💢ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید؟
یک روز احساس کردم رضا به دور من میچرخد. ناراحت شدم. شروع به گریه و گلایه کردم، گفتم «نمیدانم چه چیزی را میخواهی به من بگویی، من آنقدر بصیرت ندارم که تو را ببینم و منظورت را متوجه شوم.»💔، به ساعت نگاه کردم. ساعت 10:30 صبح بود. آرام نمیشدم. ظهر رسید و بچهها از مدرسه بازگشتند. دیدم لباسهای محمدمهدی پاره شده است. پرسیدم «چه اتفاقی افتاده؟» 😰گفت: «زنگ تفریح دوم در حیاط مدرسه به زمین خوردم» همان ساعتی بود که رضا میخواست من را آگاه کند.
°°یک مرتبه دیگر منزل دوستم بودم و متوجه گذر زمان نشدم که احساس کردم رضا به دور من میچرخد.✨ زود به ساعت نگاه کردم. 14 بود. در صورتیکه ساعت 13:30 بچهها به منزل میرسند. کیف خود را برداشته و دویدم. زمانیکه رسیدم، دیدم بچهها از شدت گریه هلاک شدهاند.🥹 بغلشان کرده و عذرخواهی کردم که غافل شده بودم.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💢از شهادت صحبت میکرد؟
بله همیشه با لبخند از شهادت میگفت. به بچهها بسیار محبت میکرد تا پس از شهادت خاطرات خوبی از پدرشان در ذهن داشته باشند.🍁
💢شما چه عکس العملی در برابر این موضوع داشتید؟
پوزخند میزدم چراکه اصلا نمیخواستم باور کنم که روزی رضا نباشد. مدتی بود که تصمیم گرفتم ذکر حفاظت از خانواده را بخوانم. پس از چند روز دیگر نخواندم.🤔 گفتم حالا که رضا را داریم، همه چیز خوب است. به خواندن این ذکر احتیاجی نیست. دلم محکم است. پس از شهادت رضا بود که مجدد تصمیم گرفتم آن را بخوانم، تا بچهها تنهاتر نشوند.
💢 ذکر حفاظت از خانواده چه ذکری است؟
سورههای توحید، ناس، فلق، آیتالکرسی پس از نماز و دعا کردن برای اینکه خداوند حافظ زندگی و خانواده شما باشد.🍃
💢 حضور شهید در زندگی خود را احساس میکنید؟
بله، بسیار. زمانیکه در مدرسه برای بچهها اتفاقی میافتد، پیش از آنکه مدرسه با من تماس بگیرد، رضا من را آگاه میکند.😳
💢چگونه شما آگاه میشوید؟
هرزمانیکه ناگهان دلشوره گرفته و مضطرب شوم، اگر با خواندن قرآن و صلوات آرام نشوم، میفهمم که اتفاقی افتاده و رضا قصد دارد آنرا به من بگوید.😢
💢 در تمام مسایل زندگی همراه همسر خود بودید؟
تمام تلاش خود را میکردم که هیچگاه مانع رضا نباشم. 😔سوریه تنها یکی از این موارد است. ما در تمام سفرها، حتی برای ماه عسل پدر و مادر رضا را با خود میبردیم. سه سال در کنار آنها زندگی کردیم. آقا رضا حتی برای خریدهای کوچک خود را ملزم میکردند که پدر و مادرشان را بیاورند؛ و من هیچگاه کوچکترین ناراحتی را بروز ندادم. چراکه نمیخواستم مانع خیر باشم 🍃و رضا در پیشگاه خداوند پاسخگو باشد. خوشحال هستم که خداوند چنین صبری را به من هدیه نموده است.
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
💢 شهید به مادیات توجه داشت؟
گاهی از من میپرسید «دوست داری پولدار بشویم؟»🤔 میگفتم «نه، مادیات را در سطح متعادل و متعارف میپسندم، بیشتر از آن احساس میکنم از خدا غافل میشویم. من الان به همین مقدار راضی هستم. من در کنار شما بودن را میخواهم و نه مادیات را.» و رضا میگفت: «من هم دوست داشتم همین را از شما بشنوم.»☺️
💢 شهید از آرزوی خود سخن میگفت؟
مطمئنا شهادت آرزوی رضا بود. آخرین نیمه شعبانی که کنار هم بودیم، بچهها را صدا کردم که بیایند دعا کنیم.🤲🏻 امشب هرکس هرجایی دعا کند، برآورده میشود. بچهها دعا کردند که ماشین کنترلی بزرگ داشته باشند. وقتی از رضا پرسیدم «شما چه دعایی کردید؟» خندید و چیزی نگفت. میدانست اگر از آرزوی خود بگوید، ما آرزوهای خود را از دست میدهیم. 💔وجود همه ما بسته به وجود رضا بود.
