🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
#قسمت۳۵
حنانه کنار در ورودی نشست. خانه کیپ تا کیپ جمعیت نشسته بود. زهره خانم را بالای مجلس بین خواهران و زن برادرانش نشاندند. عده زیادی در حال پذیرایی با چای و خرما بودند. مثل همیشه اول نوبت نهار آقایان بود. حنانه به سختی نشسته بود. درد پهلو و کمرش خیلی زیاد شده بود. از داخل کیفش داروهایش را در آورد و از دختری که در حال پذیرایی بود، کمی آب خواست.
زهره خانم که کنار زن برادربزرگش، رباب نشسته بود، گفت: اون خانم که دم در نشسته رو ببین. همون که ریز میزه هست.
رباب نگاهی انداخت و گفت: همون که خیلی سفیده؟
زهره خانم: آره. همونیه که واسه داداشت گفته بودم!
رباب خانم پرسید: خیلی بچه نیست؟
زهره خانم: پسرش بیست سالشه!
رباب خانم: اینجا چکار میکنه؟ مگه نگفتی تهران هستن؟
زهره خانم: برای تسلیت اومدن. احمد خیلی به پسرش کمک کرده. اون خونه بود احمد تازه خریده بود، گفته بودی برای خواهرزادت، که نشد و احمد گفت قولش رو به کسی داده!
رباب خانم: خب!
زهره خانم: این و پسرش نشستن دیگه!
کسی مقابلشان ایستاد و تسلیت گفت و دقایقی بحث متوقف شد اما رباب خانم که تازه برایش موضوع جذاب شده بود گفت:حالا تا کی هستن؟ من به آقا داداشم بگم، با اعظم و اکرم و صدیقه صحبت کنم، بشینن کنارش، مزه دهنش رو ببینن، یک کمی باهاش آشنا بشن، ببینیم چی میشه.
زهره خانم گفت: بعد نهار میرن!
رباب خانم آرام گفت: اِواه! حالا تا اینجا اومدن، دو روز نگهشون دار شاید جور شد! اعظم می گفت آقا داداشم همه رو کلافه کرده! زودتر زنش بدن برسن به زندگیشون بنده خدا ها!
زهره خانم دو دل شد. دوست نداشت بیشتر نزدیک احمد بمانند اما صلاح را بر ازدواج زودتر حنانه می دانست، پس به رباب خانم گفت: اشکال نداره نگهشون میدارم تا سوم! تو هم زودتر هماهنگ کن ببیننش و اگه نتیجه گرفت برن برای خواستگاری و عقد!
رباب خانم گفت: نمی دونم. تا چهلم آقا جون که نمیشه! آقا داداشت ناراحت میشه!
زهره خانم گفت: جواد با من. خودم باهاش حرف میزنم. تو کارهای خودت رو انجام بده.
رباب گفت: ازدواج کنن، خونه احمد و خالی می کنن؟
زهره خانم: خواهر زادت هنوز خونه پیدا نکرده؟
رباب خانم: نه، هنوز نتونستن. بعدش هم آشنا باشه صاحبخونه، خیال خواهرم راحت تره! دختر تنها تو شهر غربت خب خطرناکه.
زهره خانم: خوابگاه نگرفت مگه؟
رباب خانم: خب خوابگاه هست اما خونه داشته باشه، راحت تره! بالاخره خواهرم اینها می خوان برن سری بزنن به بچه! جایی داشته باشن! البته خواهرم هنوز میل داره برای احمد! دختر بزرگش رو که پسند نکردین، منتظر شاید این یکی دل احمد آقاتون رو برد!
زهره خانم دست رباب را در دست گرفت: به جان احمدم، به جان دو تا دخترام، من از خدام بود دختر خواهرت! احمد میگه زن نمی خوام!
رباب خانم کنایه زد: از اول نباید سراغ غریبه می رفتی! سه بار ضربه خورد دیگه!
زهره خانم گفت: بمیرم واسه بچه ام! تک و تنها تو غربت زندگی میکنه. انشالله که بخت خوب گیرش بیاد!
رباب خانم: انشالله...
