eitaa logo
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
13هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
1 فایل
- 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲 𝗼𝗳 𝗚𝗼𝗱 • 💖 • - 𝗚𝗼 𝘄𝗵𝗲𝗿𝗲 𝘆𝗼𝘂𝗿 𝗱𝗿𝗲𝗮𝗺𝘀 𝘁𝗮𝗸𝗲 𝘆𝗼𝘂 • 🌈 • - 𝗕𝗶𝗿𝘁𝗵 : 28 𝗢𝗰𝘁𝗼𝗯𝗲𝗿 • 🧁 • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
👈سیاحت غرب 8👉 هادي مشغول زينت حجره بود و ميز و صندلي هاي طلا و نقره را مي چيد و قنديلي را هم از
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖9〗 💠 جدایی از «هادی» ⬅️هادي گفت: فعلا تو احتياج به چيزي نداري اين سه منزل اول كه مربوط به گزارشات سه سال اول تكليف است خطراتي ندارد 🔸و به خاطر همين سه منزل اول مسافرت اين جهان به خاطرمسامحه (سهل انگاری)تو در اويل تكليف بر اراضي(زمين هاي) مسامحه(سهل انگاری) خواهد بود كه خطرات چنداي ندارد و اگر هم باشد به زودي تمام مي شود 🔹و من قبل از تو بايد به منزل چهارم بروم تو فردا كوله پشتي خود را به پشت ببند و از اين شاهراه كه رو به قبله است حركت كن تا انشا الله به من برسي 🔸گفتم اي هادي،اگر هزار بار اين شاهراه راست و وسيع باشد دوري از تو بر من سخت تر است 🔹اما هادي گفت از تنها بودن تو در اين سه منزل چاره اي نيست چون در دنيا هم من در اين سه سال با تونبودم و بعد از آن در تو متولد شدم و وجود گرفتم و اين كوتاهي در خود توست پس خودت را سرزنش كن و مرا ملامت نكن و اين را گفت و رفت... 🔸برخاستم و كوله پشتي را به پشتم بستم و مصمم به راه افتادم راه صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا هم بهاري و من هم با سرعت مي رفتم 🔹كم كم هوا گرم شده و تشنگي و خستگي بر من چيره گشت راه باريك و پر از خار و خاشاك بود 🔸از دامنه ي كوهي بالا رفتم و از اينكه تنها بودم دچار وحشت شدم به پشت سرم نگاه كردم ديدم كسي به طرفم مي آيد 🔹خوشحال شدم كه الحمدلله تنها نماندم، تا اينكه به من رسيد... ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب ________________________ @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ (
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ """13"" 💢 گوشه‌ای از کیفر کردار ✨ «ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؟!» ؛ ⇦ آیا آنچه را کشت می‌کنید شما می‌رویانید، یا ما می‌رویانیم؟! و هرکه می‌نالد، از خود می‌نالد نه از غیر. عرب گوید: «فی الصیف ضیّعتِ اللّبن؛ در فصل تابستان شیر را فاسد کردی و از دست دادی». 🔸سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم متفرّق شدیم. یکی دو نفر با سیاهان خود عقب ماندند و یکی دو نفر جلو افتادند. من نیز با سیاه خود می‌رفتم. به دامنه کوهی رسیدیم، راه باریک و پر سنگلاخ و در پایین کوه درّه عمیقی بود؛ ولی ته درّه هموار بود و من دلم می‌خواست از بالای کوه بروم، از جهت آنکه هوای ته درّه حبس (گرفته) بود. سیاه به من رسید و خیال مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی، در ته درّه درّنده و خزنده نیز هست و در بلندی اطراف را نیز می‌شود تماشا نمود. 🔹چون در اوایل طلبگی در جهان مادّی، طالب بلند آوازگی و تفوّق بر اَقْران (برتری گرفتن بر هم دوشان) بودیم، رو به بالای کوه رفتیم، ولی چون از قلّه کوه راه نبود، از بغل کوه می‌رفتیم، ولی آنجا هم راه درستی نبود. دو سه مرتبه ریگها از زیر پاها خزید و افتادیم، دو سه زرعی رو به پایین غلتیدیم و نزدیک بود به ته درّه بیفتیم، ولی به خارها و سنگ‌ها چنگ می‌زدیم و خود را نگاه می‌داشتیم، و دست و پا و پهلو همه مجروح گردید؛ خصوصاً بینی به سنگی خورد و شکست. ★ به سیاهک گفتم: عجب تماشا و سیاحتی نمودیم در بلندی! کاش از ته درّه رفته بودیم! سیاه به من خندید و گفت: ✨ من استکبر وضعه اللَّه، ومن استعلی أرغم اللَّه أنفه؛ ⇦ هر کس تکبّر کند، خداوند او را خوار و پست می‌کند؛ و هر کس برتری جوید خداوند دماغ او را به خاک می‌مالد. اینها را خواندید و عمل نکردید، اینک: ✨ ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ العَزِیزُ الکَرِیمُ؛ ⇦ بچش، با اینکه (پیش خودت) سرافراز و گرامی هستی! 🔆 به هر سختی که بود، با بدنی مجروح و دل پردرد، خود را از آن دامنه و بیراهه خلاص نمودم، ولی بیچاره‌ای که در جلوی ما می‌رفت، از آن دامنه پرت شد و به پایین درّه افتاد و صدای ناله اش بلند بود، سیاهش پهلویش نشسته بود و بر او می‌خندید. او همان‌جا ماند. ⚜ سخن کوتاه! بعد از مشقّات و سختی‌های زیاد به همواری رسیدیم و دیگر سختی و مشقّتی روی نداد، مگر خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحت‌ها و سیاهک چند مرتبه خواست مرا به مرجّحاتی (دلیل‌هایی) از راه بیرون کند، گوش نکردم ولو دلم می‌خواست و چون دید از او اطاعت نمی‌کنم، عقب ماند. ‌ ‌ ◁◁ ادامه دارد... 📕 سیاحت غرب ________________ @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖1
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 15〗 🔰 در شهر «محبّت» رسیدیم به منزلگاه و هر کدام در حجره‌ای از قصور عالیه (کاخ‌های بلند) که از خشت‌های طلا و نقره ساخته بودند، منزل نمودیم. اثاث هر منزل از هر حیث مکمّل بود و نظافت و نقوش و ظرافت آنها چشم‌ها را خیره و عقل‌ها را حیران می‌ساخت و خدمه اش بسیار خوش‌صورت و خوش‌اندام و خوش‌لباس و در اطراف برای خدمت‌گزاری در گردش و طواف بودند، که: ✨ وَیَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ، إِذا رَأَیْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً، وَإِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَمُلْکاً کَبِیراً؛ ⇦ و بر گِرد بهشتیان برای پذیرایی نوجوانانی که زیبایی شان جاودانه است، می‌گردند که هرگاه آنان را ببینی، گمان می‌کنی مروارید پراکنده‌اند و هنگامی که به آنجا بنگری [سرزمینی از] نعمت و کشوری پهناور می‌بینی. ⚡️ من از کسانی که خدمت مرا می‌کردند، خجالت می‌کشیدم. نظرم به آیینه بزرگی افتاد، خود را به مراتب اجمل و ابهی و اجلّ (زیباتر و پر فروغ‌تر و باعظمت تر) از آنها دیدم. در آن هنگام سکینه و وقار و بزرگواری مرا فرا گرفت و به جلال خود متّکی شدم. گویا شب شد، چراغ برق های هزار شمعی از سر شاخه‌های درختان روشن شد و از میان برگ‌های درختان به قدری چراغ برق روشن گردید که حدّ و حصر نداشت و تمام باغات قصور عالیه را از روز روشن‌تر کرده بود. از روی تعجّب با خود گفتم: خدایا! این چه کارخانه‌ای است که این همه چراغ روشن نموده است! شنیدم کسی تلاوت نمود: ✨ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوةٍ فِیها مِصْباحٌ، المِصْباحُ فِی زُجاجَةٍ، الزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَلا غَرْبِیَّةٍ، یَکادُ زَیْتُها یُضِی‌ءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ، نُورٌ عَلی نُورٍ؛ ⇦ مَثَل نور خداوند، همانند چراغ‌دانی است که چراغی در آن نهاده باشند و آن چراغ در بلوری است و آن بلور مانند ستاره درخشان باشد که از درخت پربرکت زیتون افروخته شود، نه شرقی است و نه غربی [و در کمال اعتدال است]به گونه‌ای که نزدیک است روغن آن بدون تماس با آتش [و بدین‌سان] روشنی بر روشنی است. 🔺فهمیدم که این انوار از شجره آل محمّدعلیهم السلام است و این شهر و منزلگاه مسافرین را «شهر محبّت» می‌گفتند و محبّین اهل بیت‌علیهم السلام، آنهایی که محبّت‌شان به سر حدّ عشق رسیده، اینجا منزل می‌کنند و سَکَنه (ساکنان) و مسافرین در این شهر و قصور عالیه «ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ» ؛ خندان و خوشحال. بودند و به ذکر حمد حقّ و درود و مدح ولیّ مطلق (امیر المؤمنین علی‌علیه السلام) اشتغال داشتند، و اصوات آنها بسیار جاذب و دلربا بود، و ما با حال امنیت وکمال مسرّت بودیم و در سر درِ این شهر به خطّ جلی نوشته بودند: 💫حبّ علیّ حسنة لا یضرّ معه سیّئة💫 🍁 دوستی علی‌علیه السلام حسنه‌ای است که با وجود آن هیچ گناهی به انسان ضرر نمی‌رساند. ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 16〗 ♦ پیمودن راه باریک و پرسنگلاخ صبح حرکت نمودیم و رفتیم، شاهراه واضح و در دو طرف راه، همه سبزه و گل و ریاحین و آب‌های جاری بود و هوا چنان معطّر و مفرّح بود که به وصف نمی‌آمد. تمام راه به همین اوصاف بود تا اینکه از حدود حومه شهر خارج شدیم؛ کأنّه خوبی‌های شهر، ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند. 🔺پس از آن، راه باریک و پر سنگلاخ بود و از میان درّه می‌گذشت و درّه به طرف یمین (راست) و یسار (چپ) پیچ می‌خورد، اگر از مسافرین در جلو ما نمی‌بودند، راه را گم می‌کردیم زیرا راه‌هایی به طرف دست چپ از این راه جدا می‌شد. در یکی از پیچ‌های درّه، رو به طرف چپ سیاهان وارد راه ما شدند، چشم من که به سیاه افتاد بس که دیدارش شُوم بود، پایم به سنگی خورد و مجروح شد و من با لنگی پا به سختی راه می‌رفتم. مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من عقب ماندم و سیاه در طرف چپ راه حرکت می‌کرد، تا رسیدیم به سر دو راهی که یک راه به دست چپ جدا می‌شد و من متحیّر ماندم که از کدام راه بروم که سیاهک خود را به من رسانید و گفت: چرا ایستاده‌ای؟ به دست چپ اشاره کرد و گفت: راه این است و خودش چند قدمی در آن راه رفت و به من گفت: بیا! من نرفتم، بلکه از راهِ دیگر رفتم و خواندم: «فإنّ الرّشد فی خلافهم هدایت و راه یابی در مخالفت با آنان است». 🔻سیاه هرچه اصرار نمود با او نرفتم، زیرا تجربه‌ها کرده بودم. «من جرّب المجرّب حلّت به النّدامة؛ ⇦هر کس آزموده شده را دوباره بیازماید، پشیمان می‌گردد». چیزی نگذشت که آن درّه تمام شد، و زمین مسطّح و چمنزار بود و سیاهی باغات و منزل سوّم پیدا شد. 🔹وعده وصل چون شود نزدیک آتش شوق شعله‌ور گردد حسب الوعده (بر اساس وعده‌ای که داده بود) هادی باید در اینجا به انتظار من باشد. در رفتن سرعت نمودم، آقای جهالت هم از من مأیوس شد و به من نرسید. دیدار با هادی و سفارش او چیزی نگذشت که به در دروازه شهر رسیدم. هادی را که فی الحقیقه روح من بود در آنجا ملاقات نمودم، سلام کردم و مصافحه و معانقه نمودیم (دست دادیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم). حیات تازه‌ای به من روی داد، به قصری که برای من مهیّا شده بود داخل شدیم. تمام اسباب تجمّلات در آن جمع بود. پس از استراحت و اکل و شرب، هادی پرسید: در این سه منزل چطور بر تو گذشت؟ گفتم: «الحمد للَّه علی کل حال» ⚡️ خطراتی که بود از طرف جهالت بود، آن هم بالاخره از ناحیه خودم بود که بی تو بودم. اگر تو با من بودی، او این طور ها گردن کلفتی نمی‌کرد و هرچه بود بالاخره به سلامت گذشت، تو را دیدم همه دردها دوا شد و غم‌ها زایل گردید. ⇦ هادی گفت: تا به حال چون من با تو نبودم، او به مکر و دروغ تو را از راه بیرون کرد، ولی بعد از اینکه من راه مکر و حیله او را به تو وانمود می‌کنم، او به اسباب و آلات قویّه دیگری تو را از راه بیرون خواهد نمود. بعد از این در خارج راه عذاب‌های شدیدی خواهد بود که غالباً به هلاکت می‌کشد، چون به واسطه وجود من حجّت بر تو تمام است و معذور نخواهی بود و اسباب دفاعیه تو دراین منزل فقط عصایی و سپری است و این نیز کم است، امشب که شب جمعه است نزد اهل بیت خود برو، شاید که به یاد تو خیراتی از آنها صادر شود و اسباب امنیت تو در این مسافرت بیشتر گردد. ↯↯ گفتم: من از آنها مأیوسم، چون اندیشه آنها از شخصیات خودشان تجاوز نمی‌کند، علی الخصوص که زنده‌ها مرده‌های خود را به زودی فراموش می‌کنند و دل سرد می‌شوند. آن هفته اوّل که فراموش نکرده بودند و کارهایی به اسم من می‌کردند، در واقع همان اسم بود و روح عملشان برای خودشان بود، حالا همان اسم نیز از یادشان رفته و من هیچ امیدی به آنها ندارم. 🔹گفت: علی ایّ حال (در هر صورت) تو الساعه برخیز! چون پیغمبرصلی الله علیه وآله به آنها سفارش فرموده است: «أذکروا أمواتکم بالخیر؛ مردگان خود را به نیکی یاد کنید». و به رفتن تو غالباً از تو یادآوری می‌شود، امید است که خداوند همین رفتن تو را سبب قرار دهد برای یاد از تو، و اگر از آنها مأیوسی از خدا نباید مأیوس شد. 🔹گفت: پیغمبر که چون کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری «من لجّ ولج؛ هر کس پایداری و استقامت کند، عاقبت پیروز و موفّق می‌شود». «لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»؛ از رحمت خداوند نومید نگردید. «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ المُحْسِنِینَ»؛ رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است. ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب ____________________ @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 19〗 📍در سرزمین «شکم‌پرستی و تن‌پروری» داخل اراضی دیگری از اراضی شهوت شدیم که در آنجا اهالی شکم‌پرستان و تن‌پروران بودند، آنهایی که در دست راست به صورت خر و گاو و اغنام (گوسفندان) بودند، شکم پرستی‌شان از مال حلال خودشان بود و عذاب چندانی نداشتند. 🚫 ولی آنهایی که در دست چپ و به صورت خوک و خرس بودند، کسانی بودند که در شکل شکم‌پرستی و تن‌پروری خود بی‌باک بوده و فرقی میان حلال و حرام، مال خود و مال غیر نمی‌گذاشتند و شکم هایشان بسیار بزرگ و سایر اعضایشان لاغر و باریک بود و طایفه دست چپ، علاوه بر تغییر شکل در اذیت و آزار نیز بودند که: ✨ «أُوْلئِکَ کَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛ ⇦ آنان همچون چهارپایان بلکه گمراه تر هستند! 📍وادی زشتی‌ها و زیبایی‌ها رسیدیم به منزلگاه مسافرین که در بیابان قَفْری (خشک) واقع بود و چیزی در این منزل پیدا نمی‌شد و مسافرین فقط از زاد و توشه خود که در میان توبره پشتی خود داشتند، اعاشه (گذران زندگی) می‌نمودند و چون اعضای من، به واسطه زمین خوردن از اسب دردمندی داشت، هادی از میان قوطی که توبره پشتی بود، دوایی بیرون آورد و به بدن من مالید، دردها رفع گردید و تندرست شدم. 🔹از هادی پرسیدم: این چه دوایی بود؟ گفت: «باطنِ حمدی (سپاسی) بود که در دنیا، در مقابل نعمت‌های الهی به جا آورده بودی، زیرا چنان‌که قرائت حمد در دنیا دوای هر دردی بود اِلّا مرگ، در آخرت نیز باطن حمد - که نعمت‌ها را از جانب مُنْعِم حقیقی دانستن و از او امتنان داشتن است - دوای هر درد اُخروی است، که: ✨ قال اللَّه تعالی: حمدنی عبدی، وعلم أنّ النّعم الّتی له من عندی، وأنّ البلایا الّتی اندفعت عنه فبطولی أُشهدکم فإنّی أُضیف له إلی نعم الدنیا نعم الآخرة وأدفع عنه بلایا الآخرة کما دفعتُ عنه بلایا الدنیا؛ ▣▷ خداوند تبارک و تعالی می‌فرماید: بنده من، مرا ستایش نمود و فهمید نعمت‌هایی که دارد از جانب من و بلاهایی که‌ از او برطرف شد، به بخشش من بود [ای فرشتگان!] شما را گواه می‌گیرم که نعمت‌های آخرت را به نعمت‌های دنیای وی می‌افزایم و گرفتاری‌های آخرت را از او برطرف خواهم کرد، همان‌گونه که بلاهای دنیا را از او برطرف نمودم. ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب ________________________ @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 19〗
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖20〗 📛 در سرزمین «شهوتِ زبان» صبح حرکت نمودیم. هادی گفت: آخرِ امروز از زمین شهوت خارج می‌شویم، ولیکن شهوات امروزی متعلّق به زبان است و بلیّات (سختی‌ها) و وحشت امروز کمتر نیست از روز اوّل که شهوت متعلّق به فروج بود و این اراضی بی‌آب است و باید با اسب، آب حمل کنیم و خودت حتّی الامکان باید پیاده بروی و سپر را بردار که امروز اهمّیت دارد. 🔹پرسیدم: این سپر چیست؟ گفت: از روزه گرفتن و گرسنه بودن تو بود که از شهوات فروجی تو را محفوظ داشت. ✨ فإنّ الصوم جُنّة من النّارِ، کما أنّه وجآءٌ؛ ⇦ زیرا روزه سپری از آتش جهنّم می‌باشد، چنان‌که شهوت جنسی را نیز فرو می‌نشاند. 🎐حرکت نمودیم و رفتیم. دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد، گفتم: ملعون! از من دور شو! گفت: تو از من دور شو! من چند قدمی از او دور شدم. با هادی می‌رفتیم و آقای جهالت از طرف دست چپ راه می‌آمد و در دو طرف راه جانوران مختلفی به صورت سگ و روباه و میمون، به رنگ‌های زرد و کبود و بعضی به صورت عقرب و زنبور و مار و موش بودند که غالباً هم در جنگ بودند و یکدیگر را دریده و می‌گزیدند و از دهان و گوش بعضی از آنها آتش خارج می‌شد. 🔁 در بعضی نقاط، سراب، نمایش آب می‌کرد و همگی به آن سوی می‌دویدند، ولی مأیوسانه مراجعت می‌کردند و بعضی مشغول خوردن مردار بودند. بعضی در چاه‌های عمیق که از آن چاه ها دوده کبریت (گوگرد) و شعله‌های آتش بیرون می‌آمد، افتاده بودند. 🔹از هادی پرسیدم: این چاه‌ها، جای چه اشخاصی است؟ گفت: کسانی که به مؤمنین تمسخر می‌کردند و لب و دهن کجی می‌نمودند و چشم و ابرو بالا می‌زدند. ✨ «وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ»؛ ⇦ وای بر هر بدگوی عیب جو. و کسانی که مردار می‌خورند، غیبت‌کنندگانند و کسانی که از گوش‌هایشان آتش بیرون می‌شود، مستمعین (گوش دهندگان به) غیبت هستند و کسانی که یکدیگر را مثل سگ و گربه و گرگ می‌جوند، به یکدیگر فحّاشی و ناسزا گفته و تهمت زده‌اند و کسانی که زرد چهره و دو زبان دارند، نمّام و سخن چینان و دروغگویانند. ◁◁ ادامه دارد...💎💎💎 📕 سیاحت غرب ________________________ @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖20〗 📛
