🌷لااله الا الله
هیچکس شایسته عبادت نیست مگر الله
🌷امام رضا ع درحدیث معروف سلسلة الذهب در نیشابور فرمودند:
قال الله تعالی کلمة لااله الاالله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی بشرطهاوشروطها وانا من شروطها
خدا فرمود:
کلمه لااله الا الله قلعه محکم من است هرکس آن را بگوید ،به شرط اعتقادبه امامت امامان ع که من هم ازآنانم ،ازعذاب من درامان است.
امام صادق ع ازرسول خدا ص نقل کردند:
هرکس هرروز ۱۰۰بار لااله الاالله بگویدازهمه مردم بهتراست مگرازکسانی که بیشترگفته باشند
🌷ازرسول خدا ص نقل شده که فرمودند:
🌷قولوا لا اله الاّ اللّه تفلحوا»بحار، ج 18، ص202
بگوییدلا اله الا الله تاخوشبخت وسعادتمندشوید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🥀🍃@Banooydoaalam
#حالاشما_قضاوت_هم_نکردی_نکردی
وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار میشود،
میگوییم امتحان الهی است...
ولی هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار میشود،
میگوییم عقوبت الهیست!!
وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم از بس که خوب بود...
و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم، دچار مصیبت میشود،
میگوییم از بس که ظالم بود!!
مراقب باشیم....!
قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم...!!
همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا، که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم میشد...
پس عیب جویی نکنیم، در حالی که عیوب زیادی در وجودمان جاریست!
🥀🍃@Banooydoaalam
#گل_صداقت!
روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.
با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد.
دستور دادند که همه دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند.
شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می کند.
دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.
اما تصمیم گرفت که در میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.
روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده من خواهد بود.
شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان نرویید.
روز موعود همه دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته همسری من می کند، 🌹 گل صداقت🌹 .
همه دانه هایی که به شما دادم را در آب جوشانده بودم و ممکن نبود گلی از آنها بروید
🥀🍃@Banooydoaalam
#شهیدانه🌱
یــادت باشــد
شهیــد اسـم نیســت،
رســـم است!
شهیــد عکس نیست ڪـه اگـر از دیوار اتاقت برداشتــی
فراموش بشـــود!!!
شهیــد مسیــر است،
زندگیـست،راه است،
مــرام است!
شهید امتحـان پس داده است..
شهیــد راهیست بـه سوے خــدا!🕊
🥀🍃@Banooydoaalam
#تلنگر 🕊
_حاجآقا،چرامحبتخداروحسنمیکنیم؟
+دیدیآدمیکهسرماخوردهمزه
غذارونمیفهمه؟:)
ماهامازبسگناهکردیمتازهشاکیمیشیم
کهچرابویاصلیولذتازدیننمیبریم...!
🥀🍃@Banooydoaalam
مادامى که سيب با چوب باريکش به درخت متصل است
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
باد باعث طراوتش میشود
آب باعث رشدش میشود
و آفتاب پختگی و کمال ميبخشد
اما ...
به محض منقطع شدن از درخت
و جدايى از "اصل",
همان آب باعث گندیدگی
همان باد باعث پلاسیدگی
همان آفتاب باعث پوسیدگی
و ازبين رفتن طراوتش میشود
قصه انسان و خدا قصه سیب و درخت است.
آدمی تا با خداست همه چیز در خدمت اوست .
خواه قدرت ، خواه شهرت ، خواه ثروت
و اگر از خدا برید همه به زیان اوست
.🥀🍃@Banooydoaalam
.
« وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا »
به خدا اعتماد کن و همین بس که او نگهبان توست.. 🕊✨
.
