باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت بیستم 0⃣2⃣ از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت بیست و یکم 1⃣2⃣
نفس عمیقی کشید و گفت: آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ...🥺
یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما می شد....
توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده، پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونهشون اصلا نمیشد این کار رو بکنه! 😥
اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه....🥰
در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک میکرد...
ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر رشد یک بعدیمون اتفاقاتی داشت میافتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم...😟
خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو میرفتیم، هر کدوم از بچههامون تلاش میکردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان میدون که ثانیهها رو هم از دست ندن. همچین حسی داشتن...😑
فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید خوب این کارها که خیلی خوبن !
پس چرا آخرش شدین این؟!😵💫
من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!!😬
ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند....
خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلوش رو گرفته بود...🥺
گفت: چون خودم رو درست نشناختم...🥺
دین رو درست نشناختم....🥺
تکلیف رو درست نشناختم...🥺
جهاد رو درست نشناختم...🥺
اشکهاش سر خوردن روی گونههاش...😭
سرش رو بلند کرد و با دست اشکها رو پاک کرد و ادامه داد خودمون هم فکر میکردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گلهایی میسازه!!
ولی نمیدونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور....🌱☀️🌾
فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگهها کرد...✍
من گفتم : از کی متوجه درک اشتباهتون از دین شدید؟؟؟
خانم مائده در حالی که آه عمیقی کشید نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد...😞
فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد!
خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ...
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت بیست و دوم 2⃣2⃣
گفت: به اونجا هم میرسیم. هنوز زوده ...
فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگهها کرد.✍
من گفتم: خوب! داشتید میگفتید. ادامه بدید...
خانم مائده گفت: توی اون تایم، زمانی که ما میگذروندیم روزگار، بر وفق مراد ما بود.🕌📿🕋
شبهای چهارشنبه دعای توسل ...
شبهای جمعه دعای کمیل ...
صبحهای جمعه دعای ندبه...
قرار همیشگیمون بود.🕘
ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم. ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هلش میدادیم که بره جلو !🚗
البته بیتأثیر هم نبود. چند قدمی حرکت میکرد. ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه، مگه چقدر آدم توان داره هلش بده! 🥴اون موقع معلوم نبود ولی حساسترین جای زندگیم خودش رو نشون داد...
حرفهای خانم مائده من رو یاد تحلیلهامون با فرزانه انداخت...
اینکه؛ یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح و ... 😐
اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رو میکشه...😥
داشتم فکر میکردم؛ دین ما ابعاد مختلف زندگیمون رو در بر میگیره. چرا یه عده از اینور میافتن، یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه. حالا یا برای خودشون، یا برای جامعه...
با حرف زدن دوباره فرزانه، رشتهی افکارم پاره شد...💭
فرزانه گفت: دوستاتون هم همینطور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: یعنی هیچ کس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین!😏
خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: دوستان هر کسی، هم تیم و هم گرایش همون فردن ...
معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم ...😔
توی دورهی نوجوانی و جوانی که اوج شور و هیجان انسان هست، وقتی داخل قالب یه گروه یا تیم میشه، با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش میبنده...
فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: البته اگر تفکری باشه!😒
خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: بله کاملا درست میگید. اگر تفکری باشه! و به فکر فرو رفت و ساکت شد...😔
روی برگه برای فرزانه نوشتم؛ میشه لطفاً اینقدر نطق نکنی! 😬هر دو دقیقه یه چیزی میگی، طرف دیگه نمیتونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم ...😐
فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگهاش رو گذاشت رو چشمش ...🤭🤐
یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم...😅
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
1_4853398886.mp3
4.3M
بابا رضا..
تو بخواه منم بشم کربلایی..
🎙روح الله رحیمیان
بسیار زیبا 👌👌
#دههکرامت
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
سرم هوای تودارد، دلم هوای ضریح..
چه می شودکه سری گوشه ی حرم بزنم؟!💔
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله الحسین
شب تون حسینی 🌙
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
ما را ببر به دیدن شش گوشه عاقبت
دل با فراق کرب و بلا کم نساخته
حسین جاااانم♥️
حرم لازمم😭
#سلام_امام_زمانم 🥀
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایهی دستهای مبارک تو.
سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.