حنانه آنقدر منتظر آب ماند که چای مقابلش سرد شد. قبل از اینکه استکان چای سرد شده را هم ببرند، حنانه قرص هایش را خورد. از برخوردهای زهره خانم کاملا فهمیده بود که او هرگز حنانه را نخواهد پذیرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویایمادرانه💖
#قسمت۳۶
احمد بعد از اطمینان از عدم کمبود در پذیرایی و نهار، کنار علی روی فرش های پهن شده در حیاط نشست: همه چیز خوبه علی آقا؟
علی بشقاب خالی از کنارش برداشت و مقابل احمد گذاشت: بفرمایید بخورید که از پا افتادید، همه چیز عالیه.
احمد کمی از دیس عدس پلو در بشقاب کشید: خوشحالم که اینجایید!
علی لقمه را قورت داد: میدونم!
احمد با آرنج به پهلوی علی کوبید: اذیت نکن بچه! نوبت من هم میشه ها!
علی به احمد نگاه کرد: شما همیشه باش، هر چقدر خواستید من رو اذیت کنید!
احمد به عمق حرف علی پی برد. دلش برای تنهایی تمام این سالهای حنانه سوخت: نه که خیلی محل میذاره به من؟
علی آرام گفت: ناراحت نشید ازش، دلیلش رو به من گفت! اگه شما هم بشنوید میفهمید که حق داشت.
علی پچ پچ وار حرف های حنانه را به احمد گفت. دل احمد آرام شد و گفت: حالا که اومدید، دوست داشتم بمونید
علی خنده اش را فرو خورد: من یا یکی دیگه؟
احمد اعتراض کرد: علی! منظورم جفتتون بود! تو دیگه واقعا پسرمی! تا چند روز پیش اگه مثل پسرم بودی الان تو تقدیر و سرنوشت هم هستیم!
و علی چقدر خوشحال بود از این بودن ها، از این پدر داشتن ها!
از نهار خیلی گذشته بود و هنوز حنانه از خانه بیرون نیامده بود. علی به احمد گفت: نمی دونم چرا مامان بیرون نمیاد. گفتم زودتر بیاد که دیر نشه! میشه برید بگید بیاد؟
احمد گفت: باشه
و رفت و کنار در ورودی اتاق ایستاد و مادرش را صدا زد: کربلایی زهره! زهره خانم.
صدای نازک زنانه ای را شنید که گفت: کاری دارید احمد آقا؟
احمد گفت: میشه مادرم رو صدا کنید؟
دختر گفت: چشم. الان صداشون میکنم. راستی تسلیت میگم بهتون. نشد زودتر بهتون تسلیت بگم. انشالله غم آخرتون باشه و زودتر حال آقاتون خوب بشه.
احمد فقط زمزمه کرد: ممنون.
سکوت شد و احمد که دید دخترک نمی رود مادرش را صدا کند، دوباره گفت: میشه لطفا مادرم رو صدا کنید؟
دخترک بله ای گفت و رفت. می دانست که این خواهرزاده زندایی رباب، همان دخترک دانشجویی که خیال آمدن به خانه تازه خریده اش را داشت، چشم داشتی هم به خودش دارد. دختر بچه ای که این همه فاصله سنی را نمی دید و خانواده ای هم که فقط می خواستند دخترشان را شوهر بدهند! کاش مادرش همدست آنها نشود. چقدر خوشحال شده بود که خانه را از اول به علی قول داده بود! انگار تقدیرش در این خرید خانه و مستاجرش بود!
زهره خانم دم در آمد و گفت: چی شده مادر؟
احمد: به حنانه خانم بگید بیان، علی دم در خیلی وقته منتظره!
زهره خانم: نه مادر، خوب نیست الان برن، حق داشتی، مهمون هستن به هر حال! به علی آقا بگو بشینه، یکی دو روزی رو بد بگذرونن!
چیزی در دل احمد شکفت اما بی خبر بود که....
حنانه که رباب خانم و برادرزاده هایش کنارش نشسته بودند و مثلا می خواستند او حس تنهایی نکند، دایم به سوالات بی پایان آنها پاسخ می داد. حس بدی داشت. می دانست که علی منتظر اوست. خواست به بهانه علی بیرون برود که زهره خانم آمد و گفت: به احمد گفتم به علی آقا بگه امشب هستید!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
#قسمت۳۷
علی تمام وقتش را صرف کمک به احمد کرد. در شستن ظرف ها، تمیز کردن حیاط، آماده کردن شام. جمع کردن فرش های حیاط. وقتی احمد گفت: تو مهمون من هستی، بشین بذار ازت پذیرایی کنیم.
