سالروز شهادت🍃🌸
سردار شهید سید مهدی لاجوردی
فرماندهی که حتی یک کوچه به نامش نیست
به بزرگمردانی بر می خوریم که با وجود رشادت و حماسه آفرینی های بسیاری که داشته اند در گمنامی و مهجوریت خاص بسر میبرند
سردار رشید سید مهدی لاجوردی یکی از همین شیران بیشه گمنامی است که از فرماندهان گردان زرهی امام سجاد(ع) و گردان بلال بود
که ۱۷ شهریور ۶۶ در شلمچه با اصابت خمپاره به شهادت رسید
⚘﷽⚘
#شهیـدترور
|💔| #دانشمندشهیـدمصطفیاحمـدےروشن🌼
تاریخ تولد: ۱۳۵۸/۰۶/۱۷
محل تولد: همدان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۰/۱۱/۲۱
محل شهادت: تهران
وضعیت تأهل: متأهل_داراےیکفرزند
محل مزارشهید: امامزادهعلیاکبرچیذر
#فـرازےازوصیتنـامهشهیـد👇🌹🍃
✍...خدایا! اگر روزی آمد که محبت علی را از من گرفتی جان من در بدنم نباشد. خدایا حال میدانم که علی چرا چیزی را جز دل چاه برای درد دل انتخاب نکرد. خیلی چیزها را نمیتوان به هیچکس گفت؛ خدایا جان آن امام زمان را سالم بدار که او امید شیعه است.
••🍁شهادت براثر انفجاربمب مغناطیسی ب روی خودرو..
درزمان شهادت معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز..
#سالروزولادت....🌸
لبخند شهدا :😊
#کله_پاچه :
بهش گفتم اخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا درست پیدا نمیشه چه برسه کله پاچه!
اما او اصرار داشت.
بلاخره با کمک یکی از آشپز ها کله پاچه فراهم شد.
قابلمه کله پاچرو بردم مقر شاهرخ.
فکر کردم قصد خوشگزرانی دارد اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند.
مترجم آورد و ترجمه میکرد :
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد؟
اسرای عراقی با علامت سر تایید کردند
ادامه داد : شما متجاوزید ما هر اسیری را بگیریم می کشیم و میخوریم
مترجم تعجب کرد اما سریع ترجمه کرد
چهار اسیر ترسیدند و گریه میکردند.
من و چند نفر دیگر از دور نگاه میکردیم و میخندیدیم!!
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه رفت و زبانِ کله را درآورد جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می کنید شوخی میکنم؟!
این چیه؟!
جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت.
سربازان عراقی بیشتر ترسیدند و مرتب ناله میکردند
شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!!زبان، میفهمید؛زبان!!
زبان خودش هم بیرون آورد و نشانشان داد.
بدون مقدمه گفت شما باید این زبان را بخورید!
من و بچه ها دیگه مرده بودیم از خنده ، برای همین رفتیم پشت سنگر
شاهرخ میخواست به زور زبان را به خوردشان بدهد.
وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! و رفت سراغ چشم و کله آنها حسابی ترسیده بودند.
ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر را آزاد کرد!!
البته یک افسر بعثی را بیشتر اذیت کرد.
بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش خوردند.
وقتی از او علت کارش را پرسیدم
لبخندی زدو گفت:
ما باید ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم اونها نباید جرات حمله پیدا کنند
مطمئن باش قضیه کله پاچه سریعتر بین نیروهای دشمن پخش میشود.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
نقل از: اقای کاظمی
📚کتاب شاهرخ(حر انقلاب اسلامی)
🖇🌺 بخشی از وصیت نامه شهید
نجمه:
🦋خواهر عزیزم
هرگاه خواستے از حجاب خارج شوے و لباس اجنبے را بپوشے به یاد آور که اشک امام زمانت را جارے میکنے به خون هاے پاکے که ریخته شد براے حفظ این وصیت خیانت میکنے.😢🌺
به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میکنے و فساد را منتشر میکنے و توجه جوانے که صبح و شب سعے کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنے به یاد آر حجابے که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ کند تغییر میدهے ...
