هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
وَ لَا تَيْأَسُوا مِن رَّوْحِ اللَّه🌿
از رحمتِ خدا نااُمید نباشید…💚
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🌙
@Banoyi_dameshgh🕊
یادت باشه🌱:
با پول میشه خونه خرید ولی آرامش نه!
میشه ساعت خرید اما زمان نه🕰!
میشه قلب خرید اما عشق نه(:
میشه کتاب خرید اما دانش نه!
+عیارِآدمهاپولنیسترفیق🤭🧡
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ⧼🖤⧽ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
『اللّٰھُمَ.عجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#تلنگــر ⚠️?
گفتـم اگـر در ڪـــربلا بـودم
تـا پـای جــان بـرای حسیـن تلاش میڪـردم
گـف یڪ حسیـن زنده داریـم
نـامش #مهــــــــــدی است
تاحـالا بـرایش چـه ڪـرده ایی
سڪـوت ڪـردم…!!!
#أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ_لِوَلیِڪْ_ألْـفرج♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزم حسین ..
میخواستم که مشق لیلی کنم نوشتم حسین✨
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_چهار
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه .
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید .
تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم .
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست .
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون
یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.
به چهره خودم نگاه کردم .
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی ....
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم .
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم :
_فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت :
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتمتو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم .
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.
عکسو عوض کردم
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم .
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.
چقدر سختی کشید از دست من.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
اها فاطمه!
فوری عکسُ بستم.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_سه
°•○●﷽●○•°
بهش نگاه کردم و گفتم
_حاج اقا؟
+جانم پسرم
_خوب هستین شما؟
+اره خوبم
_ان شالله این هفته باید بریم تهران
+چه خبره ان شالله؟
_واسه عملتون دیگه
این هفته نوبت داریم
+عمل چیه اخه!!
بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم
_عههه حاجی این چه حرفیههه
خدانکنه الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین
شما تنها امیدِ ما هستین
ما جز شما کی وداریم ؟
+امیدتون به خدا باشه
سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون
ابروهام جمع شد وگفتم
_کجا به سلامتی حاج خانم؟
+روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش
_روحی چیه بچهههه اسمشو درست تلفظ کن بیچاره روح الله
تو آخر این و دق میدی
بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت
+اذیت نکن این بچه رو گناه داره
ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم
_میگم بی ادب شدی میگی ن !
الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟
باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن
بعد که انتقامش و ازت گرفتم ناراحت نشو!
+تا انتقامت چی باشه
حالا میزاری برم؟
_چرا روح الله نمیاد بالا؟
+عجله داریم
_باشه برو ب سلامت.سلام برسون
ریحانه دست تکون داد:
+خدافظ بابا
خدافظ داداش
_خدافظ
باباهم ازش خدافظی کرد که رفت
رو کردم به بابا و:
_هعی پدرِ من
دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!!
آخرشم منم که برات موندمممم!!
یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟
+نه چرا باید به تو افتخار کنم؟
زن و بچه که نداری!
تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی
اگه زن داشتی خودتم میرفتی!
_بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ
من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم
در ضمن زن کجا بود حالا!
+همینه دیگه همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟
واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟
۳۰ سالت شده!
دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن
تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟
_بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست
یعنی نه که نباشه من نمیبینم
+خدا چشاتو کور کرده
_اصن هر چی شما بگین
هر چی که بگین من میگم چشم!
+چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟
مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه
چشام از حدقه زد بیرون
_کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟
بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟
آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست
یه همه بدبینم کرده
ادمی نیست که
لا اله الا الله
من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید
از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه
همین که پاشدم صدام زد
+همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!
هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حلشون کنی
تا کی میخوای مجرد بمونی؟
خب سلما نه!
یکی دیگه!!
یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟
اصن این جا نه
تو تهران چی !!!
من نمیدونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای پسرررر
تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟
بابا نمیشه که!
پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟
مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟
اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟
دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره !
اینارو که خودت بهتر از من میدونی!
باید ازدواج کنی امسال محمد
_چشم بابا چشم ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه
+بازم داری طفره میری دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی
از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه
سه بار صورتمو شستم
دیگه حالم بد شده بود
پوفی کشیدم و ماهیی که ریحانه واس بابا پخته بود واز تو یخچال در اوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه
سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم
دلم نمیخواست دوباره همون بحث وادامه بده
برا همین گفتم:
_بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم
+نمیدونم پسر
یه مقداری پس انداز از قبل داشتم .الانم میخام یه مقدار وام بگیرم
تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد من که دیگه توان کار کردن و ندارم
_خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین
+نمیخواد تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی
_ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمش و من بخرم
با خنده گفتم:
خب روح الله هم چهارتا چیز میخره
شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی
باباهم خندش گرفته بود
وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت
+خدا بیامرزه پدر و مادرشو نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن!
بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه
یکم مکث کرد و ادامه داد:
+محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه
باشه پسرم؟اون هیچکی و جز ما نداره!
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است☝️
↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناکام اونیه که شهید نشه💔🚶🏻♂
#امام_حسین(ع) #امام_زمان(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای عزیز ما آقای اباعبدالله ما دوستت داریم...(:
#شہیدانہ🔗
پدرشـون،خوابشـونرومیبینہمیگہ
پسرم!
بعداینڪهتیرخوردۍوبہزمینخوردۍآیا
دردۍࢪو حسڪردییانہ¿¡••
گفٺبابادردچیھ؟••
صحبٺازچـۍمیڪنۍ¿¡••
گفـٺچرا¿
گفـٺمنکہتیـرخوردم،زمیـننخـوردم¡¡••
چششموبازڪردمدیدمآقاسرمـوبہدامن
گرفت¡¡••
#شہیدمرتضـۍزارع♥
˹➜˼🖤@yiyiyiyiyi🖤
_بیاخیالکنیم
دستانمانبینضریح
گرهخوردهاند (:
بیاخیالڪنیم
کفشهایمانرااز
کفشدارۍگرفتہایمُ
عقبعقبقدمبرمیداریم
ومیگوییم:
[وَلاجَعلہاللہآخِرالعَهدمِنےلِزیارتِکُم]
-بیاخیالکنیمڪربلاییم (:🕌♥️
+چندلحظهحسخوب🙂
من حرم لازمم دلم تنگ است . .
روزگارم ببین بهم خورده (:
تو عراقی و من هم ایرانم ؛
سرنوشت این چنین رقم خورده (:💔
˹➜˼
#شهیدانه
بِـدآنیـدڪِهشھـٰادَتمَـرگنیسـت؛
#رسـٰالَـتاسـت!
رَفتـننیسـت؛
#جـٰاودانهمـٰانـدَناسـت!
جـٰاندادَننیسـت؛
#بَلڪهجـٰانیـٰافتَـناسـت!