علی دست احمد را گرفت و گفت: من از خیلی از افرادی که دارن کمک می کنن، به شما نزدیک تر هستم. درسته کسی نمی دونه! خودم که می دونم وظیفه ام چیه!
و مشغول کار شد.
بعد از شام و سرد شدن بیشتر هوا، جمعیت کم کم پراکنده شد. هر کسی به خانه اش رفت. خواهر و برادر زهره خانم که از راه دور آمده بودند، در خانه پدر می ماندند. احمد به مادرش گفته بود که برای راحتی مهمانهایش، آنها را به خانه خودشان می برد و زهره خانم گفته بود کمی بنشیند تا او هم همراهشان شود.
احمد نگران حنانه بود. می دانست درد دارد و این نشستن ها او را عذاب می دهد. حتی نتوانسته بود از صبح تا الان با او حرف بزند. حرف زدن که هیچ، با آن رو گرفتنش، هیچ از صورتش پیدا نبود. حتما کبودی هایش بدتر شده اند که این چنین صورتش را پنهان کرده. درد و خشم با هم به قلبش سرازیر شد.
علی کنار حنانه نشست و دست روی دست پای او گذاشت تا توجه حنانه به خودش جلب کند.
حنانه: جانم؟
علی: چرا نیومدی بریم؟
حنانه: زهره خانم نذاشت!
علی: ایشون که صبح عذر ما رو خواسته بودن که؟ چی شد نذاشت؟
حنانه گفت: علی! به نظرم امشب بریم تهران!
علی: چرا؟
حنانه: حس بدی دارم.
علی: احمد آقا گفت، مادرش گفته یکی دو روزی می خواهد ما رو نگه داره! خیلی خوشحال بود بنده خدا!
حنانه: زهره خانم، یک فکر هایی داره انگار.
علی نگران شد: چی می دونی مامان؟
حنانه: نمی دونم. یعنی مطمئن نیستم. گفتنش درست نیست اما موندنمون بیشتر ایجاد دردسر می کنه!
علی گفت: حالا امشب بمونیم، فردا صبح میریم.
حنانه آهی کشید و گفت: انشالله فکر من غلط باشه!
علی انشااللهی گفت و پرسید: داروهاتو خوردی؟
حنانه گفت: ظهر خوردم اما مال شب رو نه.
علی گفت: یک ساعت پیش باید می خوردی!
حنانه گفت: یک ساعت پیش هم به اون دختر خانم گفتم بهم آب بده، نداد! نمی دونم چرا هر بار ازش آب خواستم نداد!
علی اخم کرد: یعنی چی؟
حنانه که اخم علی را دید گفت: هیچی! بنده خدا از صبح داره پذیرایی می کنه! حتما یادش رفته دیگه!
احمد متوجه شد که آن دختر، از وقتی وارد خانه شده اند حسابی دور احمد آقا می چرخد: چطور یادش نمی ره از احمد آقا پذیرایی کنه؟استکان چای خالی نشده، یکی دیگه می ذاره! یک لیوان آب یادش نمی مونه؟
حنانه گفت: زهره خانم گفت که برای احمد آقا نشونش کرده. بعد از چهلم پدشون و بهتر شدن حال پدر احمد آقا، قراره برن صحبت کنن. می گفتن تمام شرایط احمد آقا رو قبول کرده.
علی گفت: پس این طور!
بعد گفت: پاشو بریم. امشب مسافرخونه ای جایی می ریم تا صبح حرکت کنیم. نیاز به استراحت داری.
حنانه گفت: احمد آقا ناراحت نشه!
علی: من الان فقط نگران تو هستم. میرم با احمد آقا صحبت کنم. پنج دقیقه دیگه بلند شو خداحافظی کن.
علی بلند شد و به سمت احمد رفت که آن سمت اتاق نشسته بود و تمام حواسش به حنانه بود.
علی: جناب سرگرد! اگه اجازه بدید ما دیگه مرخص بشیم. احمد بلند شد و مقابل علی ایستاد: کجا به سلامتی؟
علی: مادرم حالش خوب نیست.
قلب احمد در سینه فرو ریخت و رنگش پرید.
علی ادامه داد: بهتره بریم که استراحت کنه. شما هم نیاز به آرامش و استراحت دارید.
احمد دست بر شانه علی گذاشت: محاله بذارم برید! الان اورکتم رو بر میدارم می ریم خونه ما!
علی: جناب سرگرد! بهتره مزاحم نشیم!