💔تو هم شامل آبرویے بعد از همه این ها اگر توجه نکردے (متنبه نشدے) ...هویت شیعه را از خودت بردار (دیگه اسم خودتو شیعه نزار)
شهید علاء حسن نجمه
تراب الحسین
خاک حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی نامه شهید بزرگوار
🌸علاء حسن نجمه🌸
شھیدی که مادر ایشان،طبق وصیتشون، در مراسم تشییع پیکر مطهرشون،لباس سفید پوشیدند.🕊🦋
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل الفرجهم🌹
🔴روایت کمتر دیدهشده از شهید صیاد شیرازی؛ فرمانده عملیات مرصاد از روز عملیات/ بهمناسبت پنجم مرداد؛ سالروز عملیات مرصاد
♦️منافقین میخواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلامآباد تا کرمانشاه با هر وسیلهای که داشتند -از تراکتور و ماشین- آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند.
♦️ساعت ۵ صبح رفتیم. همهی خلبانها در پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردم که اوضاع در چه مرحلهای هست. دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر ۲۱۴ آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همینجور سرپائین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همینطور از روی جاده میرفتیم، نگاه میکردیم، مردم سرگردان را میدیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنهی «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشتهاند «گردنهی مرصاد».
♦️یکدفعه نگاه کردم، مقابل آنور خاکریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همینجور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار میآورند تا از این خاکریز رد بشوند. به خلبانها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را میزنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: اینها را میبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهای دو تا کبریها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یکدفعه دادوبیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودیاند. چیچی بزنیم اینها رو؟!
♦️خوب اینها ایرانی بودند، دیگر مشخص بود که ظاهراً مثل خودیها بودند و من هرچه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً ۵۰۰ متری ستون زرهی نشستهایم و ما هم پیاده شدیم و من هم بهخاطر اینکه درجههایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چهجوری به اینها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من میترسم؛ من اگر بزنم، اینها خودیاند، ما را میبرند دادگاه انقلاب.
♦️حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث میکنیم راجع به اینکه میخواهیم بزنیم آنها را، منافقین سر لولهی توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. اینها مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، ۵۰ متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودیها را؟ اینها بچهی کرمانشاه بودند، با لهجهی کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الان حسابش را میرسیم. سوار هلیکوپتر شدند و رفتند.
♦️اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهماتشان، خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلولهها که داخل بود، مثل آتشفشان میرفت بالا. بعد هم اینها را هرچه میزدند، از این طرف، جایشان سبز میشدند، باز میآمدند.
بعد از ۲۴ ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند.
♦️بعضی از آنها فراری میشدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار میکشیدیم، نمیآمدند. میرفتیم دنبال آنها، میدیدیم مردهاند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی میکردند. از بیسیمها شنیده میشد: زری، زری! من بهگوشم. التماس، درخواست، چه بکنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود.
♦️بههرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیهی شریفه، عمل کرد که خداوند در آیهی شریفه میفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میکنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم و به شما پیروزی میدهم.» و نقطهی آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیفترین و خبیثترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.»
📚رمز عبور، ۱، صفحهی ۱۱۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹گلباران و عطرافشانی مزار شهدای هفدهم شهریور
♦️مراسم معنوی گلباران مزار شهدای هفدهم شهریور سال ۵۷ در قطعه ۱۷ بهشت زهرا (س) برگزار شد.
باند پرواز 🕊
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۸ 💭 بچه ها همه رفته بودن اما من پای رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۹
💭 اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟
ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن
- آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما وسط نیست نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد
- برو در رو هم پشت سرت ببند
کارنامه ها رو که دادن علوم 20 شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد نماز که تموم شد رفتم جلو نشستم کنار امام جماعت
- حاج آقا یه سوال داشتم
از حالت جدی من خنده اش گرفت
- بگو پسرم
- حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم گفتم اما معلم مون بازم بهم 20 داده الان من هنوز گناه کارم یا نه؟پولم حروم میشه یا نه؟
خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده همیشه می گفت
- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و...