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖21〗 🌀 هوای آن زمین به غایت گرم و عطش‌آور بود و ساعتی یک مرتبه از هادی آب طلب می‌کردم، او هم گاهی کم و گاهی اصلاً آب نمی‌داد و می‌گفت: راهِ بی‌آب در جلو زیاد داریم و آب کم حمل شده است. گفتم: چرا آب کم حمل کردی؟ گفت: ظرفیت و استعداد تو بیش از این نبود. 🔻گفتم: چرا ظرفیت من باید کوچک باشد؟ گفت: خود کوچک نگه داشتی و کمتر آبِ تقوا به آن رساندی و او را خشک نمودی و رستگاری مطلق حاصل نشد و حق تعالی فرمود: ✨ «قَدْ أَفْلَحَ المُؤْمِنُونَ، الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ، وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ»؛ ⇦ به راستی که مؤمنان رستگار شدند، آنان که در نمازشان خشوع دارند و از لغو و بیهودگی روی گردانند. و تو چندان از لغویات اعراض و پرهیز نداشتی و در نماز خاشع نبودی. ✨ «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ، وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ»؛ ⇦ پس هر کس هم وزن ذرّه‌ای کار خیر انجام دهد آن را می‌بیند! و هر کس هم وزن ذرّه‌ای کار بد کند آن را می‌بیند. و در این جهان ذرّه‌ای حیف و میل نیست. 🔸گفت: به جلوی راه نگاه کن، چه می‌بینی؟ نگاه کردم، دیدم در نزدیکی افق دود سیاهی مخلوط با شعله‌های آتش رو به آسمان می‌رود و نیز دیدم بوستان‌های پُر از اشجار میوه، آتش گرفته است. 🔻به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آب بوستانها، از اذکار و تسبیح و تهلیل مؤمنی ساخته شده و حالا از زبان مؤمن دروغ و تهمت و لغویاتی سر زده و آن به صورت آتشی درآمده و حسنات و باغ‌های او را دارد معدوم می‌کند. و صاحب آن اشجار اگر ایمان مستقرّی داشت، البته به آنها اهمّیت می‌داد و چنین آتشی نمی‌فرستاد. وقتی که به اینجا برسد، می‌فهمد و دود حسرت از نهادش بیرون می‌آید، ولی سودی نخواهد داشت. 🌟 از این جهت حضرت حقّ، به ایمان داشتن به نتایج و ملکوت اعمال که انبیاء علیهم السلام به ما خبر داده‌اند و در جهان مادّی از نظرها غائب است، اهمّیت داده و در اوّل کتابش «تقوا» را به «ایمان غیب» تفسیر می‌کند و می‌فرماید: ✨ «هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلوةَ»؛ ⇦ [این قرآن]مایه هدایت تقوا پیشگان است، هم آنان که به غیب ایمان آورده و نماز را به پا می‌دارند. 🔹وقتی به آن باغ‌های آتش گرفته و خاکستر شده رسیدیم، باد تندی وزیدن گرفت و خاکسترها را بلند نمود و پراکنده و نابود ساخت. در این حال هادی قرائت نمود: ✨«أَعْمالُهُمْ کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عاصِفٍ»؛ ⇦ اعمال آنان [کافران]همچون خاکستری است که در یک روز طوفانی، تند بادی سخت بر آن بوزد. ◁◁ ادامه دارد...💎💎💎 📕 سیاحت غرب ____________________ @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖21〗 🌀
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖22〗 ❇️ ورود به سرزمین رحمت پس از آن باغ‌های سوخته، باغ‌های سبز و خرّم پیدا شد که پر از میوه و گل و ریاحین و آب‌های جاری و بلبلان خوش نوا بود. با خود گفتم: حتماً آن باغ‌های سوخته هم مثل اینها بوده و اگر صاحبش به این قصّه آگاه بود، از غصّه و حیرت می‌مرد. هادی گفت: اینجا اوّل سرزمین وادی السلام است که امنیت و سلامتی سراسر آن را فراگرفته. عصا و سپر را به اسب عِلاقه کن (بیاویز) و اسب را در چمن‌ها رها کن تا وقت حرکت از این منزل، چرا کند. 🌀 پس از این کارها، رفتیم و به در قصری رسیدیم. در خارج دروازه قصر، حوضی از بلور و پر از آب دیدم که از صفای آب و لطافت حوض کأنّه آبی بود بی ظرف و حوضی بود بی آب. (هم ظرف بلورین شفّاف بود و هم شراب، لذا شبیه همدیگر شدند، به گونه‌ای که تشخیص آنها از دیگری دشوار بود، چنان‌که گویی تنها شراب در میانه است و ظرفی در بین نیست، و یا ظرف است و شرابی در میان نیست). 🔺در اطراف حوض، میز و صندلی‌های مرغوب و لُنگ و حوله‌های حریر ابریشمی نهاده بودند. لخت شدیم و در آن حوض غوطه خوردیم و ظاهر و باطن خود را از کدورات و غلّ و غشّ صفا دادیم، یعنی موهای ظاهر بشره (پوست بدن)، حتّی ریش و سبیل و سایر عیب و نقص های دیگر رفع شد. فقط موی سر و مژگان و چشم و ابروهای مشکین که مزیدِ بر حُسْن است (بر زیبایی می‌افزاید) باقی مانده و محاسن بشره یک پرده افزوده شده (زیبایی پوست زیباتر شد) و کدورات و رذایل باطن نیز پاک گردید. ✨ «وَنَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ»؛ ⇦ هرگونه کینه [و شائبه های نفسانی]که در سینه‌های آنان است، بر کَنیم، برادرانه بر تخت هایی رو به روی یکدیگر نشسته‌اند. ▣▷ پرسیدم: اسم این چشمه چیست؟ هادی گفت: «ص * وَالقُرْآنِ الحَکِیمِ». پس از صفای بدن، لباس‌های فاخری را که در آنجا بود، پوشیدیم. لباس‌های من از حریر سبز و لباس‌های هادی سفید بود. به آینه نظر کردم، به قدری خود را با بها و جلال و کمال دیدم که به خود عاشق شدم و من با این همه خوبی، به هادی که نظر کردم در حسن و بهای او فرو ماندم و غبطه می‌خوردم. □▷ برخاستیم، هادی حلقه در را گرفت و دقّ الباب نمود (در را کوبید). جوان خوشرویی در را گشود و گفت: تذکره عبور خود را بدهید. تذکره را دادم، امضای آن را بوسید و با تبسّم گفت: ✨ «أُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِینَ»؛ ⇦ [به اهل تقوا گفته می‌شود با سلامت و ایمنی در آنجا (باغ‌ها و چشمه‌سار ها) داخل شوید. ✨ «أَنْ تِلْکُمُ الجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»؛ ⇦ این بهشت را در برابر اعمالی که انجام می‌دادید، به ارث بردید. داخل شدیم و در آن هنگام به زبان جاری نمودیم: ✨ «اَلحَمْدُ للَّهِ‌ِ الَّذِی هَدانا لِهذا وَما کُنّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلا أَنْ هَدانَا اللَّهُ، لَقَدْ جآءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالحَقِّ [الَّذِی نَراهُ عَیاناً] »؛ ⇦ ستایش مخصوص خداوندی است که ما را به این [همه نعمت]رهنمون شد و اگر خدا ما را هدایت نکرده بود راه نمی‌یافتیم. مسلّماً فرستادگان پروردگار ما حقّ را آورده‌اند. [همان حقی که ما آن را آشکار مشاهده می‌کنیم]. 🔹هادی از جلو و من از عقب، داخل غرفه‌ای شدیم که یکپارچه بلور بود. تخت‌های طلا در آن گذارده و تشک‌های مخمل قرمز بر روی آنها انداخته و پشتی‌ها و متکاهای ظریف و نظیف روی آن چیده بودند. عکس ما در سقف و دیوار غرفه افتاد، با آن حسن و جمال که داشتیم از دیدن خودمان لذّت می‌بردیم. در وسط غرفه، میز غذاخوری نهاده بودند و در روی آن، اغذیه و اشربه (غذاها و نوشیدنی ها) چیده شده بود، و دختران و پسرانی برای خدمت به صف ایستاده بودند، ما بر روی آن تخت‌ها نشستیم. ◁◁ ادامه دارد...💎💎💎 📕 سیاحت غرب ________________________ @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖22〗 ❇
