🌷قرآن،موعظه وشفا و هدایت و رحمت است:
يَآ أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَآءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَشِفَآءٌ لِمَا فِي الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ (٥٧)یونس
🌷قرآن،نوراست:
... قَدْ جَآءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَكِتَابٌ مُبِينٌ (١٥)مائده
🌷قرآن، زیادکننده ایمان است:
... وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا٢ انفال
🌷قرآن ، ذکرخدا وآدام بخش دلهاست:
... أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ (٢٨)رعد
🌷قرآن ،ذکر خداست:
إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (٩)حجر
🌷قرآن، فضل ورحمت خدا وباعث شادی است:
قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَٰلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ (٥٨)یونس
🌷قرآن ، باعث تقواست:
... وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (٦٣)بقره
🌷ثواب تلاوت قرآن طبق بیان امام صادق ع؛
بدون وضو هر حرف، ۱۰ حسنه
باوضو هر حرف ۲۵ حسنه
درنمازنشسته هرحرف، ۵۰ حسنه
درنمازایستاده هر حرف ۱۰۰ حسنه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب صدایی دمش گررم 👏😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🚨چرا نباید به رسیدها دست بزنیم؟❓❓❓❓🤔
من در طول روز خیلی با این کاغذها در تماسم، رفتم چیزایی که این ویدیو گفت رو سرچ کردم، خیلی عجیبه روی کبد و کلیه و تیروئید و... تأثیر منفی میزاره، با عث اختلال متابولیسم و..
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️امروز ...
رها هستم از هر توقع و چشم داشت
بى گلايه و اعتراض
دوست خود هستم و رفيق ديگران
و تجربه ام احترام به تفاوت ها يى كه هست،،
مى پذيرم امروز همانگونه كه هست
خودم را ،،ديگران را و جهانم را
و زبان نمى گشايم مگر به حفظ حريم
مرا عزت نفسى ست امروز كه مى گشايد بند ، از زبان و دل و جان من
و آسودگيست هواى من و هواى تو
و بر تنمان ننشيند خستگى از مسيرى
كه مى رويم......
و عشق است در قلبم…
#علم_یا_خرد
خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند.
او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند .
صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت .
روز بعد باز آن خانم برگشت طوطی هنوز صحبت نمی کرد .
صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت .
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد .
صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود .
او گفت : طوطی مرد !!!
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟!!
آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟!!
هیچگاه علم را با خرد اشتباه نگیرید. علم به شما کمک میکند زندگی را بگذرانید، خرد کمکتان میکند زندگیتان را بسازید.
#ساندرا_کری
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۱
به نام خدا
(اعوذبالله من الشیطان الرجیم)
پناه میبرم به خدا ازشرشیطان رانده شده,
ازشرجنیان شیطان صفت,
ازشرآدمیان ابلیس گونه.
من (هما)تک فرزند یک خانواده ی سه نفرهی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم, پدرم, آقامحسن, راننده ی تاکسی , مردی بسیارزحمت کش ,که از هیچ زحمتی برای خوشبخت شدن من دست نکشیده و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیارباایمان ومهربان که تمام زندگیش رابه پای همسر وفرزندش میریزد.
نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد, هشت سال اول زندگیشان,بچه دار نمیشوند وباهزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کره ی خاکی میگذارم, تا خوشبختیشان تکمیل شود.
پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقداست من همای سعادت هستم که بر بام خانه شان فرو افتادم وبی خبرازاین که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای بدبختیشان را رقم میزند....
در چهره وصورت به قول مادر واقوام ,زیبایی خاصی دارم,همین چهره ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید اول,دوم راهنمایی بودم,پای خواستگارها به خانه مان باز شود,محال است درجمعی حاضر بشوم, درمجلسی دعوت بشوم وپشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم.
الان که سال دوم دانشگاه رشته ی دندانپزشکی, هستم تقریبا به طورمتوسط هر سه ماه یکبار ,ازدانشجوگرفته تا استاد و...خواستگارداشتم,اما پدرومادرم ,انسانهای فهمیده ای هستند و مرا در انتخاب آزاد گذاشته اند,اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلات عالیه هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه وافتخاری بزرگ برای پدرومادرم باشم,اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته وباایمان هستم تا مرا به کمال برساند.
در کل به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم,یکی از دوستانم به نام «سمیرا» به من پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که در نواختن گیتار سرامد تمام نوازندگان است.
ازاین پیشنهاد بی نهایت خوشحال شدم,به خانه که رسیدم برای مادرم گفتم که میخواهم کلاس گیتار بروم,مادرم که از علاقه ی من به این ساز خبرداشت,گفت:
_من مخالفتی ندارم ,نظرمن ,نظر پدرت است.
ووقتی با پدرم صحبت کردم,او نیز مخالف کلاس رفتنم نبود که ای کاش مخالفت میکرد ونمیگذاشت پایم به خانه ی شیطان باز شود.....
با سمیرا رفتیم برای ثبت نام,یک دختر خانم آنجابود که گفت ,کلاسهای جدید از اول هفته ی اینده شروع میشوند.شما شنبه تشریف بیاورید....
نمیدانم دوحس متناقض درونم میجوشید, یکی منعم میکرد ودیگری تحریکم میکرد...ولی علاقه ام به این ساز,شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس, لحظه شماری میکردم.
امروز شنبه بود ,.....
طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبالم باهم بریم کلاس گیتار..
زنگ دررا ,زدن...
_مامان ,کارنداری من دارم میرم.
_خدابه همراهت,مراقب خودت باش, عزیزم.
سمیراباماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد وکارش تعریف کرد,خیلی مشتاق بودم ببینمش.وارد کلاس شدیم , ده , دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.باسمیرا ردیف اخر نشستیم.....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲
باسمیرا ردیف اخر نشستیم.
بعد از ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند.
_من, «بیژن سلمانی» هستم ,خوشبختم که در کنار شما هستم ,امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم.
بعد,همه ی هنرجوها خودشون رامعرفی کردند, اکثرا تو رنج سنی خودم بودند.استاد هم بهش میومد حدود ۴۵،۴۶داشته باشه , چشماش خیلی ترسناک بود,وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید , نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند,خصوصا وقتی #خیره به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتادبه جونم,
یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم...
وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش🔥 روشن کرده بودند,به جان مادرم من اتیش را دیدم....
همون موقع اینقد ترسیده بودم,پیش خودم گفتم ,محاله دیگه ادامه بدهم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب وترسناک بزارم,میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ,
اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه, استاد روش راکرد به من وگفت:
_الان وقت بیرون رفتن نیست خانم,صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه...
واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱از ترس قلبم داشت میومد تودهنم,رعشه گرفته بودم,
سمیرا بهم گفت:
_چت شد یکدفعه,
باهمون حالم گفتم:
_هیس ,بزاربعدازکلاس بهت میگم...
بالاخره تموم شد,هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودند,
اما ازهمون پشت صدازد:
_خانوم هماسعادت,صبر کنید...
بازم شوکه شدم برگشتم طرفش ,یک خنده ی کریه کرد وگفت:
_شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس,فکر نیامدن رااز سرتون به در کنید,درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا
واااای خدای من ,این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود, مغزم کارنمیکرد
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۳
سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم توخونه وبه مادرم گفتم سردردم ,میخوام استراحت کنم ..
اما درحقیقت میخواستم کمی فکر کنم... مبهوت بودم....گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بودکه فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه,
روز دوشنبه رسید ,...
قبل ازساعت کلاس گیتارزنگ زدم به سمیرا وگفتم :
_سمیراجان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتارنمیام,شایددیگه اصلا نیام...
هرچه سمیرااصرارکرد چطورته ,بهانه ی سردرد اوردم.
نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود....
یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم,یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی طوریت میشه,
مامانم یک ماهی بودآرایشگاه زنانه زده بود,رفته بود سرکارش,دیدم حالم اینجوریاست, گفتم میزنم ازخونه بیرون ,یه گشت میزنم ویک سرهم به مامان میزنم, حالم بهتر شد برمیگردم خونه,رفتم سمت کمد لباسام,یه مانتو آبی نفتی داشتم,دست کردم برش دارم بپوشمش ,یکهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه, ازترس یه جیغ کشیدم,😰
اخه من مانتو نپوشیده بودم,خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,ازترسم گریه میکردم,😭یک هو صدا درحیاط بلند شد که باشدت بسته شد,داشت روح از بدنم بیرون میشد از ته سرم جیغ کشیدم,
یکدفعه صدای بابا راشنیدم,گفت چیه دخترم :
_چطورته؟؟چراگریه میکنی؟؟
خودم راانداختم بغلش ,گفتم
_بابا منو.ببر بیرون ,اینجا میترسم.
بابا گفت:
_من یه جایی کاردارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام میرسم توهم یک گشتی بزن.
چادرم راپوشیدم یه گردنبند عقیق که روش ✨(وان یکاد..)✨ نوشته بود ,داشتم که کنار در هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم وسوارماشین شدم ومنتظر بابا موندم.
بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد توفکربودم که نپرسیدم کجا میریم ,فقط میخواستم خونه نباشم.
بابا ماشین راپارک کرد وگفت:
_عزیزم تا من این مدارک رامیدم تو هم یه گشت بزن و بیا,
پیاده شدم تا اطرافم رانگاه کردم ,دیدم خدای من جلو ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود,پنجره ی کلاس رانگاه کردم, استادسلمانی باهمون خنده ی کریهش بهم اشاره کرد برم داخل...
انگار اختیاری درکارنبود,بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷
مرحوم حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی:
💚👈 سجده گناهان را می ریزد.
📚👈 روایت است که انسان به سجده برود و مدتی در سجده باشد ، "شکراً الله و الهی العفو" بگوید ،
⚡ مخصوصا در نماز شب ، ده دقیقه ، یک ربعی در سجده باشد ، حسّ می کند وقتی که به سجده می رود ، سبک می شود .
◻ آن حالت سبکی بر اثر ریخته شدن گناهان است.
🍁 همانطور که باد در فصل پاییز برگ درختان را می ریزد ، سجده هم گناهان را می ریزد.
نمازشب رابه نیت ظهور میخوانیم
┄┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 رونمایی از تندیس «شهیدِ جمهور» در تهران
تندیس شهید خدمت، آیتالله سیدابراهیم رئیسی، به پاس خدمات بیدریغ و فداکاریهای ایشان در خدمت به مردم و کشور، در محل بزرگراه آیتالله رئیسی به همت شهرداری منطقه ۱۵ تهران رونمایی شد.
🥀🍃@Banooydoaalam