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد
- سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق الناس گردنت بوده توش شکی نیست اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه یا نه
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صدد جبران براومدی
ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین
- ممنون حاج آقا ولی نامه عمل رو با فکر کنم و حدس میزنم و اما و اگر و شاید نمی نویسن 😔
و بلند شدم و رفتم
تا شنبه دل توی دلم نبود سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و روز منه🙁
شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده رفتم جلوی دفتر در زدم و رفتم تو
تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم
- آقا اجازه چرا به ما 20 دادید؟ ما که گفتیم تقلب کردیم آقا به خدا حق الناسه ما غلط کردیم تو رو خدا درستش کنید
خنده اش گرفت ...
- علیک سلام صبح شنبه شما هم بخیر
سرم رو انداختم پایین
- ببخشید آقا سلام صبح تون بخیر
از جاش بلند شد رفت سمت کمد دفاتر
- روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو ۲۰ بشه دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد التهاب این دو روز تموم شده بود با خوشحالی گفتم
- آقا یعنی ۲۰ نمره خودمون بود؟😁
دفتر نمرات رو باز کرد داد دستم
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر توی راه هم میتونی نمره مستمرت رو ببینی 👀
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ممنون آقا که بهمون۲۰ دادید
از خوشحالی پله ها رو دو تا یکی تا کلاس دویدم🙈 پشت در کلاس که رسیدم یهو حواسم جمع شد
- خوب اگه الان من با این برم تو بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ببینن توش چیه؟ اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن
دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...
♻️ادامه دارد...
باند پرواز 🕊
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۹ 💭 اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ترسی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۱۰
💭 دفتر رو در آوردم و دادم دستش
- آقا امانت تون صحیح و سالم
خنده اش گرفت
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن
- مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتر
با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر، مدیر باهام کار داشت😌
- ببین فضلی از هر پایه، 3 کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی😮
کلید رو گذاشت روی میز
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده مواظب باش برگه هم اسراف نشه بیت الماله
از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه میکردم باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر
و خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم در کنار تاوان گناهم یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت و اون چند روز بار هر دوش رو به دوش کشیدم
اشک توی چشم هام جمع شده بود
ان الله تعز من تشاء و تذل من تشاء
خدا به هر که بخواهد عزت عطا می کند
من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم
تمرین برای برقراری ارتباط تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت، تمرین برای صبر ،تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد
شناخت شخصیت ها منشا رفتارها برام جالب بود اگر چه اولش با این فکر شروع شد
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها حتی در شرایط مشابه میشه؟
و بیشترین سوال ها رو هم تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده بود خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم و بعضی ها من رو سرزنش می کردن حرف هاشون از سر دوستی بود اما همین تفاوت های رفتاری بیشتر من رو به فکر می برد
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم تنها بود و می خواستم این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن امروز ازش فاصله می گرفتن و پدری که تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش در حقم پدری می کرد کم کم داشت من رو طرد می کرد
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود با این افکار از حس دلسوزی برای خودم حالت منطقی تری پیدا می کرد اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد
رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال هاکه جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد به مهمانی خدا وارد شدم
♻️ادامه دارد...
#حاج_حسین_یکتا:
امروز وقتی شما در #فضای_مجازی قرار می گیرید #شهدا شما را نگاه میکنند، پس باید با #وضو باشید و ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید.
شما الان بالای دکل #دیده_بانی قرار گرفته اید و بخواهید یا نه، #وسط میدان هستید.
#شهدا_می_بینند...