💢 از روزهای پس از شهادت شهید کارگر برزی بگویید؟
رضا دو سه روز پس از نیمه شعبان به آخرین ماموریت خود رفت. فرصتی برای وی فراهم نشد که آرزوی فرزندان خود را فراهم کند.🍂 فقط توانسته بود دو بسته چهارتایی ماشین برایشان بخرد، آن را به من سپرد و گفت: «پس از رفتن من، در برابر هر عمل خوبی که بچهها انجام دادند، یکی از این ماشینها را به آنها هدیه دهید.»✨
رضا رفت و به شهادت رسید. پس از شهادت یک شب هر سه نفرمان دلتنگ رضا بودیم. یاد ماشینهایی افتادم که فراموش کرده بودم به بچهها هدیه بدهم. آنها را آوردم و گفتم «بابا سپرده بود، هرزمانیکه من به شهادت رسیدم، این ماشینها را از طرف وی به شما هدیه بدهم.»🥺 بچهها خوشحال شدند و شروع کردند به بازی کردن. بعد از چند روز ماشینها را جمع کردم تا به عنوان آخرین هدیه از پدر یادگاری داشته باشند.
💢بنا بر این آرزوی بچهها نیز برآورده شد؟
وقتی رضا شهید شد یکی از دوستان وی برای بچهها ماشین کنترلی بزرگی آورد، از او پرسیدم «شما از خواسته بچهها از رضا مطلع بودید؟»😔 گفت: «نه من اطلاعی نداشتم، حتما رضا در دلم انداخته است که برای فرزندانش ماشین کنترلی بگیرم.»
💢خواب شهید را میبینید؟
بسیار زیاد. طوریکه از رضا خواستم دیگر به خواب من نیاید، چراکه دلتنگتر میشوم. آخرین خواب، چند روز پیش بود. 😢خواب دیدم به همراه یکی از دوستانم بر سر مزار رضا میرویم و من میبینم قبر رضا به بزرگی خانه کعبه شده است و بلاتشبیه همانند کعبه، چادر سیاهی روی آن کشیده شده است. منقلب شدم. شروع کرم به فریاد کشیدن و دور قبر رضا گشتن. یادم آمده بود، خودم در تماس تلفنی به وی گفتم «رضا هرزمانیکه برگردی، هفت دور دورت میگردم و طوافت میکنم.» ناراحت شد. گفت: «کفر نگو» زمانیکه بازگشت، به شهادت رسیده بود. برحسب تصادف روز تشییع، پیکر رضا را در سطحی بالاتر از زمین قرار داده بودند. همانطور که داشتم تابوت را نگاه میکردم، 😭شروع کردم به چرخیدن دور پیکر رضا. با وی نجوا میکردم و میگفتم: «رضا گفته بودم وقتی بیایی دورت میگردم، دیدی؟! الان دارم دورت میگردم»
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من کجا باران کجا؟🥺🖤
#شهید_رضا_کارگر_برزی🍂
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
⬛ انالله و انا الیه راجعون ضایعه مصیبت بار درگذشت عالم فاضل، استاد اخلاق و عارف بالله حضرت آیت الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اطلاع_رسانی
برنامه مراسم تشییع پیکر حضرت آیت الله ناصری🖤
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_نوزدهم _چله ✍ ۵ شهریور ۱۴۰۱ ۲۹ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید رضا کارگر برزی▪️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🍃
🍃🍃
🍃
#روز_بیستم _چله
✍
۶ شهریور ۱۴۰۱
۳۰ محرم ۱۴۴۴
▪️شهید مهدی صابری▪️
▪️شهیده فاطمه فتاحی▪️(سالگرد ولادت)
#باند_پرواز♡
🍃
🍃🍃
🍃🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿شهید مهدی صابری🌿
نــام پدر✨حجت الاسلام صابری
ولادت✨۱۳۶۸/۱/۱۴(مشهد)
شهادت✨۱۳۹۳/۱۲/۱۳(سوریه)
وضعیت تاهل✨مجـــــرد
نام جهادی✨غلامحسین
آخرین مقام✨سرباز بی بی زینب(س)،فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع)از تیپ فاطمیون.