احمد اخم کرد: حرفش رو هم نزن! شما مراحمید.
احمد که اورکتش را برداشت، زندایی رباب گفت: کجا احمد جان؟
احمد گفت: مهمون ها خسته هستن. می برم خونه استراحت کنن.
رباب گفت: اینجا هم خونه هست دیگه! این همه هم جا! دیگه چرا برید اونجا؟ ما در خدمتشون هستیم!
احمد خجالت حنانه را دید. نگاه نگران علی را هم دید. خواست حرفی بزند که مادرش گفت: حنانه جان اینجا سخته برات بمونی؟ اگه سخته بریم خونه ما؟
حنانه معذب گفت: اختیار دارید! باعث زحمت شما شدیم! اجازه بدید رفع زحمت کنیم.
رباب گفت: زحمت چیه، الان رخت خواب پهن می کنیم و زنونه مردونه می کنیم راحت باشید. خونه با خونه چه فرقی داره؟
رباب کنار گوش اعظم چیزی گفت و آنها سریع خداحافظی کرده و رفتند.
حنانه دوباره آرام نشست. علی به احمد گفت: می شه یک لیوان آب بدید؟
احمد گفت: آب؟
یکهو همان دختر گفت: الان براتون میارم.
🛑🌷میلاد پربرکت پیامبر صلح و رحمت حضرت محمد مصطفی و حضرت امام صادق علیهما السلام مبارک باد
🥀🍃@Banooydoaalam
#ختم_صلوات
🎊و خداوند رحمت بیکرانش را در وجود پیامبری کامل که مهربانیش جهان را تسخیر و امامی آگاه و صادق که پرتو علمش، عالم را روشن کرد، به جهانیان بخشید.
ختم صلوات عاشقان تقدیم آن خلق عظیم و آن حکمت بی حد و مرز
به امید گوشه چشمی
همراهان گرامی جهت شرکت در این ختم پر برکت لطفا از طریق لینک زیر اقدام بفرمایید:
http://khatmesalawat.ir/100740
#میلاد_پیامبر_اکرم #هفته_وحدت
#مدرسه_تعالی
✅@Aminikhaah
ای احمدیان به نام احمد صلوات
بر جعفر صادق محمد صلوات
از یُمن ورودشان به عالم نور است
زنگار ز دل زدا به نور صلوات
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🎉✨💐🎈🎊 خجسته سالروز میلاد رسول مهربانی و اسوه اخلاق، حضرت محمد مصطفی (ص) و احیا کننده مذهب تشیع امام جعفر صادق (ع)، بر حضرت صاحب الزمان (عج) و همه ی منتظران ظهور حضرتش مبارک باد.
🏷 #میلاد_پیامبر_اکرم (ص) #میلاد_امام_جعفر_صادق (ع)
🥀🍃@Banooydoaalam
⭐️ شنبه تون عالی⭐️
روزی که ولادت🌷🍃
حضرت محمد باشد
بی شک بهترین روز
دنیاست🌷🍃
پراز شادی
پراز لبخند
پراز عشق آرامش ⭐️
پراز خیر و برکت و
پراز حس خوشبختی خواهد بود
عیدتون مبارک💜🌟
🥀🍃@Banooydoaalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بر خلق خوش وخوے
💚محمد(ص) صلواتـ
🌷بر عطر گل روے
💚محمد(ص) صلواتـ
🌼در گلشن سر سبز رسالتـ گوييد
🌷بر چهره گل بوے
💚محمد(ص) صلواتـ
نثار پیامبر مهـربانےها ۵ گلصلواتـ🌷🎊🌼
🍃🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🍃🌷وَ آلِ مُحَمَّد
🍃🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُم
🥀🍃@Banooydoaalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهریور و تابستان ۱۴۰۳
🌼به پایان رسیـد
🌷خـدایـا
🌼برای دوستانم
🌷پایان فصـل
🌼پایان ناراحتی
🌷پایان مشکلات
🌼پایان مریضی
🌷پایان بی پولی
🌼و پایان تمام گرفتاری ها باشه
🥀🍃@Banooydoaalam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویایمادرانه💖
#قسمت۳۸
و فورا از اتاق بیرون رفت. علی در دلش سری به تاسف تکان داد. از احمد پرسید: این خانم چه نسبتی با شما دارن؟
احمد گفت: به درد تو نمی خوره!
علی: نه بابا! من دهنم بو شیر میده!
