eitaa logo
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
162 دنبال‌کننده
13هزار عکس
9.2هزار ویدیو
124 فایل
|﷽| زمانہ‌ۍعجیبیےسٺ! ⁷⁰سالہ‌هابراۍریاسٺ لہ‌لہ‌مےزننـد؛ ودهہ‌⁷⁰هابراۍ#شهادٺ . . .💔 #شهید‌بابڪ‌نوری :)🪴🌱 گمنام↯ @YAROGHAYYEHKHATOON 💛 +ناشناس بگو↶😉 https://daigo.ir/secret/3284895576
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضور به ياد ماندني راوي :كرامات شهدا منبع :كتاب كرامات شهدا امام علي، پدري زحمتكش براي خانواده ي هشت نفري اش بود. او در روستاي باولد از حومه ي سنقر كرمانشاه زندگي مي كرد و از طريق كشاورزي بر روي زمين در روستا امرار معاش مي نمود. فرزند 20 ساله اش محمد از هشت سالگي به بيماري صرع (غش) مبتلا بود. همه ي سختي هاي ناشي از كار را به جان مي خريد، اما وقتي به چهره ي پاره ي تنش كه مانند شمعي آب مي شد نگاه مي كرد، گويي كه همه ي وجودش در معرض سوختن و ذوب شدن بود. بيچاره محمد كه از رنج اين بيماري هم چون درختي خشك و پژمرده در باغچه ي حيات زندگي، نفس هاي كند خود را از ناي درون به عالم برون به سختي برمي آورد. چشمان بي فروغش بر آينده اي مبهم و تاريك، دوخته بود. سر دردهاي پي در پي محمد را به ستوه آورده بود. با همه ي اين ها، مشكلات نتوانست محمد را از مدرسه و تحصيل باز دارد. دكترهاي زيادي محمد را معاينه كرده بودند. انجام آزمايشات و نوارهاي مغزي و... همه گواهي مي داد بر وجود بيماري شديد صرح كه سال ها در اعماق وجود او رخنه كرده و با دارو و درمان سر ناسازگاري داشت. محمد از دوران كودكي اش لذتي نبرد، همه چيز براي او بيگانه بود حتي يك لبخند. پزشكان شهر او را مي شناختند و از مداواي او عاجز. دارو و درمان... همه و همه براي محمد بي نتيجه بود. او تصميم خود را گرفته بود، از همه ي طبيبان قطع اميد كرده و قصد رفتن به مشهد و زيارت حضرت رضا (عليه‌السلام) را با خانواده اش در ميان گذارد. او بهبودي خود را پيش امامش جست وجو مي كرد. امام دردمندان و حاجتمندان، امام غريبان و بي كسان، امام رئوفي كه هيچ كس را نااميد از در خانه اش رد نمي كرد. شب سيزدهم آبان ماه 1374 بود كه محمد زائر كوي امام رضا (عليه‌السلام) گرديد، آبشار صفا بر نهر سينه اش سرازير شد. حال و هواي حرم او را گرفت، خود را به پشت پنجره ي فولاد رساند، قطرات اشك از چشمانش جاري شد. ساعت بعد از نيمه شب بود. خواب هم چون شبحي بر چشمان محمد وارد شد و او را مسحور خود نمود و پلك هاي او را بر هم مي دوخت. در عالم خواب ديد آقايي با لباس روحاني و عبايي سبز بر دوش به ديدنش مي آيد و بر بالينش مي نشيند و مي گويد: تو سرطان مغز داري، ساعت 3 بعدازظهر چهارشنبه به كنار ضريح بيا و شفايت را از من بگير. از خواب بيدار شد. ضربان قلبش شدت يافت، در تفكر روياي صادقانه اش غرق گرديد، سرش را به زير انداخت و راهي مسافرخانه شد. روز موعود فرا رسيد، به داخل حرم مشرف شد، نزديك ضريح مطهر رفت و گوشه اي نشست و عرض حاجت نمود، دل شكسته و محزون، اشك در چشمانش حلقه زد، دوباره همان آقا را ديد اين بار آقا به او فرمود: بلند شو، بلند شو، بلند شو. محمد گفت: «نمي توانم، آقا دست مباركشان را روي سرش مي كشند و با دست خود او را بلند مي كنند و مي فرمايند برو و دو ركعت نماز زيارت شكر بخوان. محمد چشم گشود، بدنش به لرزش افتاد، احساس عجيبي پيدا كرد، گويي از ظلمت به نور رسيده بود. اويي كه زاييده ي رنج و محنت بود، اويي كه در صفحات عمرش جز خاطره ي بيماري و درد چيز ديگري نداشت، اكنون نيرويي تازه در خود مي ديد، زيان به حمد الهي باز مي كند و بر اين كلام وحي ايمان آورد كه: ان مع العسر يسرا. و عنايت امام را سپاس گفت، امامي كه معدن جود و كرم است، و او در جوار نور، با دلي سرشار از عشق و ايمان به نماز ايستاد. ‌‌|•@Babak_nori1400•|