⚫️ پیامبر از زبان سیدالشهدا
🔴 اسطورهای در افق هستی
این عبارات زیبا، بخش کوچکی از ویژگیهای رفتاری پیامبر اکرم (ص) است که از زبان حضرت سیدالشهداء (ع) توصیف شده:
👈 «دائمُ الفکر» بود؛ همیشه در تفکر بود، هرگز از فکر کردن خسته نمیشد؛
👈 «مُتِواصِلُ الأحزانِ» بود؛ یعنی همواره در غمِ شیرینِ باوقاری فرو رفته بود و معلوم میشد که غم متصلی است و بخش اعظم این غم، در دل پیامبر(ص) بود؛ در حالیکه معمولاً بر لبش، لبخند جاری بود؛ اما غمِ سنگین و ریشهداری در دل همراه او بود. آیا غمِ ناشی از درکِ یک حقیقتِ بزرگ بود؟ غمِ مردم بود؟
👈 «لِیسَت لَهِ راحةٌ» هرگز پیامبر را بیدغدغه نمیدیدیم، همیشه دغدغهی چیزی داشت.
👈 «طَویلُ السَّکت» یعنی اهل سکوتهای طولانی بود.
👈 «لایَتَکَلَّمُ فی غَیرِ حاجَةٍ» جز زمانیکه لازم و مفید بود، سخن نگفت. بنای پیامبر بر سکوت بود، اِلّا وقتیکه حرف زدن، ضرورت و فایدهای میداشت.
👈 لَیِّن و اهل مدارا بود. اما تو خالی و بیاراده نبود. باوقار بود، در عین حال ترسناک هم نبود. پیامبر همیشه در بین ما حُرمت و ابهّت داشت، اما هیچوقت از او نمیترسیدیم.
👈 نعمت هرچند اندک، نزد او بزرگ بود. بدِ هیچکس و هیچچیز را نمیگفت. هرگز برای امر دنیوی و برای منافع خود عصبانی نشد. هرگز قاهقاه نخندید اما همواره تبسّم بر لب داشت، ظاهر و باطنش با مردم یکی بود. در خلوت و جلوَت یک شخصیت داشت.
👈 رفتارش در جامعه با مردم چگونه بود؟
بنای پیامبر بر دوستی و جذب و وحدت و محبت و اُلفت با مردم بود، نه ایجاد نفرت. «کانَ یُؤَلِّفُهُم و لایُنَفِّرُهُم».
👈 «مَن سَألَهُ حاجَةً لَم یَرجِع إلا بِها أو بِمَیسورٍ مِنَ القَولِ» هرکس به پیامبر رجوع میکرد و از او چیزی و کمکی میخواست، محال بود که بیجواب و با دست خالی برگردد. پیغمبر اگر داشت، میداد و اگر نداشت، او را با کلماتِ زیبا بدرقه میکرد، از او عذر میخواست، به او آرامش میداد و بهگونهای سخن میگفت که از دادنِ آن چیز هم نزد آن فرد عزیزتر بود.
👈 هیچکس از محضر(ص) پیامبر ناراحت بیرون نمیرفت، حتی دشمنانش وقتی نزد ایشان میرفتند و در ساحت قدس او قرار میگرفتند، از جلسه که بیرون میآمدند، نمیتوانستند از او متنفّر باشند.
👈 «و صارَ لَهُم أباً» برای مردم پدر بود «و صارَ عِندَه سِواء» و همۀ مردم بدون استثناء در چشم او مساوی بودند. برای هیچکس بیدلیل، احترامی بیش از بقیه یا بیاحترامی قائل نمیشد.
👈 اهل «تَسوِیَةُ النَّظَرِ و الإستِماعِ بَینَ الناس» بود. یعنی حتی نگاهش بین مردم به تساوی میچرخید و حتی به سخنان افراد که گوش میداد، بهطرز مساوی گوش میداد. تا این حدّ بر حقوقِ بشر تأکید و دقت داشت.
👈 مجلس پیامبر (ص) مجلس صدق، حلم، حیاء و امانت بود. در حضور او هیچوقت صدا بلند نمیشد. در مجلسی که او حضور داشت، همه متعادل بودند؛ همه بر اساس تقوا سخن میگفتند و همه متواضع بودند. به بزرگترها و مُسنّترها احترام میگذاشتند و با کوچکترها با مهربانی برخورد میکردند. «وَ یُوثِرونَ ذا الحاجةَ» و نیازمندان را بر خود مقدم میداشتند.
👈 چهرهی پیامبر(ص) شاد بود، ابرو گره نمیکرد، مگر آنگاه که بیعدالتی یا منکری را میدید.
👈 «سَهِلُ الخُلق» بود؛ یعنی خیلی راحت میشد با او رابطه برقرار کرد.