احمد گفت: خواهر زاده زن داییم هستش. همون خانمی که نذاشت برید!
علی گفت: شاید نمی خواست شما برید! مجبور شد ما رو هم نگه داره تا شما بمونید!
احمد گفت: منظورت چیه؟
همان موقع دختر با لیوان آب رسید و لیوان درون سینی را مقابل احمد گرفت: بفرمایید.
احمد گفت: بردار علی آقا!
علی سینی را گرفت و گفت: برای مادرم می خوام. بنده خدا یک ساعت منتظر آب بود تا داروهاش رو بخوره.
احمد گفت: پس چرا زودتر نگفتن؟
علی گفت: خانم دست تنها بودن، گفت خسته هستن، چیزی نگفت.
علی رفت و سینی را مقابل حنانه گذاشت.
حنانه گفت: شر درست کردی؟
علی لبخند زد: نه بابا! چیزی نگفتم. دختره خیلی تو نخ احمد آقا هستش.
حنانه غمگین شد. علی فورا زیر گوش حنانه گفت: تو الان زنش هستی! چرا ناراحتی؟
زهره خانم گفت: حنانه جان! بیا بریم اون سمت، استراحت کن.
حنانه لیوان آب و کیف و ژاکت بافتنی اش را برداشت و با اجازه ای گفت و رفت.
رباب زیر گوش زهره گفت: به اعظم گفتم فردا صبح زود حلیم بگیرن و با آقا داداشم بیان اینجا که اگه پسند کرد، قبل رفتنشون یک صحبتی بکنیم.
زهره خانم گفت: کار خوبی کردی!
بعد اشکش را پاک کرد و گفت: لااقل فوت آقام باعث بشه دو نفر از تنهایی در بیان!
علی با خود فکر کرد: چقدر خاک سرد است! شاید سن بالای مرحوم بود که بچه هایش آمادگی داشتند و زود دلهایشان آرام گرفت. و شاید چند روز فاصله فوت تا دفن باعث آرامش دلهایشان شده بود!
احمد رخت خواب به دست داخل شد و به علی گفت: پاشو بیا بخواب که حسابی خسته هستی!
چراغ ها خاموش شد و همه به خواب رفتند.
نیمه های شب احمد بیدار شد. علی در رخت خواب نبود. نگران شد و بلند شد. اتاق را با نگاه جست و جو کرد. نبود. از اتاق بیرون رفت. علی را نشسته زیر لامپ ایوان دید. به او نزدیک شد. صدای آرام قرآن خواندنش را شنید.
صدایش زد: علی!
علی به پشت سرش نگاه کرد و احمد را دید: بیدارتون کردم؟
احمد: بیدار شدم دیدم نیستی، نگرانت شدم! اینجا چکار می کنی؟ هوا سرده!
علی گفت: بیدار شده بودم، گفتم شب اول قبر حاج آقاست، براشون قرآن بخونم!
احمد پرسید: پس قرآنت کو؟
علی لبخند زد: از حفظ می خوندم. قرآنم تو اتاق مونده بود، گفتم ممکنه بنده های خدا بیدار بشن، اذیت بشن.
احمد نگاهی به مهر مقابل علی انداخت: نماز شب می خوندی؟
علی شانه ای بالا انداخت: دلم یک کم گرفته بود.
احمد کنار علی نشست: چرا؟
علی: از بی بال و پری! از نالایق بودن! احمد آقا، دلم سنگین شده!
احمد: از چی؟
علی: از نبود آقامون! چرا لایق نمیشیم؟ چرا آقا یاری نداره که بیاد؟ احمد آقا چرا من نمی تونن لایق امام زمانم باشم؟ چرا منِ سربازِ خمینی، نمی تونم یار امام باشم؟ احمد آقا! چرا بال پریدن ندارم و چسبیده ام به خاک؟ شهادت توفیق می خواد اما من لایق حضور تو جبهه نشدم هنوز!
احمد گفت: هنوز زوده برات! تو خیلی کار ها داری!
علی گفت: من دیگه کاری ندارم. مامان رو سپردم به شما و خیالم راحت شده، امشب هم آخرین آیه رو حفظ کردم. دیگه نه کاری دارم و نه آرزویی جز شهادت!
احمد گفت: خیلی از تو عقبم علی!
علی اشکی از چشمش چکید: از من؟ از امام زمانمون عقب نمون احمد آقا!