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖23〗 ✨ آنها [مقرّبان] بر تخت‌های به هم پیوسته نشسته‌اند، در حالی که بر آن تکیه زده و رو به روی یکدیگرند، و نوجوانان جاودانه [در طراوت]با قدح‌ها و کوزه‌ها و جام‌هایی از نهرهای جاری بهشتی پیوسته گرداگرد آنان می‌گردند که از آن نه سردرد می‌گیرند و نه مست می‌شوند و هرگونه میوه که انتخاب کنند و از گوشت پرنده از هر نوع که مایل باشند و نیز حورالعین در گرد آنان می‌گردند، که همچون مروارید در صدف پنهان هستند. ☜ اینها همگی پاداشی است در برابر اعمالی که انجام می‌دادند. آنان در بهشت نه سخن بیهوده‌ای می‌شنوند و نه سخنان گناه‌آلود، تنها چیزی که می‌شنوند، سلام است و سلام. 🔖 جواز عبور بعد از صرف غذا و شراب‌های طاهر و میوه، به روی تخت‌ها مستریحاً (به حالت استراحت) لمیدیم. ساعتی نگذشت که زیر و بم سازها بلند شد، صورت‌های خوش با الحان و مقامات موسیقی، که انسان را از هوش بیگانه و از جاذبه‌های روحی دیوانه می‌ساخت، به گوش می‌رسید. ناگهان صوتی به لحن حجاز ممزوج به کرشمه و ناز، که سوره هل أتی (سوره انسان) را تلاوت می‌نمود، بلند شد که بسیار دلربا بود و دیگران احتراماً خاموش شدند. 🔹من همان‌طور که لمیده بودم، چشم روی هم گذارده بودم که هادی خیال کند خوابم و حرف نزند و نیز مبادا مرثیّات مرا از استماع غافل کند، ولکن دو گوش داشتم و چهار گوش دیگر قرض نمودم و شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره مبارکه بود، تا آنکه سوره تمام و آن صوت نیز خاموش گردید. من نشستم و هادی نیز نشست. ◁◈ پرسیدم: این شهر را چه نام است؟ گفت: یکی از دهات دار السرور است. گفتم: قربان مملکتی که ده او این است. پس شهر و عاصمه (مملکت) و پایتخت او چگونه خواهد بود؟! پرسیدم: صاحب آن صوت و قاری آن سوره مبارکه کیست که دلم را از جا کنده بود؟ چون این سوره را در جهان مادّی بسیار دوست داشتم، به ویژه در این عالم روحانی و با این لحن دل‌نواز، مرا حیات تازه و شوری در سر انداخت و این قاری را باید بشناسم و ببینم. 🔸گفت: نمی‌دانم! ولیّ بزرگ (فرمانروای) این مملکت، گاهی برای سرکشی از مسافرین می‌آید و لازم است که برای امضای تذکره خود به خدمت او برسیم، گویا صاحب این صوت با او آمده باشد و شاید او را هم در آنجا ببینیم. گفتم: هادی! ممکن است تذکره را امضا نکند؟ و اگر نکرد بر ما چه خواهد گذشت؟ گفت: امکان عقلی دارد و در صورت امضا نکردن، معلوم است که کار، زار خواهد بود، ولی بعید است که امضا نکند. تو این سؤال را از باطن خود بکن. ✨ «بَلِ الإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ»؛ ⇦ بلکه انسان بر نفس خود اشراف داشته و به آن آگاهی دارد. 🔺پشتم از حرف هادی به لرزه درآمد، وجود خود را که مطالعه نمودم، دیدم که در بین بیم و امید متردّدم. ✨ لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه؛ ⇦ هیچ تغییر و تحوّل و نیرویی نیست مگر به خواست خدا. گفتم: هادی! عجب اینجا دار السرور است، تو که بیت الاحزان کردی. برخیز برویم که اضطراب من دقیقه به دقیقه افزوده می‌شود. عاقل از خطر امری که ترسان است، باید هر چه زودتر اقدام کند. ✨ «إِمّا شاکِراً وَ إِمّا کَفُوراً» ◁◈ رفتیم، یک میدان به عمارت و قصر سلطنتی مانده بود، دیدیم از دو طرف خیابان، جوانان خوش‌صورت به یک سن و سال، در دو طرف صف کشیده و شمشیرهای برهنه به روی دوش نهاده، ساکت و بی‌حرکت ایستاده‌اند. هادی از بزرگ آنها اجازه خواست، و از میان آنها عبور نمودیم. بسیار بر خود خائف بودیم، که این تذکره به امضای این پادشاه خواهد رسید یا خیر؟ 🔹به در قصر که رسیدیم، دیدیم چند سوار مسلّح و عبوس از قصر بیرون آمدند و صدای با هیبتی به «العجل! العجل!؛ بشتابید! بشتابید!» از قصر بلند بود و این سواران به تاخت رفتند و از آن صدا اندام همه می‌لرزید. ◁◁ ادامه دارد...💎💎💎 📕 سیاحت غرب ____________________________ @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 25〗
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 26〗 💠 حضرت ابوالفضل علیه السلام فرمودند: وقتی در منبر، پس از عنوان آیه «یا أَیُّهَا المُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ»؛ ای کشیده ردای شب بر سر، برخیز و بیم ده و بیان شأن نزول آن، آن را تطبیق نمود بر حال من در حالی که پدرم تنها در میدان کربلا، صدایِ «هل من ناصر» بلند نمود و من در میان خیمه گریان شدم، این تطبیق مرا خشنود نمود، بلکه پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله نیز خوشش آمد برای این تطبیق، آن را دادم، این ولو درخور او نیست، ولی درخور این عالم هست، چه آنچه در این عالم است از حسن و بها و زیبایی، رقیقه آن حقیقت و سایه آن شاخه گل است و از این جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلی و آن حقایق صرف رسید، به او چیزهایی خواهد رسید: ✨ ما لا عین رأت و لا أذن سمعت و ما خطر علی قلب بشر؛ ⇦ نه چشمی آنها را دیده و نه گوشی شنیده و نه بر قلب بشری خطور کرده. 🌀 ناگهان برخاستند و بر اسب‌های خود سوار شدند و اسب‌ها پرواز نموده و از آن شهر بیرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند. دست هادی را گرفتم و با حسرت تمام رو به منزل آمدیم و هر چه نظر کردیم آن نمایشی که اوّل داشتند دیگر نداشتند و آن دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید. 🔸گفتم: خوب است فردا حرکت کنیم. گفت: ممکن است تا ده روز در اینجا استراحت کنیم. گفتم: ده دقیقه هم مشکل است! من هیچ راحتی ندارم، مگر اینکه به او برسم و یا نزدیک او باشم. 🔻گفت: چه پر طمعی تو! مگر ممکن است در این عالم تعدّی از حدود خود. اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست که حیف و میلی رخ دهد و میزان عدلش سر مویی خطا کند. بلی! ایشان از تفضّلاتی که دارند، گاهی عطف توجّهی به دوستان کنند. امّا جریان یافتن هوسناکی‌های بی ملاک، فحاشا و کلّا (هرگز و به هیچ وجه) آنها در اوج عزّت وتو در حضیض (پستی) تراب مذلّت. ✨ وما للتراب وربّ الأرباب؛ ⇦ خاک پست کجا و پروردگار جهانیان کجا! ☑️ اگرچه لوعه (ترس و وحشت) دل فرو ننشست ولی چاره‌ای جز سکوت نداشتم. چون شرح حال من به قیاسات منطقی قالب نمی‌خورد و هادی هم به غیر آن منطق منطقی نداشت، پس لب فرو بستم، تا خدا چه خواهد... ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب ________________________ @Rahee_saadat
بکگراند | 𝖣𝗂𝗌𝗇𝖾𝗒🌸 •
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖27〗
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖پایانی〗 ♦️ دلم به درد آمد و با خود گفتم: چه خوب بود که آدم در حال حیات به فکر عاقبت و چنین روزی که در پیش داشت، می‌بود و همه اوقات خود را صرف هوس‌ها و خواهش‌های زن و بچّه نمی‌کرد. عجب دنیا دار غفلت و جهالت است! چقدر ننگ‌آور است، احتیاج مرد به زن و بچه خود، که همیشه چشم طمع به سوی مرد باز داشته‌اند! و چقدر بی‌وفایی است که مثل چنین روزی که دستم از زمین و آسمان کنده شده، به یاد من نمی‌افتند. ◽️ پیغمبر صلی الله علیه و آله خوب آدم را بیدار و هوشیار ساخت که فرمود: ✨ هلاک الرجل فی آخر الزّمان بِیَد زوجته، و إن لم تکن له زوجة، فبِیَد أقربآئه وأولاده؛ ⇦ در آخرالزمان مرد به دست همسر خود تباه و گمراه می‌گردد و اگر همسر نداشت، به دست خویشان و فرزندان خود به هلاکت می‌رسد. ☑️‌ ولی چه فایده! بیدار و هوشیار نشدیم و به فکر عاقبت خود نیفتادیم. ناگهان دیدم در بالای خانه رو به رو، پسر و دختری تازه داماد از نبیره های من نشسته و میوه می‌خورند و صحبت می‌کنند، تا آنکه یکی گفت: همین میوه‌ها را حاج آقا کاشت و الآن در زیر خاک‌ها متلاشی شده است و ما میوه او را می‌خوریم. 🔹دیگری گفت: بدبخت! او الآن در بهشت بهتر از این انگورها را می‌خورد، خدا رحمتش کند! در بچّگی چقدر با ما شوخی می‌کرد. 🔸دیگری گفت: راستی راستی، ما را دوست داشت. گاهی پول می‌داد و ما را خوشحال می‌کرد، خدا خوشحالش کند. 🔹دیگری گفت: ما هر وقت کتاب و کاغذ و قلم می‌خواستیم برای ما می‌خرید، پدر و مادرمان که اعتنایی نداشتند. 🔸دیگری گفت: ما را، در واقع او ملّا کرد، چون خودش ملّا بود، از ملّایی خوشش می‌آمد. حالا شب جمعه است خوب است هر کدام یک سوره قرآن برایش بخوانیم. من هل أتی (سوره انسان) می‌خوانم، تو هم سوره دخان را بخوان. 🔺من در همان‌جا ایستادم تا سوره‌ها را تمام نمودند و چقدر مسرور شدم و برایشان دعای برکت نمودم و پرواز کردم و آمدم و دیدم که هادی اسب را آورده و خورجینی نیز روی اسب بسته و مهیّای حرکت است. ☜ گفتم: این خورجین از کجاست؟ گفت: مَلَکی آورد و گفت: در یک پلّه آن (کفه ترازو) هدیه‌ای است از حضرت زهرا علیها السلام که در اثر تلاوت سوره دخان که منسوب به او است، فرستاده است و در پلّه دیگر، هدیه‌ای است از علی بن ابی طالب‌ علیهما السلام که در اثر سوره هل أتی که منسوب به او است و سفارش کرده‌اند که از راه دورتر از برهوت، حرکت کنیم که سموم آن ما را نگیرد. ★ گفتم: هادی! ما نباید سر خورجین را باز کنیم، ببینیم هدیه آنها چه چیز است؟ گفت: اجمالاً از مایحتاج این راه است و هر وقت احتیاج افتاد، باز خواهد شد؛ اگر می‌خواهی حرکت کنیم. ⚡️گفتم: زهی سعادت! گفت باید برویم وتا روز رستاخیز و برپائی دادگاه الهی منتظر بمانیم پایان........💎💎 📕 سیاحت غرب ________________________ @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖9〗 💠 جدایی از «هادی» ⬅️هادي گفت: فعلا تو احتياج به چيزي نداري اين سه منزل اول كه مربوط به گزارشات سه سال اول تكليف است خطراتي ندارد 🔸و به خاطر همين سه منزل اول مسافرت اين جهان به خاطرمسامحه (سهل انگاری)تو در اويل تكليف بر اراضي(زمين هاي) مسامحه(سهل انگاری) خواهد بود كه خطرات چنداي ندارد و اگر هم باشد به زودي تمام مي شود 🔹و من قبل از تو بايد به منزل چهارم بروم تو فردا كوله پشتي خود را به پشت ببند و از اين شاهراه كه رو به قبله است حركت كن تا انشا الله به من برسي 🔸گفتم اي هادي،اگر هزار بار اين شاهراه راست و وسيع باشد دوري از تو بر من سخت تر است 🔹اما هادي گفت از تنها بودن تو در اين سه منزل چاره اي نيست چون در دنيا هم من در اين سه سال با تونبودم و بعد از آن در تو متولد شدم و وجود گرفتم و اين كوتاهي در خود توست پس خودت را سرزنش كن و مرا ملامت نكن و اين را گفت و رفت... 🔸برخاستم و كوله پشتي را به پشتم بستم و مصمم به راه افتادم راه صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا هم بهاري و من هم با سرعت مي رفتم 🔹كم كم هوا گرم شده و تشنگي و خستگي بر من چيره گشت راه باريك و پر از خار و خاشاك بود 🔸از دامنه ي كوهي بالا رفتم و از اينكه تنها بودم دچار وحشت شدم به پشت سرم نگاه كردم ديدم كسي به طرفم مي آيد 🔹خوشحال شدم كه الحمدلله تنها نماندم، تا اينكه به من رسيد... ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ """13"" 💢 گوشه‌ای از کیفر کردار ✨ «ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؟!» ؛ ⇦ آیا آنچه را کشت می‌کنید شما می‌رویانید، یا ما می‌رویانیم؟! و هرکه می‌نالد، از خود می‌نالد نه از غیر. عرب گوید: «فی الصیف ضیّعتِ اللّبن؛ در فصل تابستان شیر را فاسد کردی و از دست دادی». 🔸سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم متفرّق شدیم. یکی دو نفر با سیاهان خود عقب ماندند و یکی دو نفر جلو افتادند. من نیز با سیاه خود می‌رفتم. به دامنه کوهی رسیدیم، راه باریک و پر سنگلاخ و در پایین کوه درّه عمیقی بود؛ ولی ته درّه هموار بود و من دلم می‌خواست از بالای کوه بروم، از جهت آنکه هوای ته درّه حبس (گرفته) بود. سیاه به من رسید و خیال مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی، در ته درّه درّنده و خزنده نیز هست و در بلندی اطراف را نیز می‌شود تماشا نمود. 🔹چون در اوایل طلبگی در جهان مادّی، طالب بلند آوازگی و تفوّق بر اَقْران (برتری گرفتن بر هم دوشان) بودیم، رو به بالای کوه رفتیم، ولی چون از قلّه کوه راه نبود، از بغل کوه می‌رفتیم، ولی آنجا هم راه درستی نبود. دو سه مرتبه ریگها از زیر پاها خزید و افتادیم، دو سه زرعی رو به پایین غلتیدیم و نزدیک بود به ته درّه بیفتیم، ولی به خارها و سنگ‌ها چنگ می‌زدیم و خود را نگاه می‌داشتیم، و دست و پا و پهلو همه مجروح گردید؛ خصوصاً بینی به سنگی خورد و شکست. ★ به سیاهک گفتم: عجب تماشا و سیاحتی نمودیم در بلندی! کاش از ته درّه رفته بودیم! سیاه به من خندید و گفت: ✨ من استکبر وضعه اللَّه، ومن استعلی أرغم اللَّه أنفه؛ ⇦ هر کس تکبّر کند، خداوند او را خوار و پست می‌کند؛ و هر کس برتری جوید خداوند دماغ او را به خاک می‌مالد. اینها را خواندید و عمل نکردید، اینک: ✨ ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ العَزِیزُ الکَرِیمُ؛ ⇦ بچش، با اینکه (پیش خودت) سرافراز و گرامی هستی! 🔆 به هر سختی که بود، با بدنی مجروح و دل پردرد، خود را از آن دامنه و بیراهه خلاص نمودم، ولی بیچاره‌ای که در جلوی ما می‌رفت، از آن دامنه پرت شد و به پایین درّه افتاد و صدای ناله اش بلند بود، سیاهش پهلویش نشسته بود و بر او می‌خندید. او همان‌جا ماند. ⚜ سخن کوتاه! بعد از مشقّات و سختی‌های زیاد به همواری رسیدیم و دیگر سختی و مشقّتی روی نداد، مگر خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحت‌ها و سیاهک چند مرتبه خواست مرا به مرجّحاتی (دلیل‌هایی) از راه بیرون کند، گوش نکردم ولو دلم می‌خواست و چون دید از او اطاعت نمی‌کنم، عقب ماند. ‌ ‌ ◁◁ ادامه دارد... 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 15〗 🔰 در شهر «محبّت» رسیدیم به منزلگاه و هر کدام در حجره‌ای از قصور عالیه (کاخ‌های بلند) که از خشت‌های طلا و نقره ساخته بودند، منزل نمودیم. اثاث هر منزل از هر حیث مکمّل بود و نظافت و نقوش و ظرافت آنها چشم‌ها را خیره و عقل‌ها را حیران می‌ساخت و خدمه اش بسیار خوش‌صورت و خوش‌اندام و خوش‌لباس و در اطراف برای خدمت‌گزاری در گردش و طواف بودند، که: ✨ وَیَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ، إِذا رَأَیْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً، وَإِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَمُلْکاً کَبِیراً؛ ⇦ و بر گِرد بهشتیان برای پذیرایی نوجوانانی که زیبایی شان جاودانه است، می‌گردند که هرگاه آنان را ببینی، گمان می‌کنی مروارید پراکنده‌اند و هنگامی که به آنجا بنگری [سرزمینی از] نعمت و کشوری پهناور می‌بینی. ⚡️ من از کسانی که خدمت مرا می‌کردند، خجالت می‌کشیدم. نظرم به آیینه بزرگی افتاد، خود را به مراتب اجمل و ابهی و اجلّ (زیباتر و پر فروغ‌تر و باعظمت تر) از آنها دیدم. در آن هنگام سکینه و وقار و بزرگواری مرا فرا گرفت و به جلال خود متّکی شدم. گویا شب شد، چراغ برق های هزار شمعی از سر شاخه‌های درختان روشن شد و از میان برگ‌های درختان به قدری چراغ برق روشن گردید که حدّ و حصر نداشت و تمام باغات قصور عالیه را از روز روشن‌تر کرده بود. از روی تعجّب با خود گفتم: خدایا! این چه کارخانه‌ای است که این همه چراغ روشن نموده است! شنیدم کسی تلاوت نمود: ✨ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوةٍ فِیها مِصْباحٌ، المِصْباحُ فِی زُجاجَةٍ، الزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَلا غَرْبِیَّةٍ، یَکادُ زَیْتُها یُضِی‌ءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ، نُورٌ عَلی نُورٍ؛ ⇦ مَثَل نور خداوند، همانند چراغ‌دانی است که چراغی در آن نهاده باشند و آن چراغ در بلوری است و آن بلور مانند ستاره درخشان باشد که از درخت پربرکت زیتون افروخته شود، نه شرقی است و نه غربی [و در کمال اعتدال است]به گونه‌ای که نزدیک است روغن آن بدون تماس با آتش [و بدین‌سان] روشنی بر روشنی است. 🔺فهمیدم که این انوار از شجره آل محمّدعلیهم السلام است و این شهر و منزلگاه مسافرین را «شهر محبّت» می‌گفتند و محبّین اهل بیت‌علیهم السلام، آنهایی که محبّت‌شان به سر حدّ عشق رسیده، اینجا منزل می‌کنند و سَکَنه (ساکنان) و مسافرین در این شهر و قصور عالیه «ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ» ؛ خندان و خوشحال. بودند و به ذکر حمد حقّ و درود و مدح ولیّ مطلق (امیر المؤمنین علی‌علیه السلام) اشتغال داشتند، و اصوات آنها بسیار جاذب و دلربا بود، و ما با حال امنیت وکمال مسرّت بودیم و در سر درِ این شهر به خطّ جلی نوشته بودند: 💫حبّ علیّ حسنة لا یضرّ معه سیّئة💫 🍁 دوستی علی‌علیه السلام حسنه‌ای است که با وجود آن هیچ گناهی به انسان ضرر نمی‌رساند. ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 16〗 ♦ پیمودن راه باریک و پرسنگلاخ صبح حرکت نمودیم و رفتیم، شاهراه واضح و در دو طرف راه، همه سبزه و گل و ریاحین و آب‌های جاری بود و هوا چنان معطّر و مفرّح بود که به وصف نمی‌آمد. تمام راه به همین اوصاف بود تا اینکه از حدود حومه شهر خارج شدیم؛ کأنّه خوبی‌های شهر، ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند. 🔺پس از آن، راه باریک و پر سنگلاخ بود و از میان درّه می‌گذشت و درّه به طرف یمین (راست) و یسار (چپ) پیچ می‌خورد، اگر از مسافرین در جلو ما نمی‌بودند، راه را گم می‌کردیم زیرا راه‌هایی به طرف دست چپ از این راه جدا می‌شد. در یکی از پیچ‌های درّه، رو به طرف چپ سیاهان وارد راه ما شدند، چشم من که به سیاه افتاد بس که دیدارش شُوم بود، پایم به سنگی خورد و مجروح شد و من با لنگی پا به سختی راه می‌رفتم. مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من عقب ماندم و سیاه در طرف چپ راه حرکت می‌کرد، تا رسیدیم به سر دو راهی که یک راه به دست چپ جدا می‌شد و من متحیّر ماندم که از کدام راه بروم که سیاهک خود را به من رسانید و گفت: چرا ایستاده‌ای؟ به دست چپ اشاره کرد و گفت: راه این است و خودش چند قدمی در آن راه رفت و به من گفت: بیا! من نرفتم، بلکه از راهِ دیگر رفتم و خواندم: «فإنّ الرّشد فی خلافهم هدایت و راه یابی در مخالفت با آنان است». 🔻سیاه هرچه اصرار نمود با او نرفتم، زیرا تجربه‌ها کرده بودم. «من جرّب المجرّب حلّت به النّدامة؛ ⇦هر کس آزموده شده را دوباره بیازماید، پشیمان می‌گردد». چیزی نگذشت که آن درّه تمام شد، و زمین مسطّح و چمنزار بود و سیاهی باغات و منزل سوّم پیدا شد. 🔹وعده وصل چون شود نزدیک آتش شوق شعله‌ور گردد حسب الوعده (بر اساس وعده‌ای که داده بود) هادی باید در اینجا به انتظار من باشد. در رفتن سرعت نمودم، آقای جهالت هم از من مأیوس شد و به من نرسید. دیدار با هادی و سفارش او چیزی نگذشت که به در دروازه شهر رسیدم. هادی را که فی الحقیقه روح من بود در آنجا ملاقات نمودم، سلام کردم و مصافحه و معانقه نمودیم (دست دادیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم). حیات تازه‌ای به من روی داد، به قصری که برای من مهیّا شده بود داخل شدیم. تمام اسباب تجمّلات در آن جمع بود. پس از استراحت و اکل و شرب، هادی پرسید: در این سه منزل چطور بر تو گذشت؟ گفتم: «الحمد للَّه علی کل حال» ⚡️ خطراتی که بود از طرف جهالت بود، آن هم بالاخره از ناحیه خودم بود که بی تو بودم. اگر تو با من بودی، او این طور ها گردن کلفتی نمی‌کرد و هرچه بود بالاخره به سلامت گذشت، تو را دیدم همه دردها دوا شد و غم‌ها زایل گردید. ⇦ هادی گفت: تا به حال چون من با تو نبودم، او به مکر و دروغ تو را از راه بیرون کرد، ولی بعد از اینکه من راه مکر و حیله او را به تو وانمود می‌کنم، او به اسباب و آلات قویّه دیگری تو را از راه بیرون خواهد نمود. بعد از این در خارج راه عذاب‌های شدیدی خواهد بود که غالباً به هلاکت می‌کشد، چون به واسطه وجود من حجّت بر تو تمام است و معذور نخواهی بود و اسباب دفاعیه تو دراین منزل فقط عصایی و سپری است و این نیز کم است، امشب که شب جمعه است نزد اهل بیت خود برو، شاید که به یاد تو خیراتی از آنها صادر شود و اسباب امنیت تو در این مسافرت بیشتر گردد. ↯↯ گفتم: من از آنها مأیوسم، چون اندیشه آنها از شخصیات خودشان تجاوز نمی‌کند، علی الخصوص که زنده‌ها مرده‌های خود را به زودی فراموش می‌کنند و دل سرد می‌شوند. آن هفته اوّل که فراموش نکرده بودند و کارهایی به اسم من می‌کردند، در واقع همان اسم بود و روح عملشان برای خودشان بود، حالا همان اسم نیز از یادشان رفته و من هیچ امیدی به آنها ندارم. 🔹گفت: علی ایّ حال (در هر صورت) تو الساعه برخیز! چون پیغمبرصلی الله علیه وآله به آنها سفارش فرموده است: «أذکروا أمواتکم بالخیر؛ مردگان خود را به نیکی یاد کنید». و به رفتن تو غالباً از تو یادآوری می‌شود، امید است که خداوند همین رفتن تو را سبب قرار دهد برای یاد از تو، و اگر از آنها مأیوسی از خدا نباید مأیوس شد. 🔹گفت: پیغمبر که چون کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری «من لجّ ولج؛ هر کس پایداری و استقامت کند، عاقبت پیروز و موفّق می‌شود». «لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»؛ از رحمت خداوند نومید نگردید. «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ المُحْسِنِینَ»؛ رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است. ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 19〗 📍در سرزمین «شکم‌پرستی و تن‌پروری» داخل اراضی دیگری از اراضی شهوت شدیم که در آنجا اهالی شکم‌پرستان و تن‌پروران بودند، آنهایی که در دست راست به صورت خر و گاو و اغنام (گوسفندان) بودند، شکم پرستی‌شان از مال حلال خودشان بود و عذاب چندانی نداشتند. 🚫 ولی آنهایی که در دست چپ و به صورت خوک و خرس بودند، کسانی بودند که در شکل شکم‌پرستی و تن‌پروری خود بی‌باک بوده و فرقی میان حلال و حرام، مال خود و مال غیر نمی‌گذاشتند و شکم هایشان بسیار بزرگ و سایر اعضایشان لاغر و باریک بود و طایفه دست چپ، علاوه بر تغییر شکل در اذیت و آزار نیز بودند که: ✨ «أُوْلئِکَ کَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛ ⇦ آنان همچون چهارپایان بلکه گمراه تر هستند! 📍وادی زشتی‌ها و زیبایی‌ها رسیدیم به منزلگاه مسافرین که در بیابان قَفْری (خشک) واقع بود و چیزی در این منزل پیدا نمی‌شد و مسافرین فقط از زاد و توشه خود که در میان توبره پشتی خود داشتند، اعاشه (گذران زندگی) می‌نمودند و چون اعضای من، به واسطه زمین خوردن از اسب دردمندی داشت، هادی از میان قوطی که توبره پشتی بود، دوایی بیرون آورد و به بدن من مالید، دردها رفع گردید و تندرست شدم. 🔹از هادی پرسیدم: این چه دوایی بود؟ گفت: «باطنِ حمدی (سپاسی) بود که در دنیا، در مقابل نعمت‌های الهی به جا آورده بودی، زیرا چنان‌که قرائت حمد در دنیا دوای هر دردی بود اِلّا مرگ، در آخرت نیز باطن حمد - که نعمت‌ها را از جانب مُنْعِم حقیقی دانستن و از او امتنان داشتن است - دوای هر درد اُخروی است، که: ✨ قال اللَّه تعالی: حمدنی عبدی، وعلم أنّ النّعم الّتی له من عندی، وأنّ البلایا الّتی اندفعت عنه فبطولی أُشهدکم فإنّی أُضیف له إلی نعم الدنیا نعم الآخرة وأدفع عنه بلایا الآخرة کما دفعتُ عنه بلایا الدنیا؛ ▣▷ خداوند تبارک و تعالی می‌فرماید: بنده من، مرا ستایش نمود و فهمید نعمت‌هایی که دارد از جانب من و بلاهایی که‌ از او برطرف شد، به بخشش من بود [ای فرشتگان!] شما را گواه می‌گیرم که نعمت‌های آخرت را به نعمت‌های دنیای وی می‌افزایم و گرفتاری‌های آخرت را از او برطرف خواهم کرد، همان‌گونه که بلاهای دنیا را از او برطرف نمودم. ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖20〗 📛 در سرزمین «شهوتِ زبان» صبح حرکت نمودیم. هادی گفت: آخرِ امروز از زمین شهوت خارج می‌شویم، ولیکن شهوات امروزی متعلّق به زبان است و بلیّات (سختی‌ها) و وحشت امروز کمتر نیست از روز اوّل که شهوت متعلّق به فروج بود و این اراضی بی‌آب است و باید با اسب، آب حمل کنیم و خودت حتّی الامکان باید پیاده بروی و سپر را بردار که امروز اهمّیت دارد. 🔹پرسیدم: این سپر چیست؟ گفت: از روزه گرفتن و گرسنه بودن تو بود که از شهوات فروجی تو را محفوظ داشت. ✨ فإنّ الصوم جُنّة من النّارِ، کما أنّه وجآءٌ؛ ⇦ زیرا روزه سپری از آتش جهنّم می‌باشد، چنان‌که شهوت جنسی را نیز فرو می‌نشاند. 🎐حرکت نمودیم و رفتیم. دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد، گفتم: ملعون! از من دور شو! گفت: تو از من دور شو! من چند قدمی از او دور شدم. با هادی می‌رفتیم و آقای جهالت از طرف دست چپ راه می‌آمد و در دو طرف راه جانوران مختلفی به صورت سگ و روباه و میمون، به رنگ‌های زرد و کبود و بعضی به صورت عقرب و زنبور و مار و موش بودند که غالباً هم در جنگ بودند و یکدیگر را دریده و می‌گزیدند و از دهان و گوش بعضی از آنها آتش خارج می‌شد. 🔁 در بعضی نقاط، سراب، نمایش آب می‌کرد و همگی به آن سوی می‌دویدند، ولی مأیوسانه مراجعت می‌کردند و بعضی مشغول خوردن مردار بودند. بعضی در چاه‌های عمیق که از آن چاه ها دوده کبریت (گوگرد) و شعله‌های آتش بیرون می‌آمد، افتاده بودند. 