که بابک، پول ها را میگذارد روی زمین ، و یکی یکی می شمارد و دوباره جمع میکند. بابک با شک و تردید، کیفش را به دست مش جلال میدهد. ظهر وقتی به کوچه میرسد، برای گرفتن کیفش میرود. پیر مرد کیف را به دست بابک میدهد و بابک می نشیند و پچل ها را با دقت میشمارد؛ انگار نگران کم شدن پولش بوده و وقتی می بیند نه تنها کم نشده، که بیشتر هم شده میخندد و اویزان گردن مش جلال میشود. بعد از ان مسئول نگهداری پور و حساب کتابش ، مردی میشود که شب و روز پر از تنهایی اش را ته کوچه ی پروانه سپری میکرده است. بابک، ده یازده سالش بود که یک روز غروب می آید خانه و میگوید...... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و یکم...シ︎ بابکــ از همان بچگی،
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و دوم...シ︎ بابک ده یازده سالش بوده که یگ روز غروب با کارت عضویت در بسیج به خانه می آید و با شور و شوق به مادرش میگوید: عضو بسیج مسجد صادقیه شده ام... بعد از آن ، بیشت. روزها، بعد از مدرسه به مسجد می رود. در مسابقات قران و نماز هم شرکت میکند. وقتی جایزه می برد ، بت ذوق به خانه برمی گردد؛ اول، نشان مش جلال می دهد و بعد، نشان خواهر و برادر هایش. مداد و پاک کن و دفتر هایی که بابک جایزه گرفته، هنوز توی کمد مادر به یادگار از پسرش مانده است. بابک از همان وقت ها، نماز مغرب خود را هر روز در مسجد میخواند و به خانه بر میگشت. صوت قران خواندش همیشه در اتاق های تو در تو خانه شنیده میشد . **** هنذفری را از گوشم جدا میکنم. هنوز صدای آرام رفیقه خانم توی گوشم می پیچد. چهره ی صبورش، با ان چشم هایی که از آن مهربانی مبارد، جلوی چشمانم است. محکم است و نفوذ پذیر. این زن ، حرف های زیادی دارد ‌و خیلی درد ها را مرهم شده و از سختی های زیادی گذشته است. اما هیچ نمیگوید. زیاد گریه نمیکند ؛ چون طاقت ناراحت شدن بچه هایش را ندارد. ساکت می ماند و بی قراری های بچه هایش را به قرار می رساند. الهام میگفت« مادرم کم حرف است؛ کم توقع است؛ کم ناراحت می شود؛ کم گله می کند. همیشع برای خودش کم خواسته است. همیشه هر چیزی را اول برای بچه هایش میخواهد» الهام میگفت کع بابک دو سه سالش بود و من هم کلاس اول بودم یکی از همسایه ها، کاروانی برای مشهد ترتیب داده بود......‌ نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|