احمد تا صبح گوشه حیاط نشست و به حال خودش گریه کرد. چند وقت بود یادش رفته بود که امام زمان هم سرباز می خواهد؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
#قسمت۳۹
حنانه دستی موهایش کشید. کمی با انگشت آنها را مرتب کرد. بعد از بافتن موهایش، روسری اش را زیر نگاه رباب خانم و زهره خانم سر کرد.
زهره خانم پرسید: خوب خوابیدی؟
حنانه تشکری کرد.
رباب اشاره ای به زهره کرد و زهره پرسید: حنانه جان! دیروز متوجه کبودی ها نشده بودم. چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
حنانه بلند شده بود و سعی می کرد پتو را بلند کند تا رخت خوابش را تا کند اما درد کمرش، امانش را برد.لبش را گزید و دست بر کمرش گذاشت. رنگش به گچ شبیه شد.
زهره خانم هراسان به سمتش رفت و گفت: چی شد؟
وقتی دید حنانه حرفی نمی زند رو به رباب گفت: رباب برو پسرش رو صدا کن. یالله زود باش.
رباب چادر به سرش کشید و از اتاق بیرون رفت. در اتاق مردان را زد و هراسان گفت: احمد! احمد آقا!
احمد که تازه خوابش برده بود، به سختی چشم باز کرد و گفت: بله؟
با زحمت در جایش نشست.
رباب: احمد آقا! پسر حنانه خانم رو بگید بیاد، حال مادرش خوب نیست.
احمد از جا پرید. بی درنگ در را باز کرد: چی شده زندایی؟ حنانه خانم چی شده؟
علی هم بیدار شده بود و کنار احمد ایستاده و نگران گفت: داروهاش رو خورده؟ کجاست؟
رباب گفت: زود بیاید. حالش خوب نیست.
از اتاق خارج شدند و به سمت اتاقی که حنانه بود رفتند. رباب توضیح داد: بلند شد، خواست رخت خوابش رو تا کنه که یکهو رنگش سفید شد.
علی یالله گفت و بفرمایید زهره خانم را که شنید سر به زیر وارد اتاق شد.
حنانه گوشه اتاق نشسته بود و زهره خانم سعی داشت کمی آب به او بده.
علی: مامان!
نگاه حنانه به علی و احمدِ نگران افتاد: خوبم!
نمی توانست راحت حرف بزند.
علی مقابلش روی زمین زانو زد: چرا مواظب نیستی؟ داروهات رو خوردی؟ دکتر نگفت به کمرت فشار نباید بیاد؟ خدا...
علی حرفش را خورد و لعنت خدا بر شیطانی گفت.
احمد گفت: علی! جای این حرف ها، داروهاشون رو بیار! نمی بینی حالشون خوب نیست؟
حنانه اندک لرزش صدای احمد را شنید: خوبم.
علی کیف حنانه را با نگاهی پیدا کرد و کیسه داروها را برداشت و دانه دانه بیرون آورد و در دهان حنانه گذاشت و لیوان آب را با دست خودش به مادرش نوشاند.
بجز حنانه، زهره هم آن اندک لرزش صدای احمد را شنید. نگرانی چشمهای پسرش را دید. این نگاه خیره، از احمد بعید بود. احمد به زن نامحرم اینگونه نگاه نمی کرد.
حنانه آرام به علی گفت: چادرم رو بکش سرم.
علی چادر مشکی حنانه را بر سرش گذاشت و گفت: بریم دکتر؟
حنانه گفت: بهتره بریم خونه. اینجا باعث زحمتم برای همه.
زهره خانم پرسید: چی شده آخه؟ تصادف کردی؟
حنانه با صدای آرامی گفت: نه. تصادف نکردم.
علی دید حنانه به سختی صحبت می کند، خودش توضیح داد: من که جبهه بودم، عموم و بچه هاش اومدن به زور مادرم رو بردن. این کبودی ها هم بخاطر راضی کردن مادرم بود برای ازدواج.
زهره با تعجب پرسید: ازدواج کردی؟
علی بخش مربوط به احمد را نادیده گرفت و گفت: به موقع رسیدم شکر خدا.
احمد هنوز نگران بود. این که نمی توانست به زنش نزدیک شود و حالش را هم بپرسد، حالش را بد می کرد. به علی گفت: بهتر نیست ببریمشون دکتر؟
حنانه گفت: خوبم. داره بهتر میشه.