🔹از هادی پرسیدم: این چاه‌ها، جای چه اشخاصی است؟ گفت: کسانی که به مؤمنین تمسخر می‌کردند و لب و دهن کجی می‌نمودند و چشم و ابرو بالا می‌زدند. ✨ «وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ»؛ ⇦ وای بر هر بدگوی عیب جو. و کسانی که مردار می‌خورند، غیبت‌کنندگانند و کسانی که از گوش‌هایشان آتش بیرون می‌شود، مستمعین (گوش دهندگان به) غیبت هستند و کسانی که یکدیگر را مثل سگ و گربه و گرگ می‌جوند، به یکدیگر فحّاشی و ناسزا گفته و تهمت زده‌اند و کسانی که زرد چهره و دو زبان دارند، نمّام و سخن چینان و دروغگویانند. ◁◁ ادامه دارد...💎💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖21〗 🌀 هوای آن زمین به غایت گرم و عطش‌آور بود و ساعتی یک مرتبه از هادی آب طلب می‌کردم، او هم گاهی کم و گاهی اصلاً آب نمی‌داد و می‌گفت: راهِ بی‌آب در جلو زیاد داریم و آب کم حمل شده است. گفتم: چرا آب کم حمل کردی؟ گفت: ظرفیت و استعداد تو بیش از این نبود. 🔻گفتم: چرا ظرفیت من باید کوچک باشد؟ گفت: خود کوچک نگه داشتی و کمتر آبِ تقوا به آن رساندی و او را خشک نمودی و رستگاری مطلق حاصل نشد و حق تعالی فرمود: ✨ «قَدْ أَفْلَحَ المُؤْمِنُونَ، الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ، وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ»؛ ⇦ به راستی که مؤمنان رستگار شدند، آنان که در نمازشان خشوع دارند و از لغو و بیهودگی روی گردانند. و تو چندان از لغویات اعراض و پرهیز نداشتی و در نماز خاشع نبودی. ✨ «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ، وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ»؛ ⇦ پس هر کس هم وزن ذرّه‌ای کار خیر انجام دهد آن را می‌بیند! و هر کس هم وزن ذرّه‌ای کار بد کند آن را می‌بیند. و در این جهان ذرّه‌ای حیف و میل نیست. 🔸گفت: به جلوی راه نگاه کن، چه می‌بینی؟ نگاه کردم، دیدم در نزدیکی افق دود سیاهی مخلوط با شعله‌های آتش رو به آسمان می‌رود و نیز دیدم بوستان‌های پُر از اشجار میوه، آتش گرفته است. 🔻به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آب بوستانها، از اذکار و تسبیح و تهلیل مؤمنی ساخته شده و حالا از زبان مؤمن دروغ و تهمت و لغویاتی سر زده و آن به صورت آتشی درآمده و حسنات و باغ‌های او را دارد معدوم می‌کند. و صاحب آن اشجار اگر ایمان مستقرّی داشت، البته به آنها اهمّیت می‌داد و چنین آتشی نمی‌فرستاد. وقتی که به اینجا برسد، می‌فهمد و دود حسرت از نهادش بیرون می‌آید، ولی سودی نخواهد داشت. 🌟 از این جهت حضرت حقّ، به ایمان داشتن به نتایج و ملکوت اعمال که انبیاء علیهم السلام به ما خبر داده‌اند و در جهان مادّی از نظرها غائب است، اهمّیت داده و در اوّل کتابش «تقوا» را به «ایمان غیب» تفسیر می‌کند و می‌فرماید: ✨ «هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلوةَ»؛ ⇦ [این قرآن]مایه هدایت تقوا پیشگان است، هم آنان که به غیب ایمان آورده و نماز را به پا می‌دارند. 🔹وقتی به آن باغ‌های آتش گرفته و خاکستر شده رسیدیم، باد تندی وزیدن گرفت و خاکسترها را بلند نمود و پراکنده و نابود ساخت. در این حال هادی قرائت نمود: ✨«أَعْمالُهُمْ کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عاصِفٍ»؛ ⇦ اعمال آنان [کافران]همچون خاکستری است که در یک روز طوفانی، تند بادی سخت بر آن بوزد. ◁◁ ادامه دارد...💎💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖22〗 ❇️ ورود به سرزمین رحمت پس از آن باغ‌های سوخته، باغ‌های سبز و خرّم پیدا شد که پر از میوه و گل و ریاحین و آب‌های جاری و بلبلان خوش نوا بود. با خود گفتم: حتماً آن باغ‌های سوخته هم مثل اینها بوده و اگر صاحبش به این قصّه آگاه بود، از غصّه و حیرت می‌مرد. هادی گفت: اینجا اوّل سرزمین وادی السلام است که امنیت و سلامتی سراسر آن را فراگرفته. عصا و سپر را به اسب عِلاقه کن (بیاویز) و اسب را در چمن‌ها رها کن تا وقت حرکت از این منزل، چرا کند. 🌀 پس از این کارها، رفتیم و به در قصری رسیدیم. در خارج دروازه قصر، حوضی از بلور و پر از آب دیدم که از صفای آب و لطافت حوض کأنّه آبی بود بی ظرف و حوضی بود بی آب. (هم ظرف بلورین شفّاف بود و هم شراب، لذا شبیه همدیگر شدند، به گونه‌ای که تشخیص آنها از دیگری دشوار بود، چنان‌که گویی تنها شراب در میانه است و ظرفی در بین نیست، و یا ظرف است و شرابی در میان نیست). 🔺در اطراف حوض، میز و صندلی‌های مرغوب و لُنگ و حوله‌های حریر ابریشمی نهاده بودند. لخت شدیم و در آن حوض غوطه خوردیم و ظاهر و باطن خود را از کدورات و غلّ و غشّ صفا دادیم، یعنی موهای ظاهر بشره (پوست بدن)، حتّی ریش و سبیل و سایر عیب و نقص های دیگر رفع شد. فقط موی سر و مژگان و چشم و ابروهای مشکین که مزیدِ بر حُسْن است (بر زیبایی می‌افزاید) باقی مانده و محاسن بشره یک پرده افزوده شده (زیبایی پوست زیباتر شد) و کدورات و رذایل باطن نیز پاک گردید. ✨ «وَنَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ»؛ ⇦ هرگونه کینه [و شائبه های نفسانی]که در سینه‌های آنان است، بر کَنیم، برادرانه بر تخت هایی رو به روی یکدیگر نشسته‌اند. ▣▷ پرسیدم: اسم این چشمه چیست؟ هادی گفت: «ص * وَالقُرْآنِ الحَکِیمِ». پس از صفای بدن، لباس‌های فاخری را که در آنجا بود، پوشیدیم. لباس‌های من از حریر سبز و لباس‌های هادی سفید بود. به آینه نظر کردم، به قدری خود را با بها و جلال و کمال دیدم که به خود عاشق شدم و من با این همه خوبی، به هادی که نظر کردم در حسن و بهای او فرو ماندم و غبطه می‌خوردم. □▷ برخاستیم، هادی حلقه در را گرفت و دقّ الباب نمود (در را کوبید). جوان خوشرویی در را گشود و گفت: تذکره عبور خود را بدهید. تذکره را دادم، امضای آن را بوسید و با تبسّم گفت: ✨ «أُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِینَ»؛ ⇦ [به اهل تقوا گفته می‌شود با سلامت و ایمنی در آنجا (باغ‌ها و چشمه‌سار ها) داخل شوید. ✨ «أَنْ تِلْکُمُ الجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»؛ ⇦ این بهشت را در برابر اعمالی که انجام می‌دادید، به ارث بردید. داخل شدیم و در آن هنگام به زبان جاری نمودیم: ✨ «اَلحَمْدُ للَّهِ‌ِ الَّذِی هَدانا لِهذا وَما کُنّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلا أَنْ هَدانَا اللَّهُ، لَقَدْ جآءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالحَقِّ [الَّذِی نَراهُ عَیاناً] »؛ ⇦ ستایش مخصوص خداوندی است که ما را به این [همه نعمت]رهنمون شد و اگر خدا ما را هدایت نکرده بود راه نمی‌یافتیم. مسلّماً فرستادگان پروردگار ما حقّ را آورده‌اند. [همان حقی که ما آن را آشکار مشاهده می‌کنیم]. 🔹هادی از جلو و من از عقب، داخل غرفه‌ای شدیم که یکپارچه بلور بود. تخت‌های طلا در آن گذارده و تشک‌های مخمل قرمز بر روی آنها انداخته و پشتی‌ها و متکاهای ظریف و نظیف روی آن چیده بودند. عکس ما در سقف و دیوار غرفه افتاد، با آن حسن و جمال که داشتیم از دیدن خودمان لذّت می‌بردیم. در وسط غرفه، میز غذاخوری نهاده بودند و در روی آن، اغذیه و اشربه (غذاها و نوشیدنی ها) چیده شده بود، و دختران و پسرانی برای خدمت به صف ایستاده بودند، ما بر روی آن تخت‌ها نشستیم. ◁◁ ادامه دارد...💎💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖23〗 ✨ آنها [مقرّبان] بر تخت‌های به هم پیوسته نشسته‌اند، در حالی که بر آن تکیه زده و رو به روی یکدیگرند، و نوجوانان جاودانه [در طراوت]با قدح‌ها و کوزه‌ها و جام‌هایی از نهرهای جاری بهشتی پیوسته گرداگرد آنان می‌گردند که از آن نه سردرد می‌گیرند و نه مست می‌شوند و هرگونه میوه که انتخاب کنند و از گوشت پرنده از هر نوع که مایل باشند و نیز حورالعین در گرد آنان می‌گردند، که همچون مروارید در صدف پنهان هستند. ☜ اینها همگی پاداشی است در برابر اعمالی که انجام می‌دادند. آنان در بهشت نه سخن بیهوده‌ای می‌شنوند و نه سخنان گناه‌آلود، تنها چیزی که می‌شنوند، سلام است و سلام. 