نحوه شهادت✨در جریان تسخیر و ایمن سازی ” تل قرین ” که درگیری شدیدی بود در اثر اصابت مستقیم سه گلوله به سر، سینه و پهلو به دوستان شهیدش ملحق شد
سن شهادت✨۲۵
علاقـــــه✨همه او را به یک دلبستگی خاص میشناختند؛ آن هم حُبّ حضرت علیاکبر (ع) بود. هر جا که به نام علیاکبر (ع) مزین بود مهدی صابری هم یکگوشه آن مشغول بود. فرقی نداشت هیئت محلیشان باشد یا گروهان مخصوص تیپ فاطمیون. برای همین وصیتش را بعد از بسمالله با «یا علیاکبر ِ لیلا» آغاز کرد.🔻
گلزار شهید✨در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شد.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
#درب_باغ_شهادت_همیشه_باز_است🌱
برای اول راهنمایی که میخواستم مهدی رو ثبتنام کنم، اتفاقی پیش اومد که متوجه #ارادت خاص او به حضرت زهراعلیها السلام شدم💟
در اون زمان، برای ثبتنام به منطقه سکونت دانشآموز دقت میکردن با مهدی صبح برای ثبتنام حرکت کردیم
موقع حرکت متوجه شدم مهدی #تسبیحی رو تو جیبش گذاشت📿
رفتیم مدرسه ؛ مدیر یا ناظم مدرسه که نشسته بود از مهدی سؤالاتی پرسید و کارنامه شو نگاه کرد از قاری و حافظ قرآن بودن مهدی هم تمجید کرد👌🏻
گفت «صابری برو یک پوشه بخر و بیار »
مهدی رفت، پوشه خرید و اومد به راحتی مهدی رو ثبتنام کردن بیرون که اومدیم متعجب به مهدی گفتم «چی شد که به راحتی و بدون هیچ دغدغهای ثبتنام رو انجام دادن🍁
مهدی گفت: «مامان من از خونه تا اینجا برای خشنودی #حضرت_زهرا علیها السلام صلوات فرستادم✨
اونجا متوجه شدم که مهدی پسر مقیدی هست و ارادت خاصی به حضرت زهرا علیها السلام داره
الان که فکر میکنم میبینم مهدی زهرایی بود و فدایی نوهشان، حضرت رقیه س و دخترشون حضرت زینب س شد🖤
راوی مادر
#شهید_مدافع_حرم
#مهدےصابرے🌹
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع جانسوز مادر شهید صابری🥀
🖤اللهم الجعل فی عواقب امورنا خیرا🖤
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
⭕به قدری دوستش داشت«داداش مهدی» صدایش میزد.
🔹همیشه از نظم مثال زدنی و هوش فوق العاده ی، مهدی میگفت.
🔸بعد از شهادت مهدی، همیشه سعی میکرد وقتی ایران هست به خانواده مهدی حتما سر بزند، وقتی به خانواده مهدی سر میزد، کارهایی که اگر مهدی بود انجام میداد، را سعی میکرد انجام بده...
🔸 یک دفعه، ظرف میشست
🔹یک دفعه، سفره پاک می کرد
و...
🔸 شهید #مهدی_صابری که #سیدابراهیم به این شدت به او علاقه مند بود، قطعا ویژگی های زیادی داشت که با شناخت آن ها می شود، راه را پیدا کرد.
🔹راه سید ابراهیم ها و مهدی صابری ها و...
🔸راه اینکه، چکار باید کرد تا خدا خریدارمان شود؟؟
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🖇️نحوه شهادت شهید میرزا "مهدی صابری"🖇️
گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوق العادهای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندیهای جولان داشت با غیرت حیدری بچه های "فاطمیون" میسر شد و این پیروزی آسان بدست نیامد
جنگ بچهها خاکریز به خاکریز نبود، بلکه تن به تن با تکفیریها گلاویز شده❤🩹 و بچههای خط شکن به فرماندهی شهید "مهدی صابری" سینه به سینه تکفیریها زد و خورد میکردند.