زهره خانم می خواست احمد را زودتر از اتاق بیرون کند گفت: احمد جان، مادر! شما بیرون باش، حنانه خانم استراحت کنن. اگه نیاز به دکتر داشت، صدات می کنم.
احمد نمی خواست زنش را، زنی که بیشتر از دو روز است همسرش هست و درد دارد را، تنها بگذارد اما گفت: باشه.
و نگران رفت و نگاه آن دخترِ گوشه اتاق را ندید.
علی حنانه را خواباند و گفت: یک کمی دراز بکش، دردت کمتر شد صدام کن که بریم.
زهره خانم که بعد از دیدن نگرانی احمد، بهتر می دید زودتر حنانه ازدواج کند تا خیالی به سر احمد نیفتد، گفت: با این حالش که نمیتونه تو ماشین بشینه! عجله نکن. تو بیابون که گیر نکردید. بذار استراحت کنه. مائده مادر! برو برای حنانه جان یک حوله داغ کن بیار بذاره رو کمرش.
همان دختر بلند شد و گفت: چشم. الان میارم.
علی بلند شد و از اتاق خارج شد. مائده را دید که مقابل احمد ایستاده.
مائده: بهتر هستن. برم حوله بیارم براشون گرم کنم، بهتر هم میشن.
احمد: ممنون. زحمتتون شد.
مائده: چه زحمتی؟ بالاخره مهمون شما هستن و عزیز این خونه.
احمد علی را دید و تکیه از دیوار کنار اتاق برداشت و همان سوالی که از مائده پرسیده بود را دوباره پرسید: حالشون چطوره؟
علی لبخند دل گرم کننده ای زد: بهتره! تا داروها عمل کنه طول می کشه اما یک کمی رنگ و روش بهتر شده!
احمد گفت: خداروشکر!
صدای زنگ در آمد. احمد بی توجه به مائده که هنوز ایستاده بود، رفت تا در را باز کند.
احمد از دیدن مش کاظم و دخترانش، آن وقت صبح تعجب کرد. اعظم با اشاره به قابلمه درون دستش گفت: صبحونه حلیم گرفتیم براتون.
احمد از مقابل در کنار رفت:زحمت کشیدید، بفرمایید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
#قسمت۴۰
سفره را پهن کردند و همه دور سفره نشستند. مش کاظم نگاهی دور سفره انداخت و بعد با صدای آرام،زیر گوش اکرم گفت: اون زنی که گفتی کو؟
اکرم گفت: نمی دونم!
مش کاظم غر زد: این همه پول حلیم ندادم که بگی نمی دونم ها!
اکرم با اشاره از رباب پرسید کجاست؟
رباب زیر گوش زهره گفت: برو ببین می تونی بیاریش، داداشم یک نظر ببینتش.
احمد از آن سمت سفره گفت: مامان!برای حنانه خانم صبحانه بردید؟
زهره اخم کرد و از جا بلند شد: لازم نیست به من مهمون داری یاد بدی!
احمد متعجب از عکس العمل مادرش، متعجب از علی که کنارش نشسته بود،پرسید: حرف بدی زدم؟
علی خنده محجوبی کرد: نه! فقط زیادی دارید احساس مسئولیت می کنید!
احمد متعجب تر شد: واقعا؟
علی گفت: احتمالا قبلا هم از این توجه ها به کسی داشتید؟
احمد سکوت کرد. جوابش یک نه بزرگ بود. بعد از بهم خوردن عقدش، دیگر به کسی توجه نکرده بود. پس مادرش حق داشت واکنش نشان دهد.
رفتارش دست خودش نبود. دلنگران بود و تا اینجا هم به نظر خودش، خیلی مراعات کرده بود.
زهره خانم سراغ حنانه رفت.
زهره: بهتری؟
حنانه گفت: الحمدالله.
زهره: خداروشکر. پس پاشو کمکت کنم بریم سر سفره.
حنانه به سختی بلند شد و چادرش را سر کرد. وقتی میزبان عذرش را از اتاق خواسته بود، نمی توانست حرفی بزند. حنانه به این بی مهری ها عادت داشت...
به سختی راه رفت. جای لگدی که به کمرش خورده بود، با هر حرکت، نفسش را می برد. وارد اتاق که شد، علی از جا پرید: چرا از جات بلند شدی؟
احمد نگاه گله مندی به مادرش کرد. حنانه خیلی خجالتی بود و مادرش را هم خوب می شناخت!