🔖 جواز عبور بعد از صرف غذا و شراب‌های طاهر و میوه، به روی تخت‌ها مستریحاً (به حالت استراحت) لمیدیم. ساعتی نگذشت که زیر و بم سازها بلند شد، صورت‌های خوش با الحان و مقامات موسیقی، که انسان را از هوش بیگانه و از جاذبه‌های روحی دیوانه می‌ساخت، به گوش می‌رسید. ناگهان صوتی به لحن حجاز ممزوج به کرشمه و ناز، که سوره هل أتی (سوره انسان) را تلاوت می‌نمود، بلند شد که بسیار دلربا بود و دیگران احتراماً خاموش شدند. 🔹من همان‌طور که لمیده بودم، چشم روی هم گذارده بودم که هادی خیال کند خوابم و حرف نزند و نیز مبادا مرثیّات مرا از استماع غافل کند، ولکن دو گوش داشتم و چهار گوش دیگر قرض نمودم و شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره مبارکه بود، تا آنکه سوره تمام و آن صوت نیز خاموش گردید. من نشستم و هادی نیز نشست. ◁◈ پرسیدم: این شهر را چه نام است؟ گفت: یکی از دهات دار السرور است. گفتم: قربان مملکتی که ده او این است. پس شهر و عاصمه (مملکت) و پایتخت او چگونه خواهد بود؟! پرسیدم: صاحب آن صوت و قاری آن سوره مبارکه کیست که دلم را از جا کنده بود؟ چون این سوره را در جهان مادّی بسیار دوست داشتم، به ویژه در این عالم روحانی و با این لحن دل‌نواز، مرا حیات تازه و شوری در سر انداخت و این قاری را باید بشناسم و ببینم. 🔸گفت: نمی‌دانم! ولیّ بزرگ (فرمانروای) این مملکت، گاهی برای سرکشی از مسافرین می‌آید و لازم است که برای امضای تذکره خود به خدمت او برسیم، گویا صاحب این صوت با او آمده باشد و شاید او را هم در آنجا ببینیم. گفتم: هادی! ممکن است تذکره را امضا نکند؟ و اگر نکرد بر ما چه خواهد گذشت؟ گفت: امکان عقلی دارد و در صورت امضا نکردن، معلوم است که کار، زار خواهد بود، ولی بعید است که امضا نکند. تو این سؤال را از باطن خود بکن. ✨ «بَلِ الإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ»؛ ⇦ بلکه انسان بر نفس خود اشراف داشته و به آن آگاهی دارد. 🔺پشتم از حرف هادی به لرزه درآمد، وجود خود را که مطالعه نمودم، دیدم که در بین بیم و امید متردّدم. ✨ لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه؛ ⇦ هیچ تغییر و تحوّل و نیرویی نیست مگر به خواست خدا. گفتم: هادی! عجب اینجا دار السرور است، تو که بیت الاحزان کردی. برخیز برویم که اضطراب من دقیقه به دقیقه افزوده می‌شود. عاقل از خطر امری که ترسان است، باید هر چه زودتر اقدام کند. ✨ «إِمّا شاکِراً وَ إِمّا کَفُوراً» ◁◈ رفتیم، یک میدان به عمارت و قصر سلطنتی مانده بود، دیدیم از دو طرف خیابان، جوانان خوش‌صورت به یک سن و سال، در دو طرف صف کشیده و شمشیرهای برهنه به روی دوش نهاده، ساکت و بی‌حرکت ایستاده‌اند. هادی از بزرگ آنها اجازه خواست، و از میان آنها عبور نمودیم. بسیار بر خود خائف بودیم، که این تذکره به امضای این پادشاه خواهد رسید یا خیر؟ 🔹به در قصر که رسیدیم، دیدیم چند سوار مسلّح و عبوس از قصر بیرون آمدند و صدای با هیبتی به «العجل! العجل!؛ بشتابید! بشتابید!» از قصر بلند بود و این سواران به تاخت رفتند و از آن صدا اندام همه می‌لرزید. ◁◁ ادامه دارد...💎💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖 26〗 💠 حضرت ابوالفضل علیه السلام فرمودند: وقتی در منبر، پس از عنوان آیه «یا أَیُّهَا المُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ»؛ ای کشیده ردای شب بر سر، برخیز و بیم ده و بیان شأن نزول آن، آن را تطبیق نمود بر حال من در حالی که پدرم تنها در میدان کربلا، صدایِ «هل من ناصر» بلند نمود و من در میان خیمه گریان شدم، این تطبیق مرا خشنود نمود، بلکه پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله نیز خوشش آمد برای این تطبیق، آن را دادم، این ولو درخور او نیست، ولی درخور این عالم هست، چه آنچه در این عالم است از حسن و بها و زیبایی، رقیقه آن حقیقت و سایه آن شاخه گل است و از این جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلی و آن حقایق صرف رسید، به او چیزهایی خواهد رسید: ✨ ما لا عین رأت و لا أذن سمعت و ما خطر علی قلب بشر؛ ⇦ نه چشمی آنها را دیده و نه گوشی شنیده و نه بر قلب بشری خطور کرده. 🌀 ناگهان برخاستند و بر اسب‌های خود سوار شدند و اسب‌ها پرواز نموده و از آن شهر بیرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند. دست هادی را گرفتم و با حسرت تمام رو به منزل آمدیم و هر چه نظر کردیم آن نمایشی که اوّل داشتند دیگر نداشتند و آن دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید. 🔸گفتم: خوب است فردا حرکت کنیم. گفت: ممکن است تا ده روز در اینجا استراحت کنیم. گفتم: ده دقیقه هم مشکل است! من هیچ راحتی ندارم، مگر اینکه به او برسم و یا نزدیک او باشم. 🔻گفت: چه پر طمعی تو! مگر ممکن است در این عالم تعدّی از حدود خود. اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست که حیف و میلی رخ دهد و میزان عدلش سر مویی خطا کند. بلی! ایشان از تفضّلاتی که دارند، گاهی عطف توجّهی به دوستان کنند. امّا جریان یافتن هوسناکی‌های بی ملاک، فحاشا و کلّا (هرگز و به هیچ وجه) آنها در اوج عزّت وتو در حضیض (پستی) تراب مذلّت. ✨ وما للتراب وربّ الأرباب؛ ⇦ خاک پست کجا و پروردگار جهانیان کجا! ☑️ اگرچه لوعه (ترس و وحشت) دل فرو ننشست ولی چاره‌ای جز سکوت نداشتم. چون شرح حال من به قیاسات منطقی قالب نمی‌خورد و هادی هم به غیر آن منطق منطقی نداشت، پس لب فرو بستم، تا خدا چه خواهد... ◁◁ ادامه دارد...💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat
❣● ســـیـاحـــتـــــــــــــــــ غـــربــــــــــــــــــ ●❣ ※◽◆🔘◆◽※ قسمت ⏪ 〖پایانی〗 ♦️ دلم به درد آمد و با خود گفتم: چه خوب بود که آدم در حال حیات به فکر عاقبت و چنین روزی که در پیش داشت، می‌بود و همه اوقات خود را صرف هوس‌ها و خواهش‌های زن و بچّه نمی‌کرد. عجب دنیا دار غفلت و جهالت است! چقدر ننگ‌آور است، احتیاج مرد به زن و بچه خود، که همیشه چشم طمع به سوی مرد باز داشته‌اند! و چقدر بی‌وفایی است که مثل چنین روزی که دستم از زمین و آسمان کنده شده، به یاد من نمی‌افتند. ◽️ پیغمبر صلی الله علیه و آله خوب آدم را بیدار و هوشیار ساخت که فرمود: ✨ هلاک الرجل فی آخر الزّمان بِیَد زوجته، و إن لم تکن له زوجة، فبِیَد أقربآئه وأولاده؛ ⇦ در آخرالزمان مرد به دست همسر خود تباه و گمراه می‌گردد و اگر همسر نداشت، به دست خویشان و فرزندان خود به هلاکت می‌رسد. ☑️‌ ولی چه فایده! بیدار و هوشیار نشدیم و به فکر عاقبت خود نیفتادیم. ناگهان دیدم در بالای خانه رو به رو، پسر و دختری تازه داماد از نبیره های من نشسته و میوه می‌خورند و صحبت می‌کنند، تا آنکه یکی گفت: همین میوه‌ها را حاج آقا کاشت و الآن در زیر خاک‌ها متلاشی شده است و ما میوه او را می‌خوریم. 🔹دیگری گفت: بدبخت! او الآن در بهشت بهتر از این انگورها را می‌خورد، خدا رحمتش کند! در بچّگی چقدر با ما شوخی می‌کرد. 🔸دیگری گفت: راستی راستی، ما را دوست داشت. گاهی پول می‌داد و ما را خوشحال می‌کرد، خدا خوشحالش کند. 🔹دیگری گفت: ما هر وقت کتاب و کاغذ و قلم می‌خواستیم برای ما می‌خرید، پدر و مادرمان که اعتنایی نداشتند. 🔸دیگری گفت: ما را، در واقع او ملّا کرد، چون خودش ملّا بود، از ملّایی خوشش می‌آمد. حالا شب جمعه است خوب است هر کدام یک سوره قرآن برایش بخوانیم. من هل أتی (سوره انسان) می‌خوانم، تو هم سوره دخان را بخوان. 🔺من در همان‌جا ایستادم تا سوره‌ها را تمام نمودند و چقدر مسرور شدم و برایشان دعای برکت نمودم و پرواز کردم و آمدم و دیدم که هادی اسب را آورده و خورجینی نیز روی اسب بسته و مهیّای حرکت است. ☜ گفتم: این خورجین از کجاست؟ گفت: مَلَکی آورد و گفت: در یک پلّه آن (کفه ترازو) هدیه‌ای است از حضرت زهرا علیها السلام که در اثر تلاوت سوره دخان که منسوب به او است، فرستاده است و در پلّه دیگر، هدیه‌ای است از علی بن ابی طالب‌ علیهما السلام که در اثر سوره هل أتی که منسوب به او است و سفارش کرده‌اند که از راه دورتر از برهوت، حرکت کنیم که سموم آن ما را نگیرد. ★ گفتم: هادی! ما نباید سر خورجین را باز کنیم، ببینیم هدیه آنها چه چیز است؟ گفت: اجمالاً از مایحتاج این راه است و هر وقت احتیاج افتاد، باز خواهد شد؛ اگر می‌خواهی حرکت کنیم. ⚡️گفتم: زهی سعادت! گفت باید برویم وتا روز رستاخیز و برپائی دادگاه الهی منتظر بمانیم پایان........💎💎 📕 سیاحت غرب @Rahee_saadat