eitaa logo
بانوی دو عالم 🥀
52 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
19 فایل
-بِسمِ ربِّ مادرِ پهلو شکسته- -اَلسَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ نَبِیِّ اللَّهِ‏- جرم ِ فاطمه ، حب ِ علی بود. ناشناسمون:https://harfeto.timefriend.net/17011693123934
مشاهده در ایتا
دانلود
13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖کجایی، ای که عمری... الهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ تأثیر حملاتِ اجنّه در ایجاد مشکلات و بیماری‌ها، هر روز بیشتر می‌شود؛ اما نگران کننده نیست ! |
نَمازت سَرد نشه...)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ جنایات طرفداران ز.ز.آ برای شناختن ماهیت طرفداران زن عریانی بردگی حتما این کلیپ رو ببینین. 💌نشرحداکثری باذکرصلوات
AudioCutter_1_15953157302(3).mp3
12.08M
🎙️ * رجب، دروازه‌ای به سوی بهشت! * ماه رجب رسید، دلت را آسمانی کن! * وقت بازگشت به آغوش خدا * باران رحمت در رجب جاری است! دل‌هایتان را آماده کنید * با هر استغفار، یک قدم نزدیک‌تر... * خدا منتظر توست * ماه رجب، فصل تازه شدن دل‌ها! 📌برگرفته از بیانات استاد ایوبی حفظه‌الله @Taalei_edu
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۴ داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم, سمیراگفت: _توکه نمیومدی ,همراه من رسیدی که.... اومدم بهش بگم که اصلا دست خودم نبود,یه نگاه به سلمانی کردم,دیدم دستش را گذاشته روبینیش وسرش رابه حالت نه تکون میده.... به سمیراگفتم: _بعدا بهت میگم. اما من هیچ وسیله وحتی دفتری و...همرام نیاورده بودم. کلاس تموم شد من اصلا یادم رفته بود ,شاید بابا منتظرم باشه,اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پاشدم که برم بیرون,سلمانی صدام زد: _خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم, نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم,یعنی این کیه,؟؟فرشته است؟؟اجنه است؟؟روانشناسه که ذهن رامیخونه,؟؟این چیه وکیه؟؟؟ سمیرا گفت: _توسالن منتظرت میمونم ورفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت وخودشم نشست روصندلی وگفت: _بیا بشین,راحت باش,ازمن نترس,من آسیبی بهت نمیزنم. با ترس نشستم ومنتظر شدم که صحبت کند سلمانی: _وقتی باهات حرف میزنم به من کن, سرم راگرفتم بالا ونگاهش کردم,دوباره آتیش🔥 توچشماش بود اما اینبار نترسیدم. سلمانی گفت: _یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه,ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :_چی؟؟ _یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است... وااای این راازکجا میدید!!!!,اخه زیرمقنعه وچادرم بود.😳درش آوردم وگفتم _فقط وان یکاده... دادم طرفش,یه جوری خودش راکشید کنار که ترسیدم... گفت : _سریع بیاندازش بیرون... گفتم : _آیه ی قرانه... گفت: _توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد, _زود بیاندازش....!!!! به سرعت رفتم توسالن گردنبند رادادم به سمیرا وبی اختیار برگشتم, سلمانی: _حالا خوب شد ,بیا جلو,نگاهم.کن... رفتم نشستم سلمانی: _هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست, اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تویک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف میزد وحرف میزد,ومن به شدت احساس میکردم,بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی کرده,دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکرمیکردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همینجور که حرف میزد,دستش راگذاشت رو دستم,من دختر معتقدی بودم وتابه حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود ,اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی🔥 از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود,وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم,دوتا دستم راگرفت تو مشتش وگفت : _اگر ما باهم اینجور گره بخوریم تمام دنیا مال ماست . 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۵ از جهان ماورای ماده سخن میگفت, من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی گفته هاش راتایید میکردم. بعدازساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش راتموم کرد واجازه داد راهی خانه شوم. و این اول ماجرابود.... سمیرا سوال پیچم کرد,.... استادچکارت داشت, چرااینقدطول کشید, چراگردنبنده را دادی به من و.... هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم وببینمش. رسیدیم خانه,سمیرا با دق گفت: _بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا پیاده شدم بدون هیچ حرفی,صدا زد , _همااااا....بیا بگیر گردنبندت را... برگشتم گردنبند را گرفتم وراهی خانه شدم مامان برگشته بود خانه,گفت : _کجا بودی مادر,بابات صدباربیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه توگوشیت را جواب نمیدادی. بی حوصله گفتم: _کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود, بابا خودش منو رسوند... مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم وبنا راگذاشت برخستگیم واقعا چرا من اینجورشده بودم؟؟ مانتو قرمزم راخواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت: 🔥_قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش... لبخندی رولبام نشست. توخونه کلا بی قرار بودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلا سردرنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو.نمیدادم وتمایلی نداشتم, این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت... حتی تودانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود.هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد ,شماره ی سلمانی راکه دراخرین لحظات بهم داده بود,ازجیب مانتوم دراوردم وگرفتم.تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن ..... گوشی رابرداشت, _الو بفرمایید, من: _س س س سلام استاد, استاد: _سلام همای عزیزم,دیگه به من نگو استاد , راحت باش بگو بیژن....خوبی,چه خبرا؟ من: _خوبم ,فقط فقط... بیژن: _میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟ اخیش بااین حرفش انگاردنیا رابهم داده بودند.گفتم: _اگه بشه که خوب میشه بیژن: _تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس, باشه؟؟ من: _چشم ,اومدم مامان.وبابا هردوشون سرکاربودند.یه زنگ زدم مامانم,گفتم بیرون کار دارم,مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۶ رسیدم جلو ساختمان,.... سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها را 🔥 میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد... سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت: _میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای.. تو دلم گفتم....توبگو جهنم ,معلومه میام. بایک لبخندی نگاهم کردوگفت : _فرض کن جهنم.. وای من که چیزی نگفتم,!!!!....باز ذهنم را خوند, داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...سوار شدم, سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن: _ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جور ,یه جور ,اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان و جهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند , هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه... بیژن هی گفت وگفت,.... من تابه حال راجب اینجور کلاسها چیزی بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم. خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم....... و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون ,یا بهتره بگم بود..... رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم. کلاس شروع شده بود,.... اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود. مستر: _سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین بیژن: _سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه, سرش را برد پایین تر واهسته گفت , _قبلا هم اسکن شده.. چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد مستره گفت: _ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی... این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟؟ رفتم نشستم,جو جلسه بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