علی دست حنانه را گرفت و کمک کرد قدم بردارد و او را سمت دیگر خودش که خالی بود، نشاند.
برایش حلیم ریخت و چای را کنار دستش گذاشت. کاسه مربا و تکه نانی را هم نزدیک تر کشید و پرسید: چیز دیگه ای می خوای؟
رباب اشاره ای به برادرش زد. مش کاظم عینکش را بالا داد و با دقت به حنانه نگاه کرد. با چادرش صورتش را پنهان کرده بود. وقتی گوشه چادر را رها کرد تا قاشق را بردارد، کمی صورتش نمایان شد و مش کاظم لبخند زد. لبخندی که احمد دید. یاد حرفهای مادرش درباره مش کاظم و حنانه افتاد و به آنی رنگش کبود شد.
آرنجش را به علی کوبید. سر علی که به سمتش چرخید، گفت: به مادرت بگو چادرش را درست کنه! یکی اینجا داره چشم چرونی می کنه!
علی نگاهی به جمع مردان انداخت و نگاه و لبخند مش کاظم را دید.
زیر گوش حنانه گفت: فکر کنم حدست درست بود. چادرت رو خوب بگیر تا دعوا نشده.
حنانه چادرش را مرتب کرد و صورتش را پنهان کرد.
در سمت دیگر، زهره و رباب خوشحال از پسند شدن حنانه، لبخندی رد و بدل کردند.
مش کاظم زیر گوش اکرم گفت: خب چرا صحبت نمی کنید؟ خواستگاریش کنید دیگه!
اکرم با تعجب گفت: الان؟ بذار سوم حاجی بگذره!
مش کاظم اخم کرد: مگه می خوام چکار کنم؟ صحبت کنید که تا محضر ها نبستن بریم عقد کنیم دیگه!
اکرم گفت: بابا!چرا اینقدر هول کردی؟
مش کاظم اخم کرد: حرف نزن اینقدر. اگه نمی تونی، خودم باهاش حرف بزنم؟
اکرم گفت: نه! به عمه میگم باهاش حرف بزنه.
مش کاظم دوباره گفت: حرف الکی نزنه ها! تا بعد ظهر عقد کنیم!
سفره را جمع کردند. در بین رفت و آمد ها اکرم پیغام مش کاظم را به رباب رساند. رباب هم سری به افسوس تکان داد و به زهره گفت: کاظم میگه الان بگیم بهش و تا بعد ظهر عقد!
زهره گفت: چه عجله ای هم داره!
رباب خندید: بد جور حنانه دل داداشم رو برده!
زهره گفت: پس تا قبل اومدن در و همسایه، بهتره حرفش رو پیش بکشیم.
زهره با کمک رباب اتاق را خلوت کردند و هر کس را پی کاری فرستادند. تنها مش کاظم دخترانش. رباب و همسرش، زهره و احمد و علی و حنانه مانده بودند.
زهره صحبت را باز کرد: برای این حرف ها خیلی زوده. اما می دونم روح بابام هم راضیه. حنانه جان، اون سری باهات درباره مش کاظم صحبت کردم. مرد خوب و خانواده داری هستش. همسرش فوت کرده و همین سه تا دختر رو داره.
احمد نفسش بالا نمی آمد. به علی گفت: جمع کن این بساط رو! جمع کن تا خودم جمع نکردم! زن من رو، مادرم داره برای یکی دیگه خواستگاری می کنه!
احمد به سختی نفس می کشید. صورت و گردنش سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته بود و نگاهش مات قالی بود.
زهره خانم متوجه پسرش نبود. حالش را ندید و ادامه داد: حالا هم تو هستی و هم علی آقا! این هم مش کاظم ما! اهل زندگی! آینده خودت و پسرت تضمین میشه.
مش کاظم گفت: صد تومن هم مهرت می کنم.
احمد دستی به یقه لباسش کشید! داشت خفه میشد! چه با منت هم گفت صد تومن مهرت می کنم! مِهر آن هم برای حنانه او؟ زنی که تمام دارایی احمد مِهرش بود؟
علی اخم داشت. ناراحت بود: همونطور که خودتون گفتید، این حرف ها الان درست نیست. ما برای تسلیت اومدیم. بهتره دیگه حرفی زده نشه.
رباب خانم گفت: حنانه جان نظر خودت چیه؟