تکفیریها که پاتک شدیدی را برای پس گرفتن تل قرین شروع کرده بودند از آسمان و زمین آتش سنگینی میریختند 🥀و بچه های "فاطمیون" از بس با دوشکا و سلاحهای سنگین 23 شلیک کرده بودند که این سلاحها هم از کار افتاده بود😔
سختی و شدت جنگ، توان بچه های "فاطمیون" را بریده بود و بدتر از همه نداشتن مهمات و از کارافتادگی سلاحها، دشمن را امیدوار کرده بود..
تنها اسلحهای که با آن نفرات دشمن را به درک میفرستادند کلاش بود که با پایان یافتن آخرین گلولههای بچه های "فاطمیون" عملا آن را هم از دست داده بودند اما آن طرف مجهز بود به آخرین سلاحهای مدرن هدیه اسرائیل🥹
در این میان شهید "مهدی صابری" هم فرماندهی میکرد و هم به جهت اینکه آشنایی کاملی به مهارتهای پزشکی و پرستاری داشت به مداوای مجروحین میپرداخت و یکجا بند نمیشد»🩺
همه بخاطر تمام شدن مهماتمان در اوج ناامیدی بودند، که ناگهان دیدند، که شهید فاتح_معاون_سردار_شهید_توسلی یک چفیه پر از نارنجک برایشان آورد💣
فاتح_معاون_سردار_شهید_توسلی یک چفیه پر از نارنجک برایشان آورد💣
هدیهای بود از طرف «ابوحامد(توسلی)» و در آن شرایط سخت خدا میداند که این هدیه چه اندازه شور و شعف در دل "میرزامهدی" و بچههای خط شکن ایجاد کرد.
از آنجا که بچهای "فاطمیون" نسبت به تکفیریها در موضع بالاتری قرار داشتند و آنها هم در چندمتری آنها در پایین تپه در حال بالا آمدن بودند (گویا فهمیده بودند مهمات نیروها به پایان رسیده و کار بچها تمام است) بچه ها معطل نکردند و شروع کردند به انداختن نارنجکها با هر نارنجکی که "بچه ها" پرتاپ میکردن؛🍂 جمعی از آنها راهی دوزخ میشدند، اما انگار تعدادشان کم نمیشد، بیش از صد نفر از تروریست ها را بچه های "فاطمیون" به هلاکت رسونده بودن؛ اما مثل مور و ملخ زیاد میشدند و بالا میآمدند آنها اهمیت تپه را میدانستند و نمیخواستند شکست را قبول کنند🥀
در همین حین از جناح دیگری دشمن قصد نفوذ و قیچی بچهها را داشت که شهید "مهدی صابری" این شیرمرد با تیزهوشی فهمید و در حالی که بقیه افراد از او بی خبر بودند به همراه یکی دیگر از نیروها غریبانه در مقابل وحشیهای تکفیری صف آرایی میکرد و جنگ نفر به نفر شروع میشود.😰
شهید "میرزا مهدی" "علی اکبر" گونه جنگ شدیدی را آغاز میکند دشمن که عقبنشینی کرده و تنها راه چاره را انداختن خمپاره میداند که در این بین ترکش خمپاره مهدی را زخمی میکند؛ بچه های "فاطمیون" در صحنه نبرد بودند که دیدند "میرزا مهدی" خودش را با تن مجروح به آنها رساند.💔
تا نگاه فرمانده به "میرزا مهدی" می افتد؛ می بیند لبهایش از شدت تشنگی خشک شده و دریغ از یک قطره آب برای آرام شدن او؛ میگوید: "مهدی جان" شما دیگر برگرد عقب بچهها هستند و شما هم زخمی شدهاید، خون زیادی از شما رفته و توان شما را گرفته است .😔
مهدی با حالتی مظلومانه می گوید: "نـــــه" برگشتن من در این شرایط سخت، "عین نامردی" است، فرمانده اش که میبیند زیر بار نمیرود نگاهش را برگرداند، که یک دفعه دید یکی از بچهها فریاد کشید "مهدی، مهدی" را زدند🥺
تا نگاه "فرمانده" مجددا به مهدی افتاد دید؛ مهدی با صورت به زمین خورد سه گلوله همزمان سینه و پهلو و گردن مهدی را درید و خون فواره زد.🩸
ایام فاطمیه بود و سالگرد شهادت "حضرت زهرا(س)" که مهدی مهمان مادر شد، شهید "میرزامهدی" در فاطمیه زهرایی شد؛جوان برومندی که عاشق حضرت علی اکبر علیه السلام بود و با لب تشنه به "علی اکبر لیلا" پیوست و به آرزوی دیرینش رسید🖤
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🏴متن وصیت نامه شهید مهدی صابری
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
یاعلی اکبرلیلا؛
عشقت میان سینه من پاگرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دل ها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالا گرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته / پایین پای مرقدت مأوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب / شش گوشه هم با نور تو معنا گرفته
از کودکی آواره روی تو هستم / دست دلم را حضرت زهرا گرفته
مانند جدت رحمة للعالمینی/حیف است دست خالی مرا را نبینی
⭕امروز 3 شنبه 5 اسفند 1393 مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق؛ عقیله بنی هاشم زینب کبری (س) دست به قلم شدم تا سیاه مشقی به نام "وصیت نامه" بنویسم.