28.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۸ شهریور سالروز شهادت مجاهد نستوه قهرمان ملی افعانستان ، شیر دره پنجشیر ، احمد شاه مسعود قهرمان مبارزه با تروریسم و یار دیرینه شهید حاج قاسم سلیمانی 🇦🇫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ماجرای دیدار و کمک حاج قاسم سلیمانی به شهید احمد شاه مسعود
سلیمان رستمیان روز پنجشنبه با گرامی داشت یاد و خاطر شهدا و ایثارگران به خبرنگاران گفت: مراسم تشییع پیکر شهید مدافع حرم «محمد اینانلو» روز یکشنبه ۲۱ شهریورماه بهصورت خودرویی در کرج برگزار میشود.
مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز افزود: پیکر این شهید والامقام از ساعت ۹ بهصورت خودرویی از میدان سپاه تا امامزاده طاهر (ع) تشییع و در گلزار شهدای این امامزاده به خاک سپرده خواهد شد.
پیکر مطهر شهید «محمد اینانلو» از شهدای مدافع حرم که سال ۹۴ در منطقه خانطومان سوریه به شهادت رسید، پس از گذشت ۶ سال از شهادتش از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
معرفی#شهید مدافع حــــــــــرم
#شهید_محمد_اینانلو
#امور_شهدا
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردونه ی شهید اینانلو😭😭
چه دردناک
#امور_شهدا
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊
🌹
#قرار_عاشقی_کانال_دوست_شهید_من
#معرفی_شهید_محمد_اینانلو
🌹نـام:محمد
🌹نـام خانوادگی:اینانلو
🌹تاریخ تولد:۱۳۶۷/۱/۱۸
🌹محل تولد:مهرشهرکرج
🌹تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۰/۲۱
🌹محل شهادت:خان طومان سوریه
🌹وضعیت تاهل:متاهل دارای یک فرزند دختر
📝روايتي از جانباز جامانده خانطومان از شهادت شهداي خانطومان در ٢١ديماه ٩٤...
#خانطومان
🌷 خبر دادن مجید قربانخانی چند متر اینطرفتر تیر خورده داره جون میده. به هر بدبختی بود خودمو رسوندم بالاسرش. دیدم چندتا تیر خورده به پهلوهاش.
🌹گفتم داداش گفتی بخون نخوندم الان میخونم برات. شروع کردم براش پناه حرم رو خوندن. پناه حرم کجا داری میری بگو برادرم...
🌷 ٤ساعت طول کشید تا شهید شد. تا اینکه اومدم برگردم پیش مرتضی بلند شدم به پای چپم دوتا تیر خورد.
🌹 تا ماشین اومد چندتا مجروح گذاشتن توش، مرتضی بلندشد بره دست من را ول کرد. یک دفعه صدای سوت اومد. به فاصله دوثانیه دیدم یک آتش و با نور زیاد آمد.
🌷 مرتضی کریمی چندقدمی ماشین بود. بین زمین و هوا بودم دیدم مرتضی کریمی هم شهید شد. تو اون صحنه ۴تا دندانم خرد شد. دست چپم شکست. بر اثر موج بالا و پرتاب و زمین خوردن، و یک درصد کمی هم موج گرفتگی.
🌹اونجا محمد اینانلو شهید شدن و دوست عزیزم حبیب عبدالهی هم همونجا به درجه جانبازی رسیدند.
#امور_شهدا
🍃🌹🍃
روي حــجاب و چــــادر خیلی
حساس بود، گاهی اوقات که خیلی ناراحت میشدند از وضع جامعه
میگفت یک چادر از حضرت زهرا (س) به خانم ها ارث رسیده; چادری که خودش یه پـــــا روضه است نمیدونم چرا بعضی از زنها لیاقت ندارن امانت دار چادر دختر پیامبر باشن...
می گفتند که هر مردی نمیتونه لباس پیغمبر بپوشه اما همه خانم ها ميتونن چادر حضـــــرت زهرا رو سر کنن...
