|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و ششم...シ︎ گاهی وقت ها می گفتم ت
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل و هفتم..シ︎
نشستم توی سالن ،تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی جای ثابت بابک بوده است. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته است. روی همین کاناپه دراز کشیده بود که برادر و پدرش کیک بدست وارد می شوند روی هم این کاناپه را میبوسند و و ۲۴ ساله شدنش را تبریک میگویند.
بابک برای شام نمی رود به آشپزخانه. امید می گوید: شام که نخوردی! دست کم بیا با کیک عکس بگیریم.
بابک همونجور که دستش رو گرفته بود، روی صورتش میشود و میرود پیش خانوادهاش. نزدیکشان که میشود، دست از صورتش برمیدارد و لبخند میزنند
دور تا دور این سالن پر شده از عکسها و دیپلم های افتخار بابک.
متن های قهرمانی اش در رشته کیک بوکسینگ، گوشه و کنار قاب ها آویزان است. تاحالا هیچ عکسی از بابک ندیدهام که در آن نخندیده باشد؛ جز یکی! بابک در تمام فضای خانه حضور دارد از تمام زاویا، مشغول تماشا کردنمان است.
پدر وارد میشود. به احترامش بلند میشوم. پدرانه به نشستن دعوتم می کند صبح گفته بودم 《 حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست.》.
و گفته بود 《حاج خانم حرف هایش تمام شد》.
گفته بودم 《مصاحبه با مادر ،مثل اعتراف گرفتن میمونه، به همون سختی بهمون شاقی؛》 و دو تایی خندیده بودیم.....
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و هفتم..シ︎ نشستم توی سالن ،تکیه
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل و هشتم...シ︎
چهار زانو مینشینم مقابلش .مادر رفته آلبوم عکس ها را بیاورد. کمی از روند کارهایم برایش می گویم؛ این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کردهام و چه کسانی در فهرست مصاحبه ها هستند. یکی دو نفر را پیشنهاد می کند ؛از دوستان بابک اند. مادر با چند آلبوم سن و سال سال دار وارد اتاق می شود ۰ خودم را روی فرش سر میدهم جلوتر. پدر متکای زیر دستش می گذارد و هم می شود روی عکس ها. متکای زیر دستش را فشار میدهد فشار زیر دستش باعث شده تا چروکیده شود.
حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک گوشهای از خاطرات گذشته را نظاره می کنیم.
پدر گاهی انگشت میگذارد، روی تصویر کثیف و معرفیش میکند. دوستان دوران جنگش هستند. خیلی ها شهید شدهاند. خیلیها را هم با سمت و شغلی که الان دارند معرفی میکند.
صفحات عکس ها و بی صدا ورق زده می شود.
_ خوب از کجا شروع کنیم؟!
نگاهم به یک کارت عروسی قدیم است که توی آلبوم یه گوشش مانده روی عکسی از خاکریز، و لوله ی ۳ژ ، کنارش توی خاک فرو رفته میگویم :از عروسی شروع کنیم و هر سه میخندیم.
میگویم( خودتان از هر چیز و هر جایی که دل تان می خواهد حرف بزنید سوالی اگر پیش آمد می کنم). موافقت می کند. مادر برای ریختن چایی بلند میشود. بابک، از کنار آینه قدی لبخندزنان ما را نگاه می کند. پدر کف دستش را به هم می مالد و آه می کشد:
تو روستا، زندگی می کردیم من بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم مادربزرگم زن مهربون و مومنی بود، همیشه بهم دعا و سوره یاد میداد که شب ها وقت خواب بخونم. اون موقع توی روستا برق نبود ؛چه برسه به تلویزیون. و رادیوی باطری دار داشتند. یعنی داشتم ملا بود از این روستا به روستا ای دیگه می رفت و قرآن یاد می داد و قصه های قرآن را می گفت
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@Babak_nori1400•|
هدایت شده از بزم روضه
#چله_زیارت_عاشورا🍃
همیشه توۍ جیبش یک زیارت عاشورا داشت..(:
کار هر روزش بود...
بعداز هرنماز باید زیارت عاشورا میخواند.
حتے اگر خسته بود و یا حال نداشت یا خوابش میآمد..!
-شهیدعلیعابدینی
#روز_سی_و_چهارم
#شهدا_و_زیارت_عاشورا🌸
هدایت شده از بزم روضه
#چله_زیارت_عاشورا🌙'
📿• یکی از بزرگان میگوید:
آیت الله ‹حسینخادمی› ، شیخ ‹عباسقمی› و شیخ ‹عبدالجوادمداحیان› را درخواب دیدم که در اتاقی از اتاقهای بهشت نشسته بودند.
از آیتالله خادمی احوالپرسی کروم و گفتم: باهم بودن شما یک آیتالله ، یک محدث و یک روضهخوانامامحسین علیه السلام چه مناسبتی دارد؟
جواب داد: ما همگی بر خواندن زیارت عاشورا مداومت داشتیم...
#روز_نوزدهم
#فضائل_زیارت_عاشورا
هدایت شده از بزم روضه
#چله_زیارت_عاشورا💚🍃
🌿|همسرشهید مدافـع حرم محمدعلی جنتی، در خاطرهای از شھید میفرمایند که :
«محمد آقا زیارت عاشوراهای بعد نماز صبحش قضا نمیشد.
اگر نماز صبحش قضا میشد
به محض اینکه بیدار میشد نمازش را میخواند.
در هیچ شرایطی زیارت عاشورایش ترک نشد.
هر فرصتی به دست میآورد زیارت عاشورایش را میخواند.
#روز_هجدهم✨
#فضائل_زیارت_عاشورا
هدایت شده از بزم روضه
#چله_زیارت_عاشورا💚
🌹|قبل از اذان صبح بود.
باحالتی عجیب از خواب پرید. گفت:
-
حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین (ع) بود.
بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:
بهزودی به دیدارت خواهم آمد.
یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود
چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا میخوانی؟
-
همینجور که داشت حرف میزد گریه میکرد.
صورتش شده بود خیس اشک. دیگر تو حال خودش نبود.
[شهید محمدباقر مؤمنی راد]
#روز_هفدهم🌺
#فضائل_زیارت_عاشورا
گاهی⏰
اگر دلت میگیرد 💔
حواست باشد🙏🏻
خدا هست... ☝️🏻🙂
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@Babak_nori1400•|
عشق منی میدونستی🥺
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@Babak_nori1400•|
هدایت شده از ●°• حـــــواݪــــيــےخدا •°●
باید کہ از مباهله صرف نظر ڪنید
حتی حریف کودکشان هم نمےشوید
داماد و دختر و نوههایش کہ جای خود
خاڪ در پیمبر اعظم نمی شوید ...!
مباهلهمبارک🌸