خدایا!
خدای من ؛ خدای خوب و مهربانم...💞خیلی خیلی قشنگ تر و زیباتر از اون چیزی هستی که من با این سطح پائین معرفت و شناخت که اصلاً نداشته محسوب می شه ، فکر می کنم.
روسیاهم. روسیاهم که با 25 سال سن نتونستم تو رابطه ی عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید وظیفه ی عبد رو به نحو شایسته و بایسته انجام بدم.💔
ازت ممنونم ؛ ممنونم که من رو انسان آفریدی ؛ انسانی مثلاً مسلمان و لایق شکر، فراوانتر محب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه وآله السلام...
ممنونم که دوران حیاتم رو تو این بازه ی زمانی قرار دادی و هم توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی ؛ نمونه اش حب شهزاده علی اکبر (علیه السلام) عنایت کردی.🌿
الهی ؛ أنت رب الجلیل و أنا عبدک الذلیل... "خدایا ؛ من رو بپذیر"
برهمگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دست نوشته را می خوانید من دیگر در بین شما نیستم!
می خوام کمی راحت تر و خودمانی تر بدون استرس و رودربایستی باهاتون صحبت کنم.🖇️
اول از همه شما پدر مهربونم؛
بابا، انصافاً به حالت غبطه می خورم. همیشه[ ناخوانا ] ازم جلوتر بودی. پدری رو در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی. 🥀دوستت دارم پدر. خدا می دونه لذت بخش تر از زمانی که دستت رو می بوسیدم و صورتم رو می بوسیدی تو عمرم نداشتم. و هیچ موقع از خودم بی نهایت متنفر نمی شدم الا وقتایی که دلت رو به درد می آوردم... منو ببخش بابا😔
مامان ، مامان ، مامان...
همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا می دونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمی شن و اون حس و حالش رو هم نمی تونم با قلم برات توصیف کنم. مامان ؛ زیباترین موجود عمرم؛ قشنگ ترین کلمه عمرم؛ عشقم؛ نفسم ؛ همه وجودم ؛ دوستت دارم.❤️
و امّا........
روضه گوش دادم! مامان شما لباس مشکی تنم کردی و بردیم مجلس عزاداری! مدیونتم.
پدر شما لقمه حلال گذاشتی دهنم!ممنونتم...
روضه لب تشنه! روضه بدن ارباً اربا! روضه وداع! روضه گودال! روضه در! روضه پهلو! روضه سر بریده! همیشه هم آرزو داشتم این روضه ها همه به سرم بیان! خداکنه! یعنی می شه؟😭
رسیدن به سن 30 سال ؛ بعد از آقا علی اکبر(ع) برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع) اصلاً نمی تونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علی اکبر(ع) نمی خوام! چقدر خوب می شه سر تو بدنم نداشته باشم چقدر جالب و رویایی و زیباست وقتی ارباب می آیند بالا سرم تن تکه تکه ام براشون آشنا باشه و با دیدن شباهت های تو بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) یک کمی از اون غم و غصه بدن ارباً اربا تسلی پیدا کند! خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم.🥺🥺
پدر و مادرم و خواهران گلم، صبر کنید. صبر صبر صبر!