👈 «لَیسَ بِفَظٍّ و لاغَلیظٍ» خَشِن و تندخو نبود.
👈 «و لافَحّاشٍ و لاعَیّاب» هرگز فحش بر لب او جاری نشد، عیبگیر نبود، عیب مردم را تعقیب نمیکرد.
👈 «و لامَدّاحٍ» در عین حال اهل مبالغه در تمجید از افراد هم نبود.
✍حسن رحیمپور ازغدی | محمد پیامبری برای همیشه (ص ۲۹-۳۴)
پینوشت: تمام این جملات، ترجمه و توضیح فقراتی از روایت نسبتاً طولانیای است که در کتاب شریف «معانیالاخبار، ص۸۲» نقل شده است.
🥀🍃@Banooydoaalam
آمادهی قرار ملاقات.mp3
8.15M
✘ هر کس باید برای لحظه ملاقاتش با امامش خود را آماده کند!
این اتفاق برای همه ما رخ خواهد داد؟
آشنایی یا غریبه ؟
شرمنده و سرافکندهای یا مایهی آرامش قلب و نور چشم امام؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استادعالی
🥀🍃@Banooydoaalam
✨یکشنبه_های_علوی_و_فاطمی✨
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﭘﺎے ﮔﻠﻬـﺎ ﻫﻤﭽــﻮ ﺧﺎﺭﻡ
ﺍﮔﺮ سـرمایہ ﺍے ﺑﺮ ڪﻒ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺧﻮﺷﻢ ﺍﺯ ﺭﻭے ﺍﺧﻠﺎﺹ ﻭ ﺍﺭﺍﺩٺ
امیرالمُؤمِنیـنْ ﺭﺍ ﺩﻭﺳٺـ ﺩﺍﺭﻡ
🔅السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علی ابن ابى طالِب عليه السلام.
🔅السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها.
اللهم _عجل_لولیک_الفرج🌸
🥀🍃@Banooydoaalam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت یک
سال ۱۳۶۰ تهران
علی در خانه را گشود. یک واحد آپارتمان پنجاه متری، با یک اتاق خواب کوچک و آشپزخانه کوچک. همه چیز در این خانه کوچک بود. حَنّانه با شعف و شادی به خانه نگاه کرد.
حنانه: خیلی قشنگه علی!
علی خندید: به این میگی قشنگ؟ اینجا قدیمی ساخت و درب و داغونه!
حنانه با چشمانی که از شادی برق میزد گفت: مهم این که تو اینجا رو برام گرفتی! مهم این که بالاخره مرد شدی! مرد خونه من!
علی دست دور شانه حنانه انداخت: بهتر از اینجا برات فراهم میکنم! من رو ببخش که فعلا این کم از دستم بر میاد!
حنانه با شادی در خانه چرخ زد و گفت: بهترش رو انشالله برای زنت بگیری!
علی دوباره بلند خندید: زن؟ بی خیال مامان!
حنانه اخم کرد: من آرزو دارم ها!
علی حنانه را در آغوش گرفت. آنقدر کوچک و ریزه میزه بود که علی او را مامان ریزه صدا میزد: بگذار اول من تو رو شوهر بدم! هنوز یادم نرفته پارسال که رفته بودیم لب دریا، این مامان ریزه رو بجای خواهرم، از من خواستگاری کردن ها!
حنانه بی صدا خندید و گفت: اونها چشم هاشون مشکل داشت.
علی لب پنجره تکیه داد و گفت: نخیر خانم! شما زیادی مامان کوچولو هستی! حالا راضی هستی؟
حنانه با ستایش به پسرش نگاه کرد: آره دردت به جونم! از چیزی که من برای تو مهیا کردم خیلی بهتره!
علی سرش را به سمت آسمان گرفت: این رو نگو! تو همه کار برای من کردی! خب خداروشکر پسندیدی. بگم وسایل رو بیارن بالا! امروز باید جاگیر بشی که فردا برم دانشگاه، تا آخر هفته نمیام!
از پله ها پایین آمدند که وسایل را بالا ببرند.تمام وسایل را بار یک خودروی نیسان وانت کرده بودند. عده ای جوان، دم در آپارتمانشان ایستاده بودند. علی به سمتشان رفت و خوش و بشی کرد و بعد به سمت حنانه آمد و گفت: همکلاسام اومدن کمک برای اسباب کشی! شما برو بالا یک کمی خستگی در کن تا وسایل رو بیاریم و بچینی!
حنانه سلام و احوال پرسی با همکاران علی کرد و رفت.
میان جابجایی اسباب بودند که مرتضی گفت: بچه ها! سرگرد هم اومد! سلام جناب سرگرد!
احمد خندید: بچه تو بلندگو قورت دادی؟ همه محل فهمیدن من اومدم!
مرتضی دست ارادتی بر سینه گذاشت و خم شد: ما مخلصیم!
علی پس گردنی به مرتضی زد: وظیفته!
احمد رو به علی گفت: خانواده رو آوردی؟
مرتضی جواب داد: فقط خواهرش رو آورده!
حاج احمد گفت: مگه نگفتی دو نفر هستید؟ اینجا جاش کوچیکه برای سه نفر!
علی خندید و گفت: نه جناب سرگرد!برای ما زیاد هم هست. دو نفر هستیم. زیاد بزرگ باشه، وقت تنهایی، مادرم میترسه!
احمد گفت: دست بجنبونید تموم کنید دیگه!
حنانه کلمن پر از شربت را روی زمین گذاشت و از سبدی که نهارشان را در آن گذاشته بود چند لیوان هم برداشت و کنار کلمن گذاشت.
بعد سرویس بهداشتی را شست.
حنانه که مشغول شستن حمام و توالت بود، احمد لیوان ها را از شربت را پر کرد و بین بچه ها پخش کرد: بخورین که پس افتادین!
حسین گفت: چه خوشمزه است! علی از کجا خریدی؟
علی لیوانش را سرکشید و گفت: مامانم درست کرده!
مرتضی گفت: کاش برای ما هم درست کنه! راستی نمیفروشین از این شربتها؟
علی گفت: دیگه نه! دیر رسیدی!
احمد که میدانست علی بی پدر بزرگ شده و تمام سختی ها روی دوش مادرش بوده، دستی بر شانه علی گذاشت و گفت: دیگه مردی شدی!
علی گفت: ممنون !
احمد: انشالله خونه بهتر بخری برای مادرت!
علی آهی کشید: این آرزومه!
بعد از خداحافظی همگی رفتند. دقایقی بعد حنانه که شستن سرویس بهداشتی را تمام کرده بود، بیرون آمد و گفت: دوستات رفتن؟
علی روی بقچه رخت خواب که وسط سالن بود نشست و گفت: آره! راحت باش دیگه!
حنانه چادر و روسری اش را برداشت و گفت: شنیدم از شربتها خوششون اومده بود. چند تا شیشه درست میکنم، ببر براشون!
علی اعتراض کرد: مامان!
حنانه بی توجه به اعتراض علی گفت: من خرج زندگی خودم رو در میارم! تو باید پولهاتو جمع کنی عزیزم! دیگه هم مشتری های من رو نپرون!
علی شکایت کنان پشت سر حنانه رفت و در حالی که حنانه جعبه ها را باز میکرد گفت: من از پس مخارجمون برمیام! چرا خودت رو اذیت میکنی؟ کم جوانی خودت رو پای من حروم کردی؟
حنانه به کارش ادامه داد و ظرف ها را درون دو تا کابینت کوچک آشپزخانه جا داد: حروم کردم؟ چرا فکر میکنی حروم کردم؟ اولین لحظه ای که بغلت کردم همه دنیام شدی! همه آرزوهام دود شد هوا و فقط تو شدی آرزوم! من بهترین پسر دنیا رو دارم! من از روزهای عمرم راضی هستم!
علی گفت: یک ماه بعد از ازدواج، شوهرت مُرد! شونزده سالگی مادر شدی! یا تو شالیزار کار کردی، یا تو باغ های مردم! سبزی درست کردی و شربت و مربا! یک لحظه آرامش نداشتی! این ها به کنار، یک عمر گفتن نحس بودی که شوهرت مُرد و تنهات گذاشتن! از چی راضی هستی حنانه خانم؟