حرفشون این بود که کسی که چادر سر میکنه و امانتدار خانم میشه باید عفت و حیا شون هم مثل خانم فاطمه باشه...
تا جایی که ميتونستند سعی میکردند تو بحث حجاب و عفاف امر به معروف کنن
راوی : همسر شهید
شهادت ۲۱دیماه۹۴ خانطومان
شهید محمد اینانلو
#امور_شهدا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌸
🌹شهید محمد اينانلو
"نماز اول وقت" و "توسل به ائمه" را به همه شما توصیه مىكنم که بنده هر چه دارم از این دو است.
سفارش یاران آسمانیمان
#نماز_اول_وقت
#امور_شهدا
🌹🌱🌹🌱🌹
🌹🌱🌹
🌹🌱
✅دلنوشته همسر شهید مدافع حرم محمد اینانلو برای مقام معظم رهبری
🔸ای مولای ما...
همان روز که در کوچه ها فاطمه سیلی خورد،
به ما فهماند؛ پای علی ایستادن آسان نیست...
🔹راه ولایت پُر است از راهزنانی که در طمعِ ایمان مردمان نشسته اند،
یک روز قیمت امامشان چند سکه طلاست،
یک روز گندمِ ری و یک روز...
🔸نمی دانم امروز شما را به چه فروخته اند که حرف هایت را نمی شنوند و هشدارهایت را نمی فهمند...
🔹چقدر شبیهِ مولایت شده ای آقای من...
خطبه هایی که می خواند و گوش هایی که نمی شنید...
🔸یک روز جانِ مسلمین را بهانه کردند تا علی را از نبرد با دشمن منصرف کنند؛
و امروز، نانِ مسلمین را...
🔹پای علی ایستادن آسان نیست،
فاطمی باید بود تا که فهمید...
پای تو ایستاده ایم آقاجان،
حتی اگر همهٔ آنها که روزی در کنارت بودند و
گوشه عزلت برگزیدند و عافیت طلبی پیشه کردند و شدند طلحه و زبیر زمان...
و دیگر به خطرهایی که اسلام را تهدید می کند کاری نداشته اند،
که تاریخ، پُـر است از داستانِ جاماندنِ اینان...
🔸پای تو ایستاده ایم، حتی اگر نیاز باشد قرمزیِ خونمان، خط های قرمزت را بیش از پیش یک به یک پر رنگ تر و رنگین تر کند...
پای تو ایستاده ایم همچون شهيدانمان...
✅اما دلمان می لرزد،...
می لرزد هروقت، تنهاییت را فریاد می زنی،
دلم می لرزد وقتی می گویی: خسته نمی شوی از گفتن این حرفها،
تنم لرزید وقتی جانباز سرافراز کشورم فریاد زد:
که به آقا بگوئید از رفتن حرف نزند,به ولله از دیشب به قلبم فشار آمده ! 😭
✅حرف رفتن نزنید ای مایه مباهات...
ما همه عمار توييم ...
🔹 این را آویزه گوششان کنند که صبر می کنیم به فرمان شما، و بساطشان را جمع می کنیم
آن روز که فرمانتان بر چیز دیگری رقم بخورد...
🔸حضرت ماه ما هرچه که داریم پای ولایت میدهیم ؛جان که برای شما قابلی ندارد...
🔹رهبرم من تکیه گاهم را همسر جوانم را ،پدر دختر یک ساله ام را برای اطاعت امر شما که فرمودید دفاع از اسلام مرز ندارد با جان و دل راهی سرزمین عشق (سوریه)کردم...
🔸او جانش را فدای ولایت کرد و وصيتش هم این بود که بی قید و شرط تا آخرین لحظه پشتیبان ولایت باشیم...
✅تا آخرین قطره خونمان پای ولایت ایستاده ایم ای مقتدای من...
🔹ما این درس را از مادرمان گرفته ايم که پای ولایت از جان و مال خود گذشتن آن حساب است ای نور چشم مسلمین
#امور_شهدا
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