خواهرای خوبم؛ *حجاب حجاب حجاب* !
مامان دوستت دارم
بابا دوستت دارم
...
بابا، مامان، سرتون رو جلوی ارباب و بی بی لیلا بالا بگیرین.
هزار تا مثل من نه که کل دنیا فدای یک نگاه ارباب به گل روی آقا علی اکبر (ع)💛
اینجوری تازه یک مقدار شبیه اهل بیت علیهم السلام شدید همتون.
براتون از خدا اجر جزیل و صبر جمیل می خوام.
یاعلی اکبر🍃
سلام من رو به همه آشنا و در و همسایه برسونید
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
سلام و عرض خداقوت خدمت شما دوستداران شهدا♥️
⭕ برنامه گلستان شهدا اصفهان به تعویق افتاد⭕️
🔸قرار بر این بود ، که برنامه دیدار ما همزمان با ولادت شهید جلال افشار باشد (فردا/۷شهریور)
اما با توجه به اینکه مراسم تشییع عالم گرانقدر آیت الله ناصری امروز برگزار شدو اکثر شما عزیزان هم حضور داشتید .
برای رفاه حال شما ، برنامه را به تعویق انداختیم 🌿
💯منتظر زمان دقیق و برنامه های ویژه گلستان شهدا اصفهان باشید 💯
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
سلام و عرض خداقوت خدمت شما دوستداران شهدا♥️ ⭕ برنامه گلستان شهدا اصفهان به تعویق افتاد⭕️ 🔸قرار بر
🖇️زمان ثبت نام نیز تمدید شد🖇️
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_بیستم _چله ✍ ۶ شهریور ۱۴۰۱ ۳۰ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید مهدی صابری▪️ ▪️شه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🍃
🍃🍃
🍃
#روز_بیست_و_یکم_چله
✍
۷ شهریور ۱۴۰۱
۱ صفر ۱۴۴۴
▪️شهید احمد عطایی▪️(سالگرد ولادت)
▪️شهید جلال افشار▪️(سالگرد ولادت)
#باند_پرواز♡
تا اربعین چند روزی باقی نمانده💔
🤲🏻اللهم الرزقنا توفیق زیارت اربعین🤲🏻
🍃
🍃🍃
🍃🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🍂 اطلاعات شهید 🍂
نــام▪️احمد
نـام خـانوادگـی▪️اعطایی
نـام پـدر▪️حبیب اله
تـاریخ تـولـد▪️۱۳۶۴/۶/۷
مـحل تـولـد▪️ تهران
سـن▪️ ۳۰ سـال
دیـن و مـذهب▪️اسلام شیعه
وضـعیت تاهل▪️متاهل
مـلّیـت▪️ایرانی
تـاریخ شـهادت▪️۱۳۹۴/۸/۲۱
مـحل شـهادت▪️حلب سوریه
مـحل مـزار▪️بهشت زهرا(س)
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🍂 زندگینامه🍂
پاسدار شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق میخواند. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، 💔راهی آن دیار میشود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت میرسد.🕊️
احمد آقا علاوه بر این که پاسدار بود ، در مسجد محل فعالیت داشت. کتابهای فراوانی مثل کتابهای اخلاقی ، عرفانی و سبک زندگی ، خیلی مطالعه میکرد. 📚به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و میگفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند.»🌿
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🍂 دل بریدن🍂
چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین میکرد و این کاملا مشخص بود.✨ شب قبل از رفتن، بچهها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچهها و سوار بر موتور در شهر، میگشتیم. تمام حرفهایی که در وصیت نامهاش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر میکرد که وصیت نامهاش به دست ما نرسد.🌿 میگفت:« به بچهها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچههایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید😔
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🍂شهادت 🍂
یک شب خواب دیدم شهید شده تابوتش را آوردند گذاشتند وسط اتاق.
دو شب قبل از شهادتش تماس گرفت من گریه می کردم.
گفت: " چرا ناراحتی؟
گفتم: خوابی دیدم؛ حالم خیلی بد است...!
گفت: چه خوابی دیدی؟ بگو...
گفتم: خواب دیدم شهید شدی...!
خندید گفت: ای بابا...! من کجا و شهادت کجا...!😢💔
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz