۳۱ شهریور ۱۴۰۰
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part63 یه کنار نشستم و با آقا درد و دل کردم صلوات مخصوص کمک از آقا ر
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
#part64
این کارو کارو کردم ، واقعا جواب میده آقا دست بچه ها شو خالی نمیزاره بعد کنار حیاط ۵ تا زیلو آقا یون پهن کردن و صبحانه مونم مربا و کره بود خوردیم و حرکت کردیم به سمت تهران . توی ماشین خوابم نمیومد حوصله ام سر رفته بود ساره ام که غش کرده بود ، کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن نزدیک به نیم ساعتی کتاب خوندم ،ولی دلم میخواست مداحی ام گوش کنم از عمه لواشک گرفتم و هنذفری مو وصل موبایل کردم و یه مداحی گوش میکردم لواشکم که تموم شد کم کم خسته شدمو خوابم گرفت ،هنذفری رو در آوردم و گوشی مو با هنذفری رو گذاشتم توی کیف سرم و به شیشه تیکه دادم پرده رو زدم کنار تا بیرون و نگاه کنم که خورشید خانم چشمام و کور کرد پرده رو کشیدم و چشمام و بستم و یه ایت الکرسی خوندم که رفتم اون ور دنیا
دیدم توی حیاط جمکرانم هیچ کس نیست من تنها اینجا چیکار میکنم دیویدم سمت ورودی حرم یکی از پشت صدام زد :زهره زهره جان
برگشتم تا ببینم صاحب این صدای زیبا کیه که یخ کردم اون اون همونی که عکسش تو اتاق بابا زده اون همونیع که دوسش دارم و دلم بغلش و میخواست اون عمومه، اومدم حرف بزنم نتونستم توی فکرم گذر کرد که شاید مشکلی پیش اومده نکنه لال شدم
-نه عمو جان لالا نشدی یه لبخندی زد که دلم و قرص کرد فهمیدم هرچی تو فکرم میگذره اون میفهمه
-ممنونم ازت که برام نماز خوندی بعدا برات خبر دارم اومدم فکر کنم تا جواب بگیرم با تکون های دستی بیدار شدم
هنوز توی شوک بودم
-زهره چته
لب خشک گرفتمو با زبونم تر کردم +چیشده
-داشتی خواب میدیدی؟؟؟
+هان آره
-میگم دیگه
+چرا مگه چیزی شد
-هی تو خوابت یواش یواش میگفتی عمو عمو
+جدی 😳
-اوهوم حالا چه خوابی میدیدی
+هیچی چیز مهمی نیست
ساره ام بیخیال شد و حرف دیگه ایی نزد تو فکرم گفتم:برای هرکی اگر مهم نباشه برای من مهمه صلوات شمارمو از کیفم در آوردم و برای عموم صلوات فرستادم همین طور به خواب فکر میکردم
یعنی چه خبری یعنی واقعا یه نماز اینو کشونده تو خوابم اون نمازمو قبول داره حتی صدام زد زهره بانو
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
✍🏻خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت.
آنروز مادرِ دخترک را خواست.
او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره."
ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!"
دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده."
خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Banoyi_dameshgh
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
همین امروز کنار مزار آقا محسن😍
علی آقا حججی
استوری اینستاگرام همسر محترم شهید محسن حججی
@Banoyi_dameshgh
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
🌸فقط یک قدم مانده به مهر
🍁یک قدم مانده به رنگ
💖یک قدم مانده به عشق
🌸دست در دستانت
💖دل میسپاریم به مهر
آخرین عصر تابستونی بخیر🥯☕️🌸🍃
@Banoyi_dameshgh
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه، کافیه..
نماز هم نخوندی نخون..
روزه نگرفتی نگیر..
به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره و...
فقط سعی کن دلت پاک باشه!!!!
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ:
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ،
ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .✅
ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .❗
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .❗
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ .
یعنی 👈 ﻫﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫﻢ ﻋﻤﻞ
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
عاشقانه های شهدا....✍❣
یک بار که مجروح شده بودی😔 گفتم:
«دیگه نباید بری!»
گفتی:«مثل زنان کوفی نباش!»😕
گفتم:«تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو!»😏
گفتی:«باشه نمی رم!»😐
بعد از ناهار گفتم:«منو می بری؟»😌
_کجا؟؟😯
_کهنز😶
_چه خبره؟؟😁
_هیئته.🙃
_هیئت نباید بری!😠
_چرا؟؟🙄
_مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی رم ، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست.اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه . اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم .💔 هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم ، تو هم با زنان کوفی محشور می شی!😊
_اصلا نگران نباش . هیئتم نمی ریم!😒
بعد از ظهر نرفتم .شب که شد ، دیدم نمی شود هیئت نرفت .😅
گفتم:«پاشو بریم هیئت !»😓
_قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم!😉
_چرا اینجوری می کنی آقا مصطفی؟😢
_قبول می کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و اسم پسرم محمد علی؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم می ری!😊
_من رو با هیئت تهدید می کنی؟🤔
_بله یا رومی روم ، یا زنگی زنگ.😑
_کمی فکر کردم و گفتم :«قبول!اسم تو مصطفاست.»💜💙💚💛❤️💘
برشی از کتاب اسم تو مصطفاست به روایت همسر شهید صدرزاده...
#سالگرد_شهادت_شهید_صدرزاده
#یاد_شهیدان
#شب_جمعه
#سبک_زندگی شهدایی
#شهدا_عاشقترند
━━═━━⊰❀🏴❀⊱━━═━
@Banoyi_dameshgh
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
۳۱ شهریور ۱۴۰۰