حكايت اذان شهيد راوي :كرامات شهدا منبع :كتاب كرامات شهدا سال 74 بود كه باز دلمان هواي خوزستان كرد و در خدمت بچه هاي «تفحص» راهي طلائيه شديم. عليرغم آب گرفتگي منطقه، بچه ها با دل هايي مالامال از اميد يك نفس به دنبال پيكرهاي مطهر شهدا بودند و با لطف و عنايت خداوند، هر روز تعدادي پيكر شهيد را كشف و منتقل مي كرديم. يك روز تا ظهر هرچه گشتيم پيكر شهيدي را پيدا نكرديم… دل بچه ها شكسته بود. هركس خلوتي براي خود دست و پا كرده بود، صدايي جز صداي آب و نسيمي كه بر گونه هاي زمين مي وزيد به گوش نمي آمد، در همين حين يكي از برادران رو به ما كرد و گفت: «صداي اذان مي شنوم!» ما تعجب كرديم و حرف آن برادر را زياد جدي نگرفتيم تا اين كه دوباره گفت: «صداي اذان مي شنوم، به خدا احساس مي كنم كسي ما را صدا مي زند…». باور اين حرف براي ما دشوار بود، بچه ها مي خواستند باز هم با بي اعتنايي بگذرند، آن برادر مخلص اين بار خطاب به ما گفت: «بياييد همين جايي كه ايشان ايستاده است را با بيل بكنيم». ما هم درست همان جايي كه ايشان ايستاده بود را با بيل كنديم. حدود نيم متر خاك را برداشتيم، با كمال تعجب پيكر مطهر شهيدي را يافتيم كه هنوز كارت شناسايي او كاملاً خوانا بود و پلاكش در لابه لاي استخوان هاي تكيده اش به چشم مي خورد. قدر آن لحظات توكل و اخلاص را فقط بچه هاي تفحص مي فهمند..! ‌‌|•@Babak_nori1400•|
عمہ‌شهید: همیشہ‌صبح‌زود‌ازخواب‌بلندمیشد؛ یک‌روزهم‌کہ‌تاساعت۱۰صبح‌خواب‌مانده‌بود‌، سرآسیمہ‌ا‌زخواب‌بلندشدوگفت‌: "من‌نباید‌عمرم‌راهدر‌دهم‌و‌این‌همہ‌را‌صرف‌خواب‌کنم‌." یڪ‌صلوات‌سهم‌شما‌بہ‌شهیدنور؎🌱 ⌝شَھیـدبـٰابڪ‌نـوࢪۍ🖤⌞
حسادت‌می‌کنی دروغ‌می‌گی دعوا‌می‌کنی گناه‌می‌کنی حسرت‌نداشته‌هات‌رو‌می‌خوری آخرش‌گذرت‌به‌اینجا‌می‌خوره یه‌تن‌بی‌جون‌روی‌سنگ‌غسالخونه بعدشم‌زیر‌خاک!🚶🏿‍♂ ‌‌|•@Babak_nori1400•|
پوستر| آنها ما را نمی خواهند به مناسبت ایام 🇮🇷💚❤️
هر‌گناهے‌یہ‌اثر‌خاص‌داره.. مثلا‌بعضے‌از‌گناهان نعمت‌هارو‌ازت‌میگیرن حال‌خوب‌رو‌ازت‌میگیرن اشك‌برا‌سید‌الشھدا‌‌رو‌ازت‌میگیرن .. آدم‌هاےِ‌خوب‌رو‌از‌میگیرن _رفیقاےِ‌خوب .. _جاهاےِ‌خوب ..
شھدا مرد واقعي ِ میدانند . . چون شیفتہ حضرت مادر هستن! :) آنھا دانستند ودرك کردند !👌🏾 که خانم جـان ؛ از همسـر خود دفاع نڪردند، خود را فدای همسر خود نکردند ایشون! اولین مدافعِ ولي خدا بودن که خود را فداۍ امام زمانشون ڪردن امام خویش را درك ڪردن! :) ‌ آره؛این شھدا بودند که خود را فدای ولیِ زمانشون کردن ؛ واین درس رو از مادرشون آموختن.. ‌ راست میگن ك ؛ مادرهر کارۍ کند بچه ها یاد مۍگیرند مثلا اگر شهید شود💚>>>
پــدرشهیــد آرمان‌ك‌مریض‌شده‌بـود،بـردمش‌پیش‌دکتر؛تـافهمیددکترخـانم هست‌ومی‌خــوادآرمان‌رومعاینــه‌بکنــه،گفت‌من‌نمیام. گفتم‌پـسرم‌این‌خانـم‌دکتــرهستند، میخوان‌فقط‌معاینه‌ات‌بکنند. گفـت‌نه‌پـدرجان!طبق‌فـتوای‌حضـرت‌آقاتـاوقتی‌ك‌مـیشه‌به‌پزشک محـرم‌مـراجـعـه‌کــردنبــایدپــیش‌پزشــك‌‌نــامحرم‌رفــت...
ناراحت‌بود)): بهش‌گفتم‌محمدحسین‌چراناراحتۍ؟! گفت:خیلۍ‌جامعہ‌خراب‌شدھ، آدم‌بہ‌گناه‌مۍ‌افته.. رفیقش‌گفت:خد‌اتوبہ‌رو‌ براۍ‌همین‌گذاشته... وگفتہ‌ڪہ‌من‌گناهاتون‌رو‌میبخشم... محمد‌حسین‌قانع‌نشد‌وگفت: وقتۍ‌یہ‌قطرھ‌جوهر‌مۍ‌افتہ‌ روآینہ،شایددستمال‌بردارۍ‌! وقطرھ‌روپاڪ‌کنۍ‌،ولۍ‌آینہ‌کدر‌میشه..(: _-شهیدمحمدحسین‌محمدخانۍ-_🌱