.
.
مݩ بـے طُ صَغیـڔ ابـݩ فقیـڔ ابݩ حَقیـڔݦــ حُـسیـݩ🌙🍃
•|🖤@Bagoflove
ولیمتمایزبودنخیلیجالبه...
مثلاامیدواریبهخدابینتمومناامیدیها:)
بایدیکفرقیبینتویِمسلمون
بایکآتئیستِخدا،ناباورباشه !
مۍگفتهمہگلولہهایجنگ نرم،مثل خمپارهشصتاست؛نہسوتدارد،نہصدا!
وقتۍمۍفهمیمآمدهکہمیبینیم:
فلانۍدیگرهیئتنمۍآید،
فلانیدیگرچادرسرشنمـۍکند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••💔✨🕊••
حالاتمامدغدغهاماینشدهحسین؛
ایناربعینکربلامیبرےمرا!؟
#استوری
#کربلا
#روزشماراربعین³¹
↬@Bagoflovr↫
بیماریما،باحرمدرمانپذیراست...
درصحنخود،ماراقرنطینهکنآقا💔!
••
#اباعبدالله 🌱
طواف کعبه گر حاجی کند یک بار در عُمری
منِ دیوانه هر ساعت ، به گرد یار می گردم
#فیض_کاشانی🌱
#حرف_قشنگ🌱
خدایا
از انشاءالله هامون کم کن؛
و به الحمدلله هامون بیفزا❤️:))))
••♥️✨🌸••
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
بِداننیَّتڪهیآبَمفُرصَتِیِڪسِجدهبَرخآڪش
هِزاراטּبوسہبَرلَبنَذردارَمآستانَشرا …!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
#اربابـمـحسـینجـان
@Bagoflove↫
میدونیکیمیمیری؟!
خبمعلومہنہکہنمیدونی؛پسبنده
خدا،وقتینمیدونیچراسریعتراقدام
بہدرستشدنتنمیکنی !
نزاربرسہروزیکہپشـیمونیفایدهای
نداشتہباشہ ...
«♥️🌸 »
یادَمنمےرَوَدڪهخُداهَرزَمآטּزِمَـטּ
قَهرَشگِرِفت،واسِطہنآمِحُسیـטּبود:)
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹@Bagoflove›
هدایت شده از ◦•●◉✿ جآنانِحُســـِیـن؏💔:) ✿◉●•◦
« 💖🥰»
تقریبا یه رب تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران، در ورودی ماشینو پارک کرد...
سید: بفرمایید
بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو
فاطمه:ممنون چشم
فاطمه: چرا کشتیات غرق شده
_هیچی بابا ولم کن
آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد
لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته،اصلا بزار بگه ...
سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید
فاطمه: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید...
هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از خوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردمولی الان اصلا حالم خوب نیست....
نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...
فاطمه از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا...
من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده..
اونم تو فکر... هی...
سید: چرا سرتون پایینه خانوم د نگاه کن ببین دوستی ، آشنایی کسی رو نمیبینید
چه قدر صداش قشنگه...
چرا دقت نکرده بودم...
_چشم
سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست...
خدای من اینجا جمکرانه...
آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود...
ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...
_السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه...
به زبون آوردن سلام همانا و جاری شدن اشکام همانا
جواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت
سید: چیشد یهو
_هیچی...
یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد...
صدا:فائزه السادات خودتی...؟
💖¦↫#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
🥰¦↫#قسمت_پنجم
✨¦↫#ادامه_دارد
هدایت شده از ◦•●◉✿ جآنانِحُســـِیـن؏💔:) ✿◉●•◦
« 💖🥰»
این صدای آشنا کیه..
این صدا...
این صدای...
این صدای علی
به سمت صدا بر میگردم
با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه...
_علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...
علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها
_چشم گریه نمیکنم
از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...
نگاهشو ازم گرفت....
علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی؟
_علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور
علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش
سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن
به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا
علی: واقعا لطف کردی داداش
هرچی بگم کم گفتم
علی رو به کرد و گفت:
فائزه جان فاطمه کوش پس...
_رفته داخل مسجد...
علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم...
_چشم با اجازه...
وارد مسجد جمکران شدم...
زبون آدم از وصف اونجا عاجزه...
بوی یاس میومد... بوی نرگس...
بی اراده زانو زدم و سجده کردم...
از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم...
نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم...
نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند...
فاطمه: فائزه کاروانا رفتن...
بدبخت شدیم...
فاطمه: چیه
_علی اینجاست
_بخدا راس میگم پاشو بریم
فاطمه: وای خدا اخ جووون علی
_هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها
فاطمه: برو بابا بدو بریم پیشش
از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد
از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد.
فاطمه: سلام علی آقا
علی: سلام فاطمه خانم خوبی عزیزم؟
فاطمه: ممنون شما چطوری
فاطمه: ای وای ببخشید اقاجواد سلام
سید: سلام فاطمه خانوم
این چرا یهو صمیمی شد
فاطمه خانوم...
بعد به من میگه خانوم
علی:سادات... کجایی؟
تو فکری
_همینجام علی جان...
💖¦↫#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
🥰¦↫#قسمت_ششم
✨¦↫#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💔🌱 »
مثلاتوقبولکردی،کولهبارمُهمبستم
مثلامنالانتویِراهکربُبلاهستم..!
🎞¦↫#استوری
💔¦↫#روزشماراربعین³⁰
‹@Bagoflove›
یک نفر، یک خبر از او ندارد بدهد؟
دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است...
#امام_زمان
#حمایتی
https://eitaa.com/joinchat/3673161909C3faeb10de0 حمایت کنید
---------------------------------------------------
حمایتشونکنید 😍
هدایت شده از - ژیپسوفیلا '
و آرام ساداتم دیل خورد:))
شرمنده از همسایه هایی کہ نتونستم ازشون حمایت کنم!
ببخشید بی صدا دیل زدم،نخواستم منصرف بشم:))
با اینکہ آرام سادات و دوست داشتم ولی موندنی نبود:)!
از همسایه های عزیزِ آرام ساداتم که اینجا هستن میخوام که این پیامو فور کنند تا بقیہ هم مطلع بشن و منو از لیست همسایگی حذف کنم.
-با تشکر آرام سادات-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••💔✨🕊••
فکر نوکر باش نزدیک است آقا اربعین
دردمندیم و بدون کربلا درماندهایم..!
#استوری
#کربلا
↬